eitaa logo
اسرار پر ابهام فکت
24.2هزار دنبال‌کننده
36.3هزار عکس
5هزار ویدیو
0 فایل
واقعیت های عجیب و هراس انگیز 😱😨 جهت رزرو تبلیغ محدود و گسترده @sadateshonam )
مشاهده در ایتا
دانلود
که احساس کردم طبیعی نیست! راه پله ها شلوغ بود اما عجیب اینجا بود که اکثر افرادی که داخل راه پله ها در رفت و آمد بودن نوع تیپشون خیلی شبیه فریده و مهسا بود! و عجیب تر از اون انگار که مقصد همشون طبقه ی سوم بود! در هر صورت سعی کردم بی اعتنا و با سرعت از کنارشون رد بشم و پشت سر مهسا حرکت کنم تا زودتر به فریده برسیم... فریده ای که معلوم نبود الان در چه وضعیتیه! پله ها رو دو تا، یکی بالا رفتیم وقتی رسیدیم جلوی خونه ی مورد نظر دیگه نفسی برامون نمونده بود ولی وقتی زنگ خونه رو زدیم و در باز شد دختر جوانی به سن و سال خودمون در رو باز کرد و به اتاقی که فریده داخلش بود راهنماییمون کرد... خونه شلوغ بود اما ما بی توجه به محیط اطراف با سرعت به سمت فریده رفتیم.... با رودر رو شدن و دیدن فریده توی اون حالت، ته مونده ی نفسمون حبس شد توی قفسه ی سینه! من کاملا شوکه شده بودم و باورم نمیشد این فریده است! مهسا هم انتظار دیدن چنین صحنه ای رو نداشت! نگاه بهت زده اش به من، حکایت از همین گیجی می کرد! فریده با دیدن ما صدای قهقهه اش توی کل اتاق پخش شد! رفت سمت دختر جوانی که مهری صداش زد و با یه غرور خاص بهش گفت: مهری دیدی شرط بندی رو من بردم سینه ریزت رو رد کن بیا! من که کلا از حرفهاش چیزی نمی فهمیدم! اما کمی که حواسم رو جمع کردم دیدم بععععله ما وسط یه مهمونی مختلط یا بهتر بگم یه پارتی مختلط ایستادیم! مهسا عصبانی شده بود و انگار بار اولی نبود که فریده اینجوری غافلگیرش میکرد، ولی من هنوز توی شوک بودم فرض کنید یه دختر چادری محجبه وسط یه مهمونی که شبیه همه چی بود الا مهمونی! تنها کاری که اون لحظه مغزم فرمون داد و به سرعت انجام دادم این بود سریع از اتاق خارج بشم و از اون فضا بیام بیرون... صدای فریده بلند شد که هدی خانم کجا با این عجله بودی حالا!!! یه بارم با ما باش و خوش بگذرون!!! من به حرفهاش هیچ توجهی نکردم چون توی اون لحظه تمام ذهنم به یکباره درگیر فضای وحشتناکی شده بود که توش قرار گرفته بودم !!!! با همون سرعت به مسیرم ادامه دادم و فکر کنم برای من از در اتاق تا در خروجی، به اندازه ی بزرگترین جاده ی زندگیم که طولش تموم نمی شد گذشت!!! مهسا هم در حالی که داشت به فریده هر چی از دهنش در می اومد می گفت، پشت سر من با همون سرعت راه افتاد که چند باری فریده مانعش شد و می گفت حالا باشین باهم دور هم خوش میگذره!!!! جنبه شوخی داشته باشین بابا!!!! مگه حالا چی شده!!!! نمیدونم بگم با چه سرعتی ولی موقع برگشت ضریب سرعت حرکتم صد برابر موقع رفتن بود اگر موقع رفتن استرس داشتم الان وضعیتم شاید نزدیک سکته بود پله ها رو واقعا نفهمیدم چطوری اومدم پایین! ولی هر قیافه ای که توی راه پله میدیدم وحشت زده تر میشدم و دوست داشتم هر چه زودتر از این آپارتمان بیام بیرون و اینقدر ازش فاصله بگیرم که خیالم راحت بشه! توی همون لحظات تصمیم گرفتم یه بار به خودم بگم غلط کردم و بی خیال فریده و مهسا بشم که یه اتفاق ... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
که یه اتفاق مثل امروز برام تکرار نشه! با همین حال خراب که حین تحلیل کارهای خودم بودم و از ساختمان خارج شدیم، که مهسا از پشت سر دستم رو گرفت و گفت: هدی صبر کمی آروم تر برو! عصبانی نگاهش کردم و اومدم یه چیزی بهش بگم که فریده با همون تیپ افتضاح سرش رو از پنجره ی طبقه ی سوم آورد بیرون و داد زد مهسا ببخش باور کن با مهری شرط بندی کرده بودیم بعدا برات توضیح میدم! با حرص یه نگاهی به فریده کردم و یه نگاهی به مهسا! و با همون سرعت خودم رو ازشون دور کردم حالا از یه طرف توی دلم می گفتم مهسا رو رها نکنم که تنها بشه و بره سمت فریده، اون هم داخل اون خونه ای که بیشتر شبیه کاباره بود تا خونه! از یه طرف هم از دستش عصبانی بودم چون بخاطر مهسا تا این مکان رفتم و با خودم فکر میکردم واقعا اگر اتفاقی توی اون خونه برام می افتاد کی باید جواب میداد! چی باید جواب میداد؟! یه چیز دیگه هم بود که مثل سنگ راه گلوم رو سد کرده بود! اون هم اینکه دلم از این همه گناه گرفته بود... دوست داشتم فریاد بزنم... دیدن دختر ها و پسرهایی هم سن خودم ولی توی بدترین حالت ممکن که بعدش جز پشیمونی همسفری ندارن عجیب بهم ریخته بود! وقتی خیالم راحت شد از اون آپارتمان کذایی، حسابی دور شدم نشستم کنار جدول های خیابون... برام مهم نبود اطرافم چه خبره... زدم زیر گریه.... تا مهسا خودش رو بهم رسوند اومد نشست کنارم، با شرمندگی گفت: ببخش هدی... تقصیر من شد، من اشتباه فکر کردم باور کن نمیدونستم این یه شوخیه... نگاهم رو که با اشک قاطی شده بود خیره به چشمهاش متمرکز کردم و با عصبانیت گفتم: مهسا این یه شوخیه! اینکه یه عده دختر و پسر جووون توی اون خونه دور هم جمع شدن و معلوم نیست الان توی چه حالین؟! میگی یه شوخیه! حرفی برای گفتن نداشت و تنها سرش رو انداخت پایین... بعد از یه مکث طولانی بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: منم تا چند وقت پیش توی جمع همین آدم ها بودم... همین آدم هایی که تو برای چند لحظه اونجا موندن و دیدنشون حالت اینجوریه! هدی من از اون جمع جدا شدم، ولی نمیدونم جمع دیگه ای هست باهاشون باشم یا باید تا آخر تنها بمونم؟! نمیدونم امیدی بهم هست یا نه...؟ از شنیدن حرفهاش یه کم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: حتما امیدی هست حتما! ولی به من هم حق بده مهسا! من هنوز از این اتفاق شوکه ام! بعد هم با همون حال ادامه دادم: مهسا میگم به نظرت الان بهتر نیست به جای این حرفها بریم به نگهبانی شهرک بگیم یه کاری کنه این بساط جمع بشه؟! مهسا ساکت شد... احساس کردم این سکوت یعنی من موافقم، شاید چون طعم چنین جمعی رو چشیده بود راضی بود کسی این بساط رو جمع کنه تا اتفاقاتی که برای خودش افتاده برای شخص دیگه ای نیفته! همراه هم شدیم و رسیدیم به نگهبانی... آقای میانسالی داخل کانکس بود. من شروع کردم حرف زدن وقتی ماجرا رو بهش گفتم تنها جمله ای گفت این بود: دنبال دردسر نباشین! ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
