خوشا آنان که با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
ز کالاهای این آشفته بازار
شهادت را پسندیدند و رفتند
خوشا آنان که در میزان وجدان
حساب خویش سنجیدند و رفتند
نه نان خواستند و نه نام...
درود میفرستیم به روان پاک شهدای دفاع مقدس که بدون ریا و خودنمایی برای این سرزمین جنگیدند. نه معرفتِ اینها قیمت داره، نه بیمعرفتی یک عده تمومی...
سلام روزتون معطر بنام شهدا
#تلنگر
"شهـادت"🕊
معـطل من و تو نمــی مـانـد...
تـو اگـر "سـربـاز_خـدا" نشوے،
دیگرے مــی شود...👌
🌹 "شهادتــ "را مـےدهنـد ،
اما به "اهل_درد"🔥 نه بی خیال ها ...
فقط دم زدن از "شهدا" افتخار نیست‼️
باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، "بوی_شهدا_را_بدهد"...
عـــطر بندگی خالص براے "خــدا"...
🌿•° 🍂
#شهـღـیدانه🌿💕
گفتم:
+ببینم توے دنیا چه آرزویے دارے؟
قدرے فکر کرد و گفت:🤔
-هیچے..!
گفتم:
+یعنی چے؟
مثلاً دلت نمیخواد
یڪ کارهاے بشے،
ادامه تحصیل بدے
یا از این حرفها دیگہ..؟!
-گفت: ےآرزو دارم،
از خدا خواستم تا سنم ڪمه و
گناهم از این بیشتر نشده،
شهید بشم
#تلنگر
"شهـادت"🕊
معـطل من و تو نمــی مـانـد...
تـو اگـر "سـربـاز_خـدا" نشوے،
دیگرے مــی شود...👌
🌹 "شهادتــ "را مـےدهنـد ،
اما به "اهل_درد"🔥 نه بی خیال ها ...
فقط دم زدن از "شهدا" افتخار نیست‼️
باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، "بوی_شهدا_را_بدهد"...
عـــطر بندگی خالص براے "خــدا"...
🌿•° 🍂
🍃 ازدواج 🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 #پارت_98 سوار ماشین شدیم و رفتیم ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃ازدواج به اجبار🍂
#پارت_99
-دوستان به جای ما آرش بغل کیانا بود و کیوان داشت باهاش بازی میکرد کامران-ای کاش یه توپی چیزی داشتیم یه بازی میکردیم منصور-اره حیف شد الان یه والیبال میچسبید چه عجب این منصورم حرفی زد ما فهمیدیم بچه لال نیست لادن-حالا باشه یه وقت دیگه امشب میریم پارک سر کوچتون بازی میکنیم -ای گل گفتی زن داداش،آبجی این فنچول بابا رو بده کیانا-چیکارش داری جاش خوبه -ای بابا آبجی یعنی ما نباید دلمون واسه ای جوجوم تنگ بشه؟؟ -خوبه خوبه حالا نیم ساعت ندیدیش -حالا هرچی -نمیدمش هرکاری میخوای بکن کیوان-مامان توکه من و تاب بازی نبردی کاوه ازجاش بلند شدو گفت -بلند شو دایی جون خودم میبرمت کامران-فقط زودی بیاین که بریم اون دوتام باشه ای گفتن و دست تو دست هم راه افتادن سمت وسایل بازی هرکی واسه خودش جفتی پیدا کرده بود و داشت باهاش حرف میزد کامران و منصور ،من و لادن و کیانا از هر دری میگفتیم و میخندیدیم عروسی نوشین و علی آخر هفته بود یه باغ اجاره کرده بودن خارج از شهر نوشین که فهمیده بود بچه ها از امریکا برگشتن زنگ زده بود و اونارم دعوت کرده بود لادن-بهار واسه عروسی لباس داری؟ -نه باید بخرم شماها لباس دارین؟ کیانا-من که لباس با خودم اوردم با تعجب گفتم -مگه میدونستی عروسیه؟ لادن-نه بابا این هروقت میاد ایران با خودش لباس مجلسیم میاره شاید لازمش بشه که این دفعه واقعا نیازش شد وا چه اخلاقا داشت این ها -توچی لادن؟ -نه من نیاوردم،تو کی میری لباس بگیری؟ -فردا صبح بریم؟ -اره بریم -فقط من آرش و چیکارش کنم؟ کیانا-خوب من هستم دیگه -مگه تو با ما نمیای؟ -نه من که لباس دارم شماها برین -باشه پس فردا صبح خودمون دوتا بریم این مردام که نیستن احمالا با کامران برن شرکت -باشه اینجوری بهتره با اومدن کاوه و کیوان بحثمون و تموم کردیم
#پارت_99
🍂ازدواج به اجبار🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