هدایت شده از ازدحام عشق
به نام اونی که بودهـ🖇
وقتی که هیچ کسی نبودهـ...
و به نام اونی که هستـ🍁
اون موقعی که هیچ کس نیستـ!!
و این آغاز، آغازیست برای پایان هاییـ که بدون آغاز، به پایان میرسند♠️
سلام به این آغاز بی پایان🌱✒️
#آغازبیپایانروز✒️👨🎓
| ازدحام عشق ⛓|
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
دل، میشکند و تکه هایش آنقدر کوچک میشود که...
آه!
زراتش قطره قطره از چشم ها بیرون میریزد...☔️
#مونولوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
•| فکر کردم فکر کردی فکر میکنم دوسم نداری...
وای بهمون... چه فکر مسخرهای کردیم!🎈🖇
#مونولوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
رفتنت با خودته.
اما برگشتنت نه.
برو؛ ولی موقع برگشت بدون که اینجا دیگه کسی بهت نیازی نداره...
#سیاهچاله ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
من همونقدری که بقیه رو هم دوست دارم، تو رو دوست دارم.
بقیه، شاید صد نفر باشن.
و تو، فقط یه نفری.
من به اندازه ”بقیه“ای که ممکنه ۱۰۰۰۰ نفر باشن، تو رو دوست دارم.
و چندین نفر میتونه n باشه.
مقدار n، نامعلومه. و در برخی موارد، بینهایته و فراتر از اون.
بینهایت دوست دارم...🖇
#مونولوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
میدونی رفیق؟!
دنیای من، اسمش روی خودشه!! دنیای من.
هر آنچیز که مربوط به من باشه و لفظ ″من″ در کنارش بیاد، به این معنیه که به من تعلق داره.
دنیای من، خونهی منه. و چیدمان خونهی هر کس طبق سلیقه و ذائقهی خودشه؛ فقط خودش!!
دنیای من، دنیای منه. پس تو نه حق داری بگی چیکار کنم و چیکار نکنم، و نه این حق رو داری که اعمالم رو با چهار واژهی «درست_غلط» و «خوب_بد» نامگذاری کنی.
دنیای من، دنیای منه...
- به وقت حقگویی ⚖
#بهروایتواژه✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق ❣🖇 به قلم مهدی مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_هجده8⃣1⃣1⃣ داخل پارک
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#ازدحام_عشق ❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_نوزده 9⃣1⃣1⃣
همراه با استغفرالله هایی که زیر لبم میگفتم، سمت سرویس رفتم.
دست راستمو پر از آب کردم و به صورتم زدم. همراه با وضو گرفتن، سوره قدر رو خوندم.
از سرویس اومدم بیرون و احساس کردم دنیا کلا یه شکل دیگه شده. نگاهم به همه چیز کاملا عوض شده بود و این یعنی یه تحول مثبت!!
با ذوق و شوق فراوان، داخل اتاقم رفتم و دنبال جانمازم گشتم و در آخر توی کشوی دراور پیداش کردم. خداروشکر هنوز میدونم قبله کدوم وره!!
جا نماز رو پهن کردم و شروع کردم به گفتن اقامه.
هر لحظهای که میگذشت، کلمات عربی رو از غلیظ تر تلفظ میکردم و بیشار توی معانی شیرینشون غرق میشدم.
دستامو تا دو طرف سرم بالا بردم و بعد از نیت کردن، الله و اکبر گفتم.
حمد و سوره رو خوندم. به کروع رفتم و سجده کردم.
بلند شدم و باز حمد و سوره رو خوندم و خواستم دستامو بالا ببرم و قنوت بگم که تقهای به در خورد.
الله و اکبری گفتم که در باز شد.
نفهمیدم کیه چون نمیتونستم سرمو بیارم بالا و نگاه کنم. هر کی بود، رفت بیرون و درم پشت سرش بست.
نمازمو تموم کردم که یاد نماز های قضا شده افتادم. زیاد بودن...
حدود یک ماه میشه که نمازمو سر وقت نخوندم و خیلی کوتاهی کردم...
”استغفرالله“ی زیر لب گفتم و شروع کردم به خوندن نماز هایی که قضا شده.
با هر رکوع، در برابر خدا تعظیم میکردم و با هر سجده، یادم میومد چقدر حقیرم.
نماز های قضامو که خوندم، از خدا طلب بخشش کردم. جانمازمو جمع کردمو سر جاش گذاشتم.