و خیلی عادی ادامه داد: اینجا از این خبرها همیشه هست! بعد هم توی این دوره و زمونه هر کسی اگه به فکر خودش نباشه تقصیر خودشه خانم! شما جوش نزنین و مواظب خودتون باشین! متعجب داشتم نگاهش میکردم و با خودم فکر می کردم چی داره میگه این آقاااااا! یعنی ذره ای احساس مسئولیت توی وجودش نیست! یعنی دلش برای این همه جووون نمیسوزه!!! نفس عمیقی کشیدم جای بحث نبود کمی که از کانکس فاصله گرفتیم ذهنم هنوز مشوش بود و لحظه ای از فکر اون خونه بیرون نمی اومد! مهسا هنوز ساکت بود... تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم پلیس 110، تا گوشی رو گرفتم دستم مهسا با ترس گفت: هدی چکار میخوای کنی؟! گفتم بالاخره یکی باید به داد این وضعیت برسه ! میدونی اگه این مهمونی طول بکشه ممکنه چند تا از این دخترها آسیب ببینن! زندگی و آیندشون نابود بشه! با جدیت گفت: نه نکن اینکار رو نکن هدی! اونها خودشون خواستن! خودشون انتخاب کردن! اصلا اگر اتفاقی بیفته حقشونه! گفتم: مهسا شاید یه کسی بخواد خودش رو بندازه توی چاه، ما باید نگاهش کنیم؟! نباید کمکش کنیم؟! اخم هاش رو کشید توی هم و گفت: ولی این زنگ زدن کمک کردن بهشون نیست، فقط بیشتر میفتن توی دردسر! گفتم: مهسا تو واقعا اینجوری فکر می کنی! گفت: هدی خواهش می کنم من هر جوری هم که فکر کنم تو بیا زنگ نزن، آخه هر چی باشه فریده اونجاست! بالاخره یه زمانی ما با هم دوست بودیم این نامردیه! اصلا میدونی اگه بیان بگیرنش بعدش چقدر به من سرکوفت میزنه که دیدی این جماعت چه شکلین! با ناراحتی گفتم: من اگر کاری هم میخوام بکنم فقط بخاطر تک تک افرادی که اونجا هستنه، خصوصا فریده! من نگرانشونم می فهمی... و بعد هم ساکت شدم.... باخودم فکر میکردم حرفهای مهسا هم که بعد از ماجرای بیمارستان تازه یه روز از دیدن من وآشنایمون باهام میگذره کاملا طبیعیه! شاید خیلی زمان میخواد تا بدونه چرا من این همه نگرانم... در همین حال دستم رو محکم گرفت و دوباره با التماس گفت: خواهش میکنم زنگ نزن! ناچار سری تکون دادم و گفتم: باشه مهسا من زنگ نمیزنم و حرفی ندارم... ولی باور کن این کار درستی نیست که کسی رو توی دردسر و یه مسیر اشتباه افتاده رها کنیم به حال خودش! و بعد هم ساکت شدم.... خوشحال شد و لبخندی زد و گفت: ممنونم هدی جون... ممنونم ازت... ( شاید اون لحظه مهسا هیچ وقت فکر نمیکرد بزرگترین اشتباه رو در حق دوستش کرده که خیلی طول نکشید فهمید، نامردی سکوتی بود که در حقش کرد و طوری پشیمون شد که هیچ وقت یادش نرفت، ولی افسوس که بعضی وقتها فقط فرصت محدود به همان زمان هست و تکرار نمیشه!) برای اینکه از اون همه هجمه روحی خلاص بشم گفتم بیا پیاده راه بیفتیم تا کتابخونه چون من باید عصر اونجا باشم، راه افتادیم... مسیر بیست دقیقه ای که تا رسیدن بهش، سرعت و زمان برامون مهم بود و نصفه عمرمون کرد رو حالا مثل یک لاک پشت در حال حرکت بودیم! یک ساعت و نیم بیشتر بود که داشتیم راه می رفتیم و تمام این مدت مهسا حرف زد... از گذشته اش گفت! از همین مهمونی ها! از اتفاقات شیرین و تلخ زندگیش که این اوخر طعم تلخیