ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
✨بسم الله الرحمن ارحیم✨ #معرفی_کتاب 📚 سلام شبتون بخیر 🌛 نام کتاب: کتایون نویسنده: زهره درانی ژانر:
راستی به کتابایی که میزارم از یک تا 10 رأی بدین که در آخر تابستون کتاب برتر از نظر شما رو انتخاب کنیم البته احتمال داره که معرفی کتاب رو بعد تابستون هم ادامه بدیم فقط امیدوارم نه تنها این کتابا بلکه کتاب های دیگری رو هم مطالعه کنید
https://abzarek.ir/service-p/msg/713893
راستی کتابایی رو هم که خوندین و زیبا بودن بهمون بگین تا ما ام مطالعه کنیم
جوانهااگربخواهند
ازدستِشیطانراحتشوند . .
عشقبهشھادترادروجودخود
زندهنگهدارند'!(:🚶🏿♂️
#شهیدانه
↯http://eitaa.com/etyhhbi
_
کربلامیخوای...؟!
هیئتمیخوای...؟!
حبحسینشومیخوای...؟! :)
از مادرشبخواه :)💔
#ارباب
↯http://eitaa.com/etyhhbi
آرزوهاےزیادےدردلدارمولۍ
دیدنڪربوبلایتازهمہواجبتراست..!💔
#ارباب
↯http://eitaa.com/etyhhbi
「°°★••」
.
.
جُࢪممایندانکھزِجاندوستترتمےداࢪم..☁️•°
#ࢪهبرانھ
ـ ـ ـ ــــــــ∞★∞ــــــــ ـ ـ ـ
http://eitaa.com/etyhhbi
「°°★••」
.
.
خوشـبختیوبـزرگتـرینلطـفخدا
یعنـیهمیـنکهچشمـامونبرایمصـائب
امـامحسیـنخیسمیشـه:)
ایـنلطـفوقـدربدونـیم
.
ـ ـ ـ ــــــــ∞★∞ــــــــ ـ ـ
http://eitaa.com/etyhhbi
「°°★••」
.
اما ساده عبورنکن🌟
🎄از دنیایی که تنها
یکبار تجربه اش می کنی🍄
.
.
ـ ـ ـ ــــــــ∞★∞ــــــــ ـ ـ ـ
http://eitaa.com/etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「°°★••」
.
#کربلا
.
ـ ـ ـ ــــــــ∞★∞ــــــــ ـ ـ ـ
http://eitaa.com/etyhhbi
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #قصهدلبری #قسمت_هجدهم برگه هارا گذاشت جلوی رویم. کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_نونزدهم
نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قله به امام حسین (ع)گفتم :«برام پدری کنید فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای من بکنید !»
دلم را برد ،
به همین سادگی...
پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام .
نه پولی ، نه کاری ، نه مدرکی ، هیچ ...
تازه بعد ازدواج می رفتیم تهران .
پدرم با این موضوع کنار نمی آمد . می پرسید :«تو همه اینارو میدونی و قبول می کنی ؟!»
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد .
بهش زنگ زد : « سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم !» شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود.
وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد ، کمی آرام و قرار گرفت .
نه که از محمد حسین خوشش نیامده باشد .
اما برای آینده و زندگی مان نگران بود .
برای دختر نازک نارنجی اش
حتی دفعهٔ اول که او را دید ، گفت :«این چقدر مظلومه !»
باز یاد حرف بچه ها افتادم ..
حرفشان توی گوشم زنگ می زد :((شبیه شهداس))
یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم!
محمد حسینی که امروز می دیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود ..
برای من هم همان شده بود که همه می گفتند
پدرم کمی که خاطر جمع شد ، به محمد حسین زنگ زد که «می خوام ببینمت !»
قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش .
هنوز در خانهٔ دانشجوی اش زندگی می کرد.
من هم با پدر و مادرم رفتم .
خندان سوار ماشین شد . برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم
eitaa.com/etyhhbi
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️