دعای عهد رو زیر لب خوندم و از اتاق رفتم بیرون.
خانم محراب پور روی مبل نشسته بود هیچ توجهی به اطراف نداشت و همهی حواسش به کلاهی بود که داشت میبافت. توی آشپزخونه رفتم که مامان با لبخند بهم گفت:
هیچ میدونی دلم چقدر برای نماز خوندنت تنگ شده بود؟!
یه لحظه قند توی دلم آب شد...
خم شدم و خواستم دستشو ببوسم که نذاشت.
_به قدر کافی گناهکارم مامان، بزار ثوابمو بکنم...
سرمو خم کردم و دستشو بوسیدم و بعد، سرمو بوسید...
صاف وایسادم و گفتم:
یه مدت به نماز خوندن اهمیت نمیدادم. امشب توبه کردم مامان... نمیدونی چقد حالم خوبه...
_امیدوارم همیشه خوب باشی پسرم. شام میخوری؟! اومدم صدات کنم که دیدم داری نماز میخونی.
روی یه صندلی نشستم و گفتم:
آره، خیلی گرسنه شدم. شام چی داریم؟!
_یه غذای خوشمزهی کرمانی که خانم محراب پور درست کردن.
یه ظرف از غذا رو برام کشید و روی میز گذاشت.
_اسمش چیه مامان؟!
_چُغوک بِریزو.
یه لیوان دوغ برای خودم ریختم و مشغول غذا خوردن شدم.
غذای خوشمزهای بود.
مخلوطی از گوشت چرخی، سیب زمینی و گوجه. فکر کنم یه غذای فوریه و در زمان کم میشه درستش کرد.
شاممو خوردم و بعد از شستن ظرفا، سمت اتاقم رفتم.
انقدر خسته بودم که خودمو روی تخت انداختم و سریع، خواب مهمون چشمام شد.
@ezdehameeshgh🎊
لطفا لینک ما رو نشر بدید❣
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
هدایت شده از ازدحام عشق
به نام اونی که بودهـ🖇
وقتی که هیچ کسی نبودهـ...
و به نام اونی که هستـ🍁
اون موقعی که هیچ کس نیستـ!!
و این آغاز، آغازیست برای پایان هاییـ که بدون آغاز، به پایان میرسند♠️
سلام به این آغاز بی پایان🌱✒️
#آغازبیپایانروز✒️👨🎓
| ازدحام عشق ⛓|
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
°•﴿وَ کَفٰي بِاللّٰٰٰهِ وَکیـــلاً﴾•°
خدا خودش کافیه، برای اینکه در برابر همتون از من پشتیبانی کنه...🖇
- به وقت نور🕋
#مونولوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
Mohsen Ebrahimzadeh - Delam Azat Shekaste (320).mp3
8.63M
• خودم کجام، دلم کجاست؟!
بهش نگید حالم بد♪ـه...
بهش دروغکی بگیـ♪ـد
بگید که غیدتو زده...🖇♠️
#آهنگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
• و من
خطر آزادانه زیستن را
ترجیح میدهم به امنیت قفس...🕊
- به وقت حقگویی💎
#مونولوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
کاش توی شهر به این بزرگی
توی پاساژی، مغازهای، پارکی... چه میدونم، حالا هر جا؛ ببینمت و خودمو بدم دستت و بعدش الفرار🏃🏻♂👐🏻
#مونولوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق ❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓 #پارت_صدو_نوزده 9⃣1⃣1⃣ همراه با
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#ازدحام_عشق ❣🖇
به قلم مهدی پورمحمدی👨🎓
#پارت_صدو_بیست0⃣2⃣1⃣
با صدای اذان گفتن شمیم یاس، چشمامو باز کردم.
همونجوری که سرم زیر پتو بود آروم گفتم:
وای ظهره که...
سرمو از زیر پتو آوردم بیرون و دیدم هوا تاریکه.
بلند تر از دفعه قبل گفتم:
شبه که!! حتما نماز صبح و ظهرتم قضا شده...
نگاهی به گوشیم انداختم و از خوشحالی خواب از سرم پرید.
_ساعت چهار و نیم صبحه که!!
از جام پریدم و چراغ اتاقمو روشن کردم.
آروم در رو باز کردم و رفتم سمت سرویس برای وضو گرفتن.
