eitaa logo
ازدحام عشق
429 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدحام عشق
تو خونه مامانبزرگم یه بشقاب هست که فقط یه دونه‌ست؛ عکس آیت الله طالقانی روشه... خیلی باحاله. از وقتی یادم میاد تو خونه بود.
هدایت شده از ࢪزمشڪے‌من♡..
راوی میگه: دیدم یه دختری داره رو این خارایِ صحرا می‌دَوِه! با اسب سمتش رفتم بگم بیا نترس.. دیدم این دختر تا صدای پایِ اسب رو شنید تندتر دوید! رسیدم بهش، دیدم دستایِ کوچولوشو گذاشت رو گوشاش، گفت: مسلمونی؟ تا حالا قرآن خوندی؟ نزنیا، نزنی آقا.. من بابا ندارم💔
- باشه ولی واسه محرم امسال، نه انگیزه دارم برم هیئت یا روضه، نه دوست دارم بشینم تو خونه. حس می‌کنم غریبم دارم به این مجالس، از طرفی یه حس آشنایی عجیب و دیرینه‌ای دارم. دو ساله که سینه نزدم، از طرفی یه زمانی ساعت چهار از هیئت بر می‌گشتم... فکر می‌کنم این مجالس داره از کف‌م می‌ره، از طرفی می‌دونم یه روزی بیست و چهار ساعت تو هیئت و روضه‌م... از یه طرف می‌دونم امسالم نمی‌رم کربلا، از یه طرفم ته دلم می‌گه امسال اربعین حرمم... از چند طرف به یه بخ‌بخت آخه؟! - من؟! الانم دارم می‌رم کشک‌مو بسابم! 🖋♣️ @ezdehameeshgh
تفاوت چندانی نداشتیم؛ من نور بودم. او کور بود... ✒️♣️ @ezdehameeshgh
تو نفس می‌کشی، من انتظار... ✒️♣️ @ezdehameeshgh
هدایت شده از - سُـــودا
٬٬ می‌تونم بگم؛ زیباترین قاب دنیا، بین‌الحرمینه! :) ٬٬
آخه سوالتون یه جوری بود... چند بار دیگه هم اومده بودن پی‌وی و اینجوری پرسیده بودن؛ حالا اونا واقعا فکر می‌کردن من نمی‌نویسم اما واسه شما اینجوری نیست. به هر حال، سوء تفاهم پیش اومد... شرمنده.🙂🌱 و اینکه... ممنونم از شما. اما سن و سال ملاک نیست واقعا...
هدایت شده از ࢪزمشڪے=ریپم
﷽ {أَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَومَ الْوُرُودِ} بار‌الهی!شفاعت اربابم حسین را روز قیامت امضای نامه اعمالم قرار بده:)💚🌱 . . . سلام رفقای عزیز:)! امیدوارم حالتون خوب باشه‌ اگر میشه حمایت کنید بریم بالا اجرتون با امام حسین لینک کانالمون🤝 https://eitaa.com/arbabam_h128
ازدحام عشق
مادر بزرگ‌ت که رفت مهمانی خدا، پدرت تنها شد. همان روزها بود که داشتند شروع می‌شدند مدرسه‌ها. پدربزرگ
پدرت پسر شیرین زبانی بود، سایه جان... هر جا می‌رفت می‌گفتند چه پسر خو... سایه؟! دخترم؟! ساکتی چرا؟! چرا به دسته‌ی چوبی صندلی زل... راستی سایه جان... این میز و صندلی‌های چوبی اتاق من را می‌بینی؟! آن میز کامپیوتر و قفسه‌ی کتاب‌ها را چه؟! این‌ها را پدرت ساخته... نگفتی سایه جان. چرا ساکتی؟! - "عمو جان... فکر می‌کردم چرا مادربزرگم وقتی رفت مهمانی خدا که پدرم بچه بود... حالا هم که من بچه‌ام... چرا پدرم... باید برود مهمانی خدا؟!" - "سایه جان... مگر قول ندادی فقط بخندی، وقتی تعریف می‌کنم؟! بخند... آ بارکلا... ببین عمو‌جان... دختر گلم... سایه جان... شنیدی که می‌گویند خدا گل‌وَرچینه؟! یعنی گلچین می‌کنه؟!" - "یعنی چی؟!" - "یعنی آدم‌هایی که گل هستند را زودتر...‌" - "مگر آدم‌ها گل هستند؟!" - "بعضی که زودتر می‌روند، آره... مثلا پدرت... آدم گلی بود." توی هر گلدانی جا داشت پدرت... هر جا مهمانی می‌رفتیم می‌گفتند مهدی را هم بیاورید... بس که شیرین بود... آه... من هم درسم خوب بود ها عمو جان، اما پدرت با همان زبان شیرین‌اش درس‌های مسخره‌ی مدرسه را برای همه‌ تعریف می‌کرد. دبستان‌مان که تمام شد و رفتیم راهنمایی، پدرت رفت توی دکان حاج احمد نجار. بعد از چند روز دست من را هم گرفت و برد همانجا‌. از همان روزها بود که پدرت نوشتن را هم شروع کرد... خاطرات‌ روزانه‌اش را می‌نوشت... من اما نجاری را ول کردم. 📕 🖋♣️
ازدحام عشق
پدرت پسر شیرین زبانی بود، سایه جان... هر جا می‌رفت می‌گفتند چه پسر خو... سایه؟! دخترم؟! ساکتی چرا؟!
- السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى الْأَرْواحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنائِكَ.🥀 داستان کوتاه مهمانی؛‌ قسمت سوم. منتظر نظرات شما هستم.🙂 https://harfeto.timefriend.net/16780711849836