eitaa logo
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
956 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
28 فایل
بسم رب النور .... کپی آزاد ارتباط با ما👇 @ashobedelambaraykarbala حداقل تا اینجا اومدی یه صلوات برا امام زمان بفرست 😉 لعنت اللـہ علے اسرائیل
مشاهده در ایتا
دانلود
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار #ناحله تو دلم گفتم بیچاره آقای موحد .بر خلاف میلش مجبوره هر روز منو ببینه. _
من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم‌ نمیخوام به شما امرو نهی کنم حملِ بر بی ادبی نشه. ولی کاش یه فرصت بهش میدادید! نگران به محسن نگاه کردم باباش بهم نگاه کرد و گفت +حیف.... ! مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم. فقط به خاطر اون! وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم . یه لبخند زدم و دستم و سمتش دراز کردم بعدِ یکم مکث دستش واورد بالا و بهم دست داد. بعدشم به محسن دست داد خواستم خداحافظی کنم که گفت +فردا شب منتظرتون هستیم! لبخند رو لبام غلیظ تر شد . یه نفس عمیق کشیدم و _مزاحمتون میشیم. سرش و تکون داد و رفت. به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردم و ازش تشکر کردم از دادگاه خارج شدیم و هر کی خونه خودش رفت. _ نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم. به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن. ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرش و میکردم از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود. رفتم پیشش و با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد. لباساش و براش بردم ودستش دادم‌ بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد. بوسیدمش و گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم. رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودم و بگیرم‌ .بهش نگاه کردم.خیلی خوب شده بود‌ گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید،که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود. ترکیب رنگ خیلی جذابی،شده بود. بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم. گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم. برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم‌ . بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم .از همیشه مضطرب تر بودم. چراغ رو خاموش کردم و رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن. بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم‌. _ از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم. بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد. با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد. اروم سلام کردم و دستم وسمتش دراز کردم . بهم دست داد‌ .گل و شیرینی و دادم دستش رفت کنار تا وارد شیم‌ . به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیم‌داخل. قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد. به اونم سلام کردیم و وارد خونشون شدیم. قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنم و سر جام بایستم.سرش پایین بود.لبخند روی لبم خشکید.اروم سلام کرد جوابش و دادم. صورتش زردِ زرد بود.دیدنش تو این حالت حالم و بد کرد. حس میکردم به زور ایستاده. سمت مبل ها رفتیم. زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن‌ . فاطمه هم به آشپزخونه‌ رفت. باباش روی مبل کنارم‌نشست. +خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین.بهتون تبریک میگم. به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد +خب حالا که اومدی‌حرفات ومیشنوم. صدام و صاف کردم و روی مبل جابه جا شدم . یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم +اقای موحد ! من .... ....... هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم. میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن‌ و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن. نمیدونم‌چقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد.سینی و آروم داد دست باباش و کنارش نشست. مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست. تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم... البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد. تمام مدت سرش پایین بود. حتی یه ثانیه هم چشماش رو ندیدم. به هیچ عنوان،لبخند نمیزد. یاد حرف باباش افتادم "فقط به خاطر دخترم..." حرفای مادرش تو ذهنم مرور شد "فاطمه همه ی خواستگاراش و رد کرد... ولی شما!!..." الان دیگه مطمئن بودم فاطمه دوستم داره. اگه مخالف بود باباش میگفت دخترم نمیخوادت ،دیگه دنباال بهانه نمیگشت ...! ته دلم قرص شد‌. محسن از شغلم حرف میزد و من حتی کلمه ای از حرفاش نفهمیدم...! درگیرِ حال فاطمه بودم که یکی آروم به بازوم‌زد.نگاه منتظرشون و که دیدم فهمیدم چیزی گفته که من نشنیدم بابای فاطمه متوجه شد و گفت : میگم شغل پر خطری داری نگاش کردم ،ادامه داد: چجوری دخترم و به تو بدم ،وقتی مشخص نیست کی خونه ای کی نیستی ؟کی بت ماموریت میخوره ؟ این کار من یه ریسک نیست ؟ تو بودی با سرنوشت دخترت بازی میکردی ؟ تکیه داد به مبل و گفت :خب میتونی چیزی بگی تا خیالم از این بابت جمع شه ؟ نگاه همه رو حس میکردم .انگاری کنجکاو شدن ببینن چه جوابی میدم بهش نگاهم رو فاطمه برگشت .واسه اولین بار چند ثانیه نگاهم به نگاهش گره خورد. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی غزاله میرزا پور
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#ناحله #قسمت_صد_و_بیست_و_پنج من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم‌ نمیخوام به شما امرو نهی کنم حملِ
مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :من قسم میخورم‌ بدون رضایتشون هیچ ماموریتی رو قبول نکنم +حتی اگه اخراج شی؟ مطمئن بودم هر زمان که بخوام میتونم فاطمه رو راضی کنم .شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست واسه همین با خیال راحت گفتم : در این صورت هم به قولم عمل میکنم ریحانه با اخم نگام میکرد . علت خشمش و میدونستم .من خیلی از دخترایی که ریحانه معرفی میکرد و به این بهانه که ممکنه با کار من موافق نباشن ردمیکردم اما الان ...! شاید علت تعجب همه به این خاطر بود که اونا چیزی و که من تو نگاه مضطرب فاطمه خوندم ،نمیدیدن. مادر فاطمه که کنار پدرش نشسته بود آروم بهش چیزی گفت. پدر فاطمه واکنشی نشون نداد محسن که سکوت جمع رو دید از نوع شروع کرد به حرف زدن .سعی داشت کارم رو راحت جلوه بده و از خوبی هاش بگه. تو دلم خدا رو بابت داشتن محسن شکر گفتم دوباره سکوت به جمع برگشته بود. همه منتظرشنیدن حرفی از بابای فاطمه بودن بعد چند لحظه به فاطمه نگاه کرد و گفت :فاطمه جان راهنماییشون کن فاطمه از جاش بلند شد و میخواست از پله ها بالا بره که من هم با اشاره محسن ایستادم و با لبخند به پدر فاطمه گفتم : حیاط قشنگی دارین .اجاره میدین بریم حیاط ؟ پدر فاطمه با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود،گفت : بله بفرمایید فاطمه مسیری و که رفته بود و به سمت حیاط برگشت وایستادم تا اول اون بره بعد من. پشت سرش بیرون رفتم و درو بستم. کفشم رو پوشیدم و آروم قدم برداشتم فاطمه هم کنارم میومد. رفتم سمت گل های باغچشون که به کناره های حیاط بزرگشون زینت داده بود. از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم .انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم. رو کناره حوضچه نشستم فاطمه هم روبه روم ایستاد. لرزش دستاش به وضوح مشخص بود. فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش . سر به زیریش و که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد. حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده. همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا. آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد. با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش یه قدم عقب رفت. تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد. روی زمین نشست. خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم از جام بلند شدم ،با فاصله روی زمین کنارش نشستم . واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن: _فاطمه خانوم ،من ازتون یه خواهشی دارم نگاه خجالت زدش و به من دوخت _میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین منظورم و نفهمید که گفتم : بودین و شنیدین حرفایی و که با پدرتون زدم من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم .با تمام سختی ها و... چند لحظه مکث کردم و گفتم :من نمیتونم شمارو از دست بدم،ولی میخوام که... سرم و اوردم بالا تا جمله ام و کامل کنم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد شدم. دلم گرم شد با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگم و نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم .برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین .تحت هر شرایط با من بمونین اینایی که میگم شرط نیست هامن در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ... بهم این افتخار و میدین ؟همسفرم میشین؟ اشک هاش بیشتر شده بود _گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟ بین گریه یه لبخند شیرین زد و سرش و تکون داد.مثلِ خودش لبخند زدم و یه نفس عمیق کشیدم. آروم گفتم خدایا شکرت سرم و سمت آسمون گرفتم امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود کامل و درخشان تر از همیشه بود! با یه لحن آرومی گفتم : امشب چقدر از همیشه قشنگتره ! بعد چند لحظه با لحن آروم تری گفتم :چقدر شبیه شماست! +چی!؟ امشب واسه دومین بار صداش و شنیده بودم چند لحظه بهش نگاه کردم و ماه و نشونش دادم. لبخند زد واشک هاش و پاک کرد وخجالت زده نگاهش و به زمین دوخت. دیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت: منم یه خواهشی دارم! از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدم و با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم بعد چند لحظه به سختی گفت : میشه هیچ وقت تنهام نزارین؟ نویسندگان فاطمه زهرا درزی غزاله میرزا پور
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
_
🌻||• °•🌨️🍓• •||" هم عشق حسیݩ ، معنے زندگے اسـٺ هم گریہ بࢪ او ڪمال سازندگے اسـٺ🌱🥀••||⿻
سلام🤗 یه هدیه ی خاص براتون داریم ابتدا نیت کنید و از بین عدد ۱ تا ۱۰ یک عدد انتخاب کنید و روی پاکت اون شماره بزنید و هدیه تون رو دریافت کنید😉 پاکت 1️⃣ پاکت 2⃣ پاکت 3⃣ پاکت 4⃣ پاکت 5⃣ پاکت 6⃣ پاکت 7⃣ پاکت 8⃣ پاکت 9⃣ پاکت 0⃣1⃣ دوستان این نامه‌ها برگرفته از توقیعات امام زمان برای شیعیانشون هست. این پیام رو برای دوستانتون هم ارسال کنید @etyhhbi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
بطرۍوقتۍپُره‌و‌میخواۍخالۍکنۍ خَمِش‌میکنۍدیگہ!🚶🏻‍♂ دلِ‌آدمَم‌همینطوره؛بعضۍوقت‌هااز غم، . خدامیگہ‌مامیدونیم‌واطلاع‌داریم دلت‌مۍگیره‌بہ‌خاطرحرف‌هایۍکہ میزنند . . 💔 پس‌سرت‌روبہ‌سجده‌بگذاروخدا "روتسبیح‌کن"🖤📿 [ - شیخ‌رجبعلی‌خیاط🎙] °•اَلّلهُمَّ؏َجــِّل‌لِوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌•° @etyhhbi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