وقتی از سرویس اومدم بیرون، یه دفعه مامان جلوم ظاهر شد.
_بیدار شدی مامان؟!
_صبحت به خیر. من هر روز همین موقع بیدارم.
سری تکون دادم و سمت اتاقم رفتم.
جانمازمو پهن کردم و عطر حرم به تنم زدم و بعد از نیت کردن، الله و اکبری گفتم و شروع کردم به خوندن نمازم.
بعد از خوندن نماز، توی آشپزخونه رفتم که دیدم بابا نشسته سر میز و داره صبحانه میخوره.
کنارش نشستم و صبح به خیر گفتم و اونم مثل همیشه، با یه لبخند جوابمو داد.
صبحانشو خورد و گفت:
خانوم من دارم میرم کارخونه. یه سری کارای عقب مونده هست که باید انجام بدم.
مامان در حالی که داشت ظرفا رو میشست گفت:
باشه... مراقب خودت باش.
بابا سری تکون داد و خواست از آشپزخونه بره بیرون که سریع گفتم:
بابا منم میام باهات... خیلی وقته که نیومدم کارخونه.
_باشه... زود حاضر شو که یه جلسه مهمم دارم...
سمت اتاقم رفتم تا لباس بپوشم.
در کمدم رو باز کردم و یه پیرهن صورتی، یه کت مشکی و شلوار پارچهای همیشگیمو برداشتم.
لباسامو عوض کردم اما سوئیچ ماشین رو برنداشتم.
از اتاق بیرون رفتم که دیدم بابا به همین سرعت آماده شده و داره کفشاشو میپوشه.
سمتش رفتم و در جاکفشی رو باز کردم.
یه جفت کفش که به تیپم بخوره برداشتم و پوشیدم و با بابا، از خونه بیرون رفتیم.
***
از شهر، دور و دور تر میشدیمتا اینکه بالاخره کارخونه رو دیدم.
بعد دو سال!!
خیلی تغییر کرده بود. از همه لحاظ.
نزدیک تر که شدیم فهمیدم همهی دستگاه ها و لوازم تعویض شدن و چند تا بخش هم به کارگاه تولید اضافه شده بود.
بعد از گذشت بیست دیقه، من توی اتاق بابا بودم و داشتم مهر کارخونه رو روی یه سری برگه میزدم. حدود چهل تا برگه. چه کاری میتونست از این مسخره تز باشه؟!
بابا هم مقابلم نشسته بود و یه پرونده سبز رنگ که ظاهرا چیز مهمی بود رو بررسی میکرد.
یهم از سر جاش بلند شد و با عصبانیت سمت تلفن رفت.
با عجله شمارهای رو گرفت و گفت:
این قرارداد رو تو امضا کردی حمیدی؟!
بعد چند ثانیه عصبانی تر گفت:
هیچ میدونی با یه شرکت قلابی قرارداد بستی و حتی پنج میلیارد بیانه بهشون پول دادی؟!
ظاهرا اونی که پشت گوشی بود داشت پته پته میکرد و نمیدونست چی بگه.
_دیشب توی اخبار شنیدم که این شرکته پول کلی کارخونه رو بالا کشیده. ولی حتی یک درصد احتمال ندیدم یکی از اون شرکت ها ما باشیم... فقط دعا کن از مرز خارج نشده باشه.
صحبتش رو قطع کرد و گوشی رو گذاشت.
اما بعد برش داشت و باز همون شماره رو گرفت و گفت:
سریع بگو یه شکایت تنظیم کنن. جلسات امروزم کلا کنسل کن.
گوشی رو محکم کوبید و دستشو روی میز گذاشت. وزنشو روی دستاش انداخت و وقتی آروم تر شد، به منی که پلک نمیزدم گفت:
پاشو بریم خونه که دیگه تحمل اینجا رو ندارم!!
@ezdehameeshgh🌱
لطفا لینک ما رو نشر بدید❣
🌱
🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
شرح پریشانیام را، در آسمان میتوان دید.
شبیه تر از این، به گویسوان پریشان یار؟!
- به وقت شب...🖇🌌
هدایت شده از ازدحام عشق
به نام اونی که بودهـ🖇
وقتی که هیچ کسی نبودهـ...
و به نام اونی که هستـ🍁
اون موقعی که هیچ کس نیستـ!!
