.
🔅 «حنان» ، مادر لبنانی پا به ماهی که حالا مهمان ایران است؛ چند روز قبل، بدون هیچ ترس و دلهره ای راهی بیمارستان شد.
قرار بود تا ساعاتی بعد، دختر لبنانیاش را، در شهر کریمه ، در زیر سقف امن ترین کشور دنیا، به آغوش کشد.
خبر تولد فرزند حنان، را یکی از دوستان در گروه "زنان میدان" به ما رسانده بود تا میان اخبار تلخِ جنگ، جرعه جرعه عسل به کاممان بریزد...
🔅 حنان که ماه های آخر بارداریش را در سخت ترین شرایط روحی سپری کرده بود و ماه آخر در کنار دیگر لبنانیها عازم ایران شده بود،
سزارین شده بود اما توی چهرهاش اثری از دردها و سختی های بعد از عمل دیده نمیشود. خودش از مهمانها پذیرایی میکند ؛ با گل لبخندِ زیبایی که به لب داشته .
🔅 به او میگویند عمل سزارینت سخت بود؟ اما او با همان لبخند پاسخ میدهد: اینها در برابر سختی هایی که دیدیم، اصلا به چشم نمیآید.
عمق کلامش توی همین یک جمله هم کاملا پیداست، حتی در این حالت هم روحیه مقاومت دارد، گویا قصد دارد از همین ابتدا، دخترش را مقاوم بار بیاورد، درست مثل خودش...
#دلنوشتههای_یک_مادر
#مقاومت_ادامه_دارد
#مرگ_بر_اسرائیل
🌐 @f_mohaammadi
🦋
اومدم آشپزخونه میبینم کف آشپزخونه به اندازه یه دایره نسبتا بزرگ خیسه و پارچ آب تقریبا خالیه🥸
از فاطمه زهرا میپرسم تو آب رو ریختی؟ میگه نه، دادا🙄
به علیرضا میگم آب از دستت ریخته؟
میگه نه 😎
میگم پس چی شده؟ 🧐
میگه یه سوراخ ریز روی درش داره، میخواستم ببینم کج کنم ازش آب میریزه، دیدم نمیریزه ولی از لای در میریزه
آقاااا چرا سوراخ ریز روی در پارچ هم برای این بچهها جذابه؟ 😶🌫😵💫
اصلا چرا به ذهنش میرسه این سوراخ چیه ولی به ذهنش نمیرسه حداقل تو ظرفشور امتحان کنه؟😫
آخه وسط آشپزخونه، محل آزمایش علمیه؟🥸🤭😅
#تجربه_های_روزانه
🌐 @f_mohaammadi
🪴
در هر مقطع تحصیلی که باشی، روزهایی داری که مثل ســــــــتاره در آسمان عمر سپریشدهات میدرخشد
روزهایی شیــــــــرین
درست مثل همان عسلی که امروز کاممان را شیرین کرد
یا حتی مثل همان شیرینی مربایی که حالا انگار مزهاش جور دیگری بود
در کنار نون و پنیر و خیار و گوجه
و در کنار کوکو سبزی که یکی از همکلاسیها آماده کرده بود...
روزی گرم؛ درست مثل دمنوش خوشمزهای که استاد آورده بود تا سرمای اول صبح پاییز را بگیرد و گرمای محبت به آن بپاشد...
و ما همه جمع شده بودیم تا ولادت حضرت زینب(س) را جور دیگری جشن بگیریم، جشنی که هر بار با یادآوریاش لبخندی کنج لبمان جا خوش کند و از این به بعد، ولادت حضرت زینب(س) را شیرینتر از همیشه احساس کنیم.
۱۴۰۳/۸/۱۶
✍ فـ.مُحَـمـَّدِےْ
#دلنوشتههای_یک_مادر
🌐 @f_mohaammadi
🪴
🦋 بهترین لباسهای بچهها را به تنشان میکنم.
از خانه میزنیم بیرون تا خودمان را به جشن حضرت زینب(س) برسانیم.
راستش را بخواهی، نمیدانم این چندمین سال است که خانواده ما هم جزء مدعوین این جشن است ولی یقینا رزقِ "من حیث لایحتسب" را برای همینجاها گذاشتهاند...
🦋 چند سالی میشود ولادت حضرت زینب(س) برایم یادآور جشنِ پرشوریست که یکی از دوستان زحمتش را میکشد...