🔗عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید: چه می نویسی؟🌱 عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!🥀 پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.🌿 🖇اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!🌺 🖇دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!🌹 🖇سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!🌸 🖇چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!💝 🖇پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛❤️ پس در انتخاب اعمالت دقت کن! @etyhhbi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ طـلب‌ࢪزـق‌ندـٰارم‌زدࢪبـار‌ڪسۍ هـࢪچـہ‌دارـم‌زآقـٰا‌؎خࢪاسـان‌دارـم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @etyhhbi
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
آقا جون مارو برای کِی نگه داشتی بطلبی؟ کِی میرسه خودمون رو روبه روی ضریح آسمانی شما ببینیم؟
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
آقا جون مارو برای کِی نگه داشتی بطلبی؟ کِی میرسه خودمون رو روبه روی ضریح آسمانی شما ببینیم؟ #کربلا #
ڪاش‌میشدڪہ‌شبےدرحرمت‌سرمےشد شب‌جمعہ‌اگرم‌بودچہ‌بہترمےشد... وهمان‌شب‌دل‌مادرحرم‌ڪرب‌وبلا فرش‌راه‌قدم‌حضرت‌مادرمےشد..💔🌿 @etyhhbi
میگفت‌توی‌مجازی؛ طرزتفکرتون‌‌روثابت‌کنید نه‌طرززندگی‌کردنتون‌رو!🚶🏻‍♂
¹³³روزتامح‌ـرم🖤(:
چه‌انتظار‌عجيبی توبين‌منتظران‌هم عزيزِمن‌چه‌غريبی! عجيب‌ترآنكه‌چه‌آسان نبودنت‌شده‌عادت چه‌بیخيال‌نشستيم نه‌كوششی،نه‌تلاشی فقط‌نشسته‌وگفتيم: خداكند‌كه‌بيايی..💔(:
🙂💔
⊰💔✨⊱ حاجۍ؛ ڪاش‌‌مـٰآهم‌مثل‌شماوسط‌.. گرفتار؎‌هـٰامون‌بھ‌جاۍ‌ناامیدۍ‌، یہ‌لبخند‌‌میزدیم.. و‌بـٰااطمینان‌میگفتیم:یقینا ڪله خیر! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @etyhhbi
دل‌من‌لک‌زده‌تا‌کنج‌حرم‌گریه‌کنم💔.... ...🕊 🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌@etyhhbi
شب‌جمعه‌است‌هوایت‌نکنم‌میمیرم ♥️🖐🏻
♥️🙂🌱
🔮 فواید نمـــاز اول وقـــت: 💎 باعث طولانــی.شــدن.عمـر می شود. 💎 باعث نورانی.شـدن.چهـره‌ی انسان می شود. 💎 باعث ثروتــــمنــــد.شــــدن انسان ها می شود. 💎 باعث بــرآورده.شــدن.دعــا می شود. 💎 باعث میشـــود.کـه.انســـان تشنه از دنیا نرود. 💎 باعث آســـان.جــــــان.دادن می شود. 💎 باعث آسـان.شــــدن.سـؤال نکیر و منکر می‌شود. 💎 باعث بهـشتـی.شدن.انسـان می شود. 💎 باعث شفاعت.پیامــبر(ص) برای وى مى شود . 📿💭|↞ @etyhhbi
یا صاحب الزمان ادرکنی:)😍🌹
دقت ڪردیدۅقتے شارژگۅشیـمون در حالت اخطارِ✗چقدر سریع میزنیمش شارژ ..؟💔 الان هم زمان غیبت درحالت وضعیت قرمز قرار گرفتہ باید سریع✋🏿🌱 (:🙂🚶🏿‍♂ @etyhhbi
قاب زیبا😍 @etyhhbi
اللهم عجل لولیک الفرج یه صلوات واسه آقامون میفرستی؟!🦋🙂
به نقل امام علی"علیه‌السلام": راه نجات تو در دو چیز است: مشکلی که چاره دارد،‌ باید چاره اندیشی کنی؛ و اگر چاره‌ای ندارد،‌ باید صبر کنی.🙂🤚🍃 ⁩ @etyhhbi
.. خدا اگر بہ‌کسۍعلاقہ‌مند باشد اورا تحت فشار قرارمۍدهد لذا تمام انبیاء تحت فشاربودند 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ما در‌ مسیر‌ زندگے با‌ وسوسه‌ها‌ مواجه‌ میشویـم ، ساییدگے پیدا‌‌ میکنیم ، مراقب‌ باشید‌ سایش‌‌ اعتقادۍ نکنید شما بر روۍِ محیط‌ اثربگذاریـد ، نگذارید محیط‌‌ روۍِ شما‌ اثر بگذارد ..! @etyhhbi
- بِہ‌قول‌ِاُستـٰادپنـٰاهیٰان عٰالم‌مُنتظِرامٰام‌زمٰانہ . . وامٰام‌زمٰان‌مُنتظِر‌آدمٰایۍڪِہ‌ بـُلند‌بـِشن‌و‌خودِشونُ‌بسٰازَن @etyhhbi
[در غربت مرگ ،بیم تنهایی نیست یاران عزیز آن طرف بیش ترند]🌱 @etyhhbi