#قسمت_بیستم
#سالهای_نوجوانی
درختان زیادی در گوشه کنار خیابان وجود دارد اما زیبایی که درختان روستا به انسان
هدیه می دهد را ندارد در همین فکر ها بودم که ماشین توقف کرد پدرم گفت رسیدیم بعد از
حساب کردن پول تاکسی تشکر کردیم وقتی به خانه عمه ام رسیدیم نگاهی به ساختمان های بلند
کردم ساختمان هایی که تا آسمان بالا رفته است و باعث می شود نتوانیم به راحتی نور خورشید
ببینم
داخل خانه رفتیم فضای کوچک روبروی ما باز شد و یک آسانسور راه پله بود در آستانه
وجود داشت از پله ها بالا رفتم تعداد پله ها زیاد بود به نفس نفس افتاده بودم جلوی در خانه که
رسیدیم مادرم گفت همین جاست
زنگ در را زدم و با عمه ام سالم و احوال پرسی کردیم فضای اتاق بسیار متفاوت با روستا
بود
کف سرامیکی ، مبل های تاج دار ، فرش های زینتی در این اتاق خبری از حیاط و فضای
سبز نبود که بتوان آزدانه در آن جا بازی کرد
بعد از نشستن بر روی یکی از مبل ها کمی خوراکی خوردم چند دقیقه ای بعد عمه ام
گفت اگر می خواهید وسایلتان در اتاق بگذارید و کمی استراحت کنید داخل اتاقدر گوشه ای
نسشتم احساس بی حوصلگی کردم شهر حس خوبی به من نمی داد مردمان این جا اصال صمیمی و
گرم نیستند بسیار جدی و سرد هستند عمه ام در سالن مشغول صحبت با مادرم بود گفت با حمید
قرار گذاشته است تا شب با هم به رستوران برویم و در آن جا مهمانی داشته باشیم
مادرم هم ساکت بود چیزی نگفت ساعت از چهار بعد ظهر گذشت هوای شهر خیلی گرم بود
در خانه ی عمه ام از صبح کولر روشن بود در صورتی که در روستا همیشه باد خنک می وزید
روژین دختر عمه ام از کلاس زبان آمد بی حوصله به نظر می رسید بعد از سلام و احوال پرسی با
مادرم به اتاقش رفت من جلو رفتم و با او سلام احوال پرسی کردم روژین دو سالی از من برزگتر
بود حدود پانزده سال داشت عمه ام به مادر و و پدرم گفت شب با دوستانش در رستوران خیلی
شیک قرار گذاشته است
نویسنده تمنا 🌺
کپی حرام 🦋
#قسمت_آخر
#سالهای_نوجوانی
شب موقع رفتن به رستوران لباس تازه ای به تن کردم دختر عمه ام مانتوی کوتاهی پوشید
و شال رنگی بلندی سرش کرد موهایش را کمی بیرون گذاشت عمه ام حجابش تغییر کرده بود
دیگر مثل قبل چادر سر نمی کرد!
من چادرم را سر کردم و نگاهی به روژین کردم و گفتم مانتو ات خیلی کوتاه هست پس چرا
بلند تر نمی پوشی؟!
روژین سکوت کرد چیزی نگفت.
داخل آپارتمان رفتیم سوار ماشین شدیم رنگ ماشین را دوست نداشتم مشکی بود با
وجودی که خیلی برق می زد اما باز دلگیر بود بعد از گذشتن از چند خیابان کنار رستوران ماشین
توقف کرد داخل رستوران که رفتیم افراد زیادی نشسته بودند و مشغول خوردن غذا های متنوع
بودند ما هم در پشت میز بزرگی نشستیم نگاهم را به اطراف چرخاندم خانم های بد حجاب با مانتو های کوتاه آن جا بودند فکرم خیلی مشغول شد نمی دانستم باید چکار کنم تا آن ها این طور لباس نپوشند آخر خیلی حیف است وقتی می تواننند طبق حرف خدا لباس بپوشند این گونه لباس
های تنگ و کوتاه بپوشند
بعد از خوردن شام از رستوران بیرون آمدیم نتوانستم از خوردن شام لذت ببرم
بعد از این که خانه برگشتییم خیلی خسته بودم دلم می خواست زود بخوابم اما خانواده ی
عمه ام اهل زود خوابیدن نبودند تا نیمه شب بیدار بودند و فیلم تماشا می کردند وقتی بعد از چند ساعت به رخت خواب رفتم به آرامی چشمانم را بستم تا هیچ فکری سراغم نیاید
فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم به کنار پنجره اتاق خواب رفتم وقتی آن را باز کردم
هوای آلوده در دهانم آمد و به سرفه افتادم من همیشه صبح در کنار پنجره نفس عمیقی می کشم
و هوای تازه تنفس می کنم اما این بار بر عکس بود هوا اصلا رنگ و بوی طراوت نداشت
به آشپرخانه رفتم بعد از سلام و احوال پرسی به اهل خانه به عمه ام کمک کردم تا صبحانه
را آماده کنیم وسایل را روی میز چیدم پنیر ، کره ، شیر البته همه ی آن ها پاستوریزه بود در صورتی که در روستا همه مواد به صورت تازه مصرف می شد
بعد از صبحانه کمی با عمه ام صحبت کردم و از خاطراتش در شهر می گفت بیست سال پیش به شهر آمده بود دلش برای روستا تنگ شده بود
چند روزی در شهر ماندیم یکبار دیگر به پارک بزرگی رفتیم و کمی تفریح کردیم اما باز
هم لذت چندانی نداشت چون در روستا طبیعت وسیعی وجود دارد که تا چشم کار می کند تمام
شدنی نیست روز برگشت به روستا خیلی هیجان داشتم خوشحال بودم که زودتر به روستا بر می
گردم
مثل قبل با چند وسیله قرار شد به روستا برویم هنگام خداحافظی از عمه ام حسابی تشکر کردم که این چند روز زحمتش دادیم دختر عمه ام کلاس بود و نتوانستم با خداحافظی کنم بعد از چند ساعت وقتی به روستا برگشتیم خیلی خوشحال بودم خدا را شکر می کردم بخاطر نعمت
آرامشی که در این روستا دارم.
نویسنده: تمنا🌺
کپی حرام 🦋
یه سلام بدیم به اقامون #امام_زمان🤍
روبه قبله:السَّلامُعلیڪَیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدےیاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریڪَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدے
ومَولاےالاَمانالاَمان . .
📌 [سرباز خالص]
به جرم دفاع از حق،
تهمت خوردی؟ سرزنش شنیدی؟
طرد شدی؟ برچسب بهت زدن؟
حذف شدی؟ تنها شدی؟
ولی خسته نشدی، مگه نه؟
این ویژگی یک سرباز خالصه، اونجایی که شیطون وایساده تا تسلیم شدنت رو ببینه ...
این همون جملهایه که یک منتظر میگه و حکم دوپینگ رو برای ادامهٔ مسیر مبارزه داره:
من و امام زمانم، شماها همه !
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●اصلاح اخلاق و عقائد بهتر از عبادت زیاد است !
_حجت الاسلام حسینی قمی_
تـوانمـٰابـهانـدازهامکـاناتدردسـت
مـانـیست؛تـوانمـابـهاندازهیاتصـالِ
مـابـاخـدا اسـت.
-شهـیدعـبداللهمیثمـی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا! این علی(ع) جان من است،
به راستی که او نزد من
درست برابر با خود من است.
-حضرتمحمد(ص)-
#عید_غدیر