همان که شاید، پساندازِ سالش را اندک اندک جمع میکند تا در شب ولادت حضرت زینب(س) همه را به عشق بیبی، خرج سور و سات جشن کند و این را، برکت خانهاش به حساب آورد...
🦋 دلش به این هم راضی نمیشود، انگار دوست دارد قبل از خداحافظی، یادگاری از این شب، راهی خانه تک تک مهمانها کند تا هر بار با دیدنش، عشق بیبی در دلشان موج زند.
و همین میشود که دو گلدان سبز مزین به نام حضرت، به جمع هدایای قبلی میپیوندد و مینشیند کنار همان قوری هیئتی که سالهای قبل در این جشن هدیه گرفتهام و قندان زیبایی که نام اهل بیت بر آن حک شده، و فنجان و نعلبکیهای کمرباریکی که گویا وقف مجلس اهل بیت شدهاند.
🦋 حالا همهشان کنار هم جمع شدهاند تا در مجلس اهل بیت خودنمایی کنند و یادم بیندازند طلا ، آن چیزینیست که آدم در صندوقچهی خانهاش پنهان میکند؛ طلای حقیقی دوستانی هستند که عشق اهل بیت را مهمان قلبت میکنند...
۱۴۰۳/۸/۱۷
✍ فـ.مُحَـمـَّدِےْ
#دلنوشتههای_یک_مادر
#ولادت_حضرت_زینب(س)
🌐 @f_mohaammadi
🪴
سر سفره غذا، تنها کاری که بچه ها نمیکنن، غذا خوردنه🤦♀😅
سفره ناهار رو که پهن کردم، بچه ها عروسکهاشون رو ردیف کردن که اونا هم ناهار بخورن
علیرضا میگه مامان چه خوب میشد اگه اینقدر بچه داشتیم🙄😅
یکم فکر میکنه بعد ادامه میده: اصلا اینطوری دیگه جا خودمون سر سفره نیست! اگه همه مون با هم آب بخوایم چی میشه؟🧐🤪
خدایا این بچه ها به چه چیزا که فکر نمیکنن😅
ولــــــــــــی خدایی هیچی جای خواهر برادر رو برای بچه ها نمیگیره🥰😍
#تجربه_های_روزانه
#گفتگو_های_مادر_فرزندی
🌐 @f_mohaammadi
الگوی سوم | فاطمـــه محمّدی
🪴 پنجــــرهای رو به تاریــــخ... 🌐 @f_mohaammadi
.
💠 پنجــــرهای رو به تاریــــخ
🍃 عقربههای ساعت، ۱۵:۲۵ را نشان میدهد که میرسم به مقصد.
ته چیزی که از آن میدانم اســـمش اســــت!بیتِ امام
آرامش را میتوانی از همان ورودی خانه احساس کنی...
حوض پر از آب و تلفیق حیاطِ آبپاشی شده و نسیم خنک پاییزی، دلنوازتر از آن چیزیست که فکرش را میکردم.
در خیالم، امام را میبینم که در نیمه شبِ سرد پاییزی، زیر نور ماه، خود را به حوض حیاط رسانده تا وضو بگیرد و سرسجادهاش با معبود راز و نیاز کند.
🍃 به داخل ساختمان هدایت میشویم و راوی شروع میکند به صحبت...
از معماری ایرانی اسلامی ساختمان میگوید
از آشپزخانهاش، از اتاق مطالعه امام و اتاقی که روضههای امام در آنجا دایر بوده...
از فرشی میگوید که روزگاری قدمهای امام روی آن برداشته شده
مینشینم و دست میکشم به تار و پودش...
میرسیم به آخرین اتاق
اتاقی که پنجرهاش رو به تاریخ باز میشود...
🍃 راوی ادامه میدهد که در آبان ۱۳۴۳، امام پشت این پنجره، علیه لایحهی کاپیتولاسیون سخنرانی رسایی میکند...
صحبت راوی که تمام میشود پشت پنجره میایستم، در خیالم امام را میبینم با آن صلابت همیشگی با نطقی محکم! امام میفرماید: " عزت ما پایکوب شد؛ عظمت ایران از بین رفت "
صدای گریهی حضار از لای تاریخ به گوش میرسد...
میخکوب میشوم!
🍃 احساس میکنم هیچگاه به این اندازه احساس انزجاز نسبت به کاپیتولاسیون نداشتهام...
پلکی میزنم تا افکار را پس بزنم!
حالا ایران به لطف آن پیر حکیم، نه تنهــــــــا عزیــــــــــــــــــــز که قدرتمنــــــــــــــــد هم شده...
