ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
سلام من هادی فرهادی قریبه ازاردبیل هستم بیماری خون وبیماری صرع وبیماروانی مزمن ونقرس دارم تحت پوشش
دوستان ممنون میشم اگر کسی کمکی داره به ایشون انجام بده مدارک پزشکی شون رو هم برای شما ارسال کردم
🌺🌺نکته کاربردی امروز نهجالبلاغه 🌺🌺
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
حکمت ۳۹: و درود خدا بر او، فرمود: عمل مستحب انسان را به خدا نزديك نمى گرداند، اگر به واجب زيان رساند.
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
فرائض و واجبات مصالحى دارد كه اگر ترك شود به انسان لطمه جدّى میزند در حالى كه مستحبّات چنين نيست و به اين مىماند كه كسى داروى اصلى درد خود را رها كرده و به داروهاى اضافى و غير ضرورى بپردازد.
eitaa.com/etyhhbi
003018.mp3
145.5K
ـــــــــــــــــ📻🌿ـــــــــــــــــ
خداوند (با ایجادِ نظامِ واحدِ جهانِ هستی) گواهی میدهد که معبودی جز او نیست و فرشتگان و صاحبانِ دانش (هر کدام به گونهای بر این مطلب) گواهی میدهند؛ در حالی که (خداوند در تمام عالم) قیام به عدالت دارد.
معبودی جز او نیست که هم توانا و هم حکیم است.
↵ آلعمران/۱۸
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ «به عشق ...»
🎙 با صدای: مُجال
#ایران
eitaa.com/etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تفکر داعشی در لباس معترض‼️
❌هشدار، دارای تصاویری که ممکن است برای برخی مناسب نباشد...
#حجاب
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران
eitaa.com/etyhhbi
🌀بحث کردن با احمق؛ مثل کشتن پشه روی صورت خودته...! شاید پشه رو بکشی یا نه اما در نهایت یه سیلی به صورت خودت زده ای...!
👤بودا
eitaa.com/etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
💥مخالفین و دشمنان شما وسیله ی خدا هستند برای برکت و پیشرفت شما😎✌️
👤جول اوستین
eitaa.com/etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
شاید بخاطره خطایی که کردی خیلی ناراحت و ناامید باشی ولی بدون اگه ازون اشتباهی که کردی درس های لازم رو بگیری و درست رفتار کنی همین اشتباه باعثه رشدو پیشرفتت میشه...بقول جول جون خدا از دل اون اشتباه معجزه بیرون میکشه😍
👤جول اوستین
eitaa.com/etyhhbi
#ناشناس:
سلام میشه لطفا در کانال قرار بدین ختم صلوات هست برای اموات هرچقدر در توان شما هست میتونید صلوات بفرستید لطفا تعداد رو ثبت کنید خدا خیرتون بده، ممنون https:EitaaBot.ircountervzrhy
#روتین°👧🏼🌼🌩°
لیست کارهای روزانه!
امروز چی کار کنیم؟
http://eitaa.com/etyhhbi
-
کسیکهبهوقت
یاریرهبرشدرخواببماند
بالگددشمنشبیدارمیشود...‼️
استوࢪے¦story📲
#لبیک_یا_خامنه_ای✋🏼
#ایران🇮🇷
#حجاب 🧕🏻
@etyhhbi
hejab 2.pdf
7.99M
📖 پاسخ به ۶۰ سوال و شبهه در مورد حجاب
مطالعه این جزوه به همه دوستان مبلغ و غیر مبلغ توصیه می گردد.
#جهاد_تبیین
#حجاب
@etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چهلم مهسا امینی!
اولا خانواده مهسا امینی اهل تَسَنُن هستن و اعتقادی به چهلم ندارن و حتی اعلام کردن که مراسمی به عنوان چهلم نداریم!
دوما اگر مراسم هم باشه، کف و سوت و دست چی میگه؟😐
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جاهلیت_مدرن
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@etyhhbi
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
51.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان کانال نیاز به ادمین داره اگر کسی مایله ممنون میشم بهم پیام بده🌸
وقت زیادی ام نمی بره اگه بخواین خیلی جدی فعالیت کنید نهایت روزانه نیم ساعت طول بکشه
(آیدیم تو اطلاعات کانال هست)
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #شانزدهم
ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ...
_شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... 😡
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
👈ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
قسمت #هفدهم:
شاهرگ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...
تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...😰😞😓
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ...
سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ...یا حالت بد شده؟...😧
بغضم ترکید ... 😭نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...😟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...😢
- جان علی؟ ...😊
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ... 😓
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...😓😢
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...☺️😍
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ...
علی بود و چادر و شاهرگم ...😊✌️
👈ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هجدهم:
علی مشکوک می شود ...
من برگشتم دبیرستان ...
زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
سر درست کردن غذا…از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ...
دست پختش عالی بود ... 😋☺️حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ...
طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... 👧
صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...🙁
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...🔍
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...😉
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾 قسمت #نوزدهم:
هم راز علی
حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها📑 رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟ ...
رنگش پرید ...😨
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...😐
با ناراحتی اومد سمتم 😒و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم ... 😠
_یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...
نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ...
چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...
- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...
خنده اش گرفت😄 ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... 😊
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...😊
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...☺️
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
May 11
♦️تصاویری از خون شهدای امروز حادثه تروریستی حمله به حرم شاهچراغ علیهالسلام🔞
http://eitaa.com/etyhhbi