و این آغاز، آغازیست برای پایان هاییـ که بدون آغاز، به پایان میرسند♠️
سلام به این آغاز بی پایان🌱✒️
#آغازبیپایانروز✒️👨🎓
| ازدحام عشق ⛓|
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
گفت:
زیتون.
گفتم:
چشمهایت. چشم هایی که میشود عاشقشان شد...🖇🌱
#معشوق_من✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
ازدحام عشق
گفت: زیتون. گفتم: چشمهایت. چشم هایی که میشود عاشقشان شد...🖇🌱 #معشوق_من✒️👨🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄
گفت:
خرما.
گفتم:
موهایت. موهایی که میشود غرق شد در مواجشان...🔗
#معشوق_من✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
ازدحام عشق
گفت: خرما. گفتم: موهایت. موهایی که میشود غرق شد در مواجشان...🔗 #معشوق_من✒️👨🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈
گفت:
انار؟!
گفتم:
لبهای تو. لبهایی به سرخی رنک غروب آرزوها... 📎
#معشوق_من✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
گفت:
عشق.
گفتم:
قله قاف یا چاهی که بعد از چاله، در آن میافتیم؟!🕳
#بهروایتواژه ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
عشق، قله قاف نبود.
چاهی بود که از چاله در اومدیم و افتادیم توش!!
#مونولوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
خودت میدونی...
خیلی وقته که برقای این شهر رفته.
تو برام شمع باش!
بزار مثل همیشه، از تاریکی شب بهت پناه بیارم.
اعوذ و بالعشق، من الظلام الیل!!
🌌 -
#مونولوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
من...
تو...
عشق!!
هی روی کاغذ میچرند، این واژه ها. اما در ردیف و قافیه غزل، جایی ندارند. انگار از لغتنامه رانده شدهاند!!
انگار در کوچهپسکوچه های افکار من، به بنبست خوردهاند!!🖇
#مونولوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
•| هوس، مانند باد است. دقت کنید، باد. و البته، ویرانگر است.
عشق، مانند کوه است. توجه کردید که؟! کوه! پایدار و محکم است.
دانشآموزان گرامی!!
لطفا روابط دوهفتهای خود را بر اساس معیار های ذیل، طبقه بندی کرده و نتایج را به همیار دبیر تحویل دهید.
جالبترین نتیجه، بر روی تخته کلاس سنجاق میشود📌📄
#مونولوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
هدایت شده از ازدحام عشق
من به قلبم قول دادهام که شب را بدون اشک و آه و فغان و یاد تو و خاطراتت به سر کنم...
قلب هم به من قول داد که تو را، از سر به در کند...
و کیست که در این میان، واقعا به قولش عمل کند؟!🌌
#عهد_سیاه ✒️👨🎓
| ازدحام عشق ⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
هدایت شده از ازدحام عشق
به نام اونی که بودهـ🖇
وقتی که هیچ کسی نبودهـ...
و به نام اونی که هستـ🍁
اون موقعی که هیچ کس نیستـ!!
و این آغاز، آغازیست برای پایان هاییـ که بدون آغاز، به پایان میرسند♠️
سلام به این آغاز بی پایان🌱✒️
#آغازبیپایانروز✒️👨🎓
| ازدحام عشق ⛓|
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
• گفت:
شب.
گفتم:
سیاهیای که اغلب با دوری تو به سر میشود مولا...🖇
#امام_زمان ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
اینجا •باغ نور• است و شما،
جوانهـ هایی از جنس سوسوی خالص خورشید🌱✨
سوار بر قلم های نورانی، تا بینهایت سیاهی دور دست...🔗
اینجا محفلی است برای نویسندگان°°°✒️🖇
خادم جوانه ها:
@MAHDINAR✒♠
https://eitaa.com/joinchat/2576875682Ca28f5c3fac
ازدحام عشق
گفت: زیتون. گفتم: چشمهایت. چشم هایی که میشود عاشقشان شد...🖇🌱 #معشوق_من✒️👨🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄
زیتون...؟!
#عکسنوشته ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
ازدحام عشق
گفت: خرما. گفتم: موهایت. موهایی که میشود غرق شد در مواجشان...🔗 #معشوق_من✒️👨🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈
خرما...؟!
#عکسنوشته ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
ازدحام عشق
گفت: انار؟! گفتم: لبهای تو. لبهایی به سرخی رنک غروب آرزوها... 📎 #معشوق_من✒️👨🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭
انار...؟!
#معشوق_من✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────