۱۴۰۳/۸/۲۰
✍ فـ.مُحَـمـَّدِےْ
#دلنوشتههای_یک_مادر
#گردش_تاریخی
🌐 @f_mohaammadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔆 سخنرانی امام خمینی (ره) پشت پنجرهی تاریخی
🌐 @f_mohaammadi
🦋
🔆 اصلا لازم نیست به علیرضا چیزی بگویم، همین که بداند امروز چهارشنبه ست، برق چشمانش آنچه در درونش است را هویدا میکند.
چهارشنبه ها که می شود دلم می خواهد تمام متدها و روش های تربیتی را درون پستوی خانه جا بگذارم، چادرم را سر کنم و دست بچه ها را بگیرم و بیاورم اینجا و بنشانمشان #سر_سفره_اهل_بیت و بگویم من خراب کردم ،شما درستشان کنید. من راه را اشتباه رفتم شما دستشان را بگیرید.
🔆 اینجا هیئتی ست کوچک در کنجی از شهر، هیئتی که نیمی از اعضای آن را بچه ها تشکیل داده اند. ردِ پای بچه ها در همه جای هیئت مشهود است، حتی پشت بلندگو موقع مداحی یا حتی کنار سینک ظرفشویی به وقت شستن ظرف ها
به بچه ها که نگاه می کنم، مطمئنم این روزها و شیرینی این هیئت های کوچک، چنان پررنگ در حافظه شان ثبت خواهد شد که هر کجا در زندگی، سختی ها بر آنان مستولی شود، راه نجات را از همین هیئات کوچک خواهند یافت...
✍ فـ.مُحَـمـَّدِےْ
#دلنوشتههای_یک_مادر
🌐 @f_mohaammadi
🦋
آمدی
درست وسط روضه مادر(س)
درست
وقتی که روضهخوان داشت از یک قبر مخفی میگفت
تو آمدی بی هیچ نشانهای!
و سهم من در این میان
دستهای تشنهای بود که توانستم فقط برای چند ثانیه به تابوت تو متبرک کنم و خوشحال باشم که دستانم به تابوت #شهید_گمنام خورده...
ایستادم
و دور شدن تابوتت را نگاه کردم
تو رفتی تا دستهای تشنه دیگران را هم سیراب کنی
و من
داشتم به تو فکر میکردم
به خودم
به اینکه من در قفس منیتهای خودم گرفتارم و تو تمام منیتهایت را سربریدهای
حتی نام و نشانت را
آنقدر که هیچ کس نه نامت را میداند نه نشان خانهات را
اما بیشک
در پیشگاه خدا
هر که گمنامتر، مقربتر...
یاد #حاج_قاسم_عزیز میافتم و آن جمله پرمعنایش...
باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم!
آنکس که باید ببیند، میبیند...!
۱۴۰۳/۸/۲۵
✍ فـ.مُحَـمـَّدِےْ
#دلنوشتههای_یک_مادر
🌐 @f_mohaammadi
🦋
درسها که همیشه در کتابها پیدا نمیشوند
گاهی وقتها در لابهلای روزمرگیهای یک زن خانهدار پنهان شدهاند
وقتی دارد با وسواس تمام، زعفرانها را از درون گلهایش بیرون میکشد تا به کمپوتِ سیبِ بچهها عطر بینظری ببخشد، یا وقتی دارد روی دیس برنج خانه را با آنها تزئین میکند تا خستگی یک روز کاری را از تن مردِ خانه درآورد و گرمای عشق به صورتش بپاشد.
گلها یکی پس از دیگری پاک میشوند و من در این میان فکر میکنم که در دل هر کدامش ۳ نخ زعفران وجود دارد، نه بیشتر نه کمتر! برگهای بنفش هم همگی ۶ تایی هستند!
چه ترکیب جالبی..
به راستی که در دل هر چیز، یک کلاس خداشناسی دایر است
غرق در همین افکار هستم که میبینم گلها رو به پایان است...
به بشقاب زعفرانهای پاک شده نگاه میکنم
واقعا این زعفرانهایی که هر کدامشان یک کلاس خداشناسی برایم برگزار کردهاند قابل مقایسه با زعفرانهای بازاری نیستند...
۱۴۰۳/۹/۲
✍ فـ.مُحَـمـَّدِےْ
#دلنوشتههای_یک_مادر
#فتبارک_الله_رب_العالمین
🌐 @f_mohaammadi