رفقایی که از تموم شدن ماه رمضون ناراحت بودن...
چرا یه کاری نکنیم؟!😃🌱
روزه گرفتن رو ادامه بدیم! یعنی... روزهی مستحب بگیریم... هم واسه سلامتی خوبه، هم صبرمون رو به شدت زیاد میکنه... مزایای دیگه هم داره که میتونه شخصی باشه... مثلا یکی از دلایل من شخصیه که نمیتونم اینجا بگم.
اگه موافقید از همین حالا بهش فکر کنید. توی گوگل هم عبارت روزهی مستحب رو بجویید...🙂🌱
#ماه_رمضان
دهانم به جگرم نمیرسد... مدام دندان به انگشت میذارم و آنقدر فشار میدهم که کبود شود...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
در من کشتیای دارد به کوه یخ میخورد... قلب کشتیران است... خوابش برده... عقل هم که زندان با کار...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
داود را که دیدی نمی دانستی به کدام ستون امامزاده پناه ببری. شانزده سالت بود و او بیست. همانجا چادر به خود پیچیدی و صدای اذان بلند شد. داود سه سال بعد وارد ماجراهای انقلاب شد و تو وارد سپاه دانش. میدانی که از همان وقتی دیدیاش آن شب را تصور کردی. فکر میکردی اول تو دلت رفته. اما اول او دلش رفته بود. با که و کی و چرا و کجایش را نمیدانی. اما فردای شبی که فهمیدی دوستش داری آمد خانهتان. با همان لباسهایی آمده بود که بار اول دیده بودیاش... پدرت با ازدواجتان مخالف بود. تا نوروز امسال، نوروز سال شصت هم به مخالفتش ادامه داد. اما صدای ساییدن پوتین داود و خاک آنقدر شبها توی کوچه پیچید و رفت و آمد که پدرت فهمید الان است که پاشنهی در خانهتان سر از اتاق پنجرهات در بیاورد. هنوز چند ماهی از ازدواجتان نگذشته بود که داود ساک جبههاش را بست. داود را خیلی قبلتر از ازدواج میشناختی. میدانستی ماندنی نیست. مثل ابری که میبینی و میروی چای بریزی. و چای به دست که وارد حیاط میشوی ابر نیست که نیست. چشم باز کردی و دیدی داود نیست. بله را گفته بودی تا برود. این دفعه یک هفته از موعد بازگشت گذشته است و او از در حیاط نگذشته و نیامده است داخل. پشت پنجره هستی. نشستهای. به در نگاه میکنی. داود کوچولوی توی شکمت گواف میکشد. بچه را هم خسته کردهای... شاید فردا بیاید. خب برو بخواب دیگه. غمبرک بسه. زن حامله نباید خودشو اذیت کنه. آفرین. برو من چراغا رو خاموش میکنم. شب به خ... عه شنیدی؟! صدای در میآید. برو ببین کیه. عه رسیدی دم در که... در را باز میکنی. مثل همیشه سرت خم است و اول پاها را میبینی. پوتینها برای داود نیستند. ساک اما ساک داود است. پاها هم برای داود نیستند. چادرت را جلوتر میکشی و کمکم نگاهت را میآوری روی چهره. خب خجالت بسه. معذب نباش خواهری. عباس است. سرش را از خجالت انداخته پایین. نیم نگاهی به صورتت میکند و خواب توی چهرهات را که میبینید میزند زیر گریه. ساک داود را تحویل میدهد و هر چه میگویی: "پس داود کو؟! داود کجاست عباس؟! ساکاش دست تو چه میکند؟! جواب نمیدهی؟!" جوابی ندارد که بدهد. این بار عباس برگشته. بدون حسین... عباس را توی بغل میگیری. بوی داود را میدهد...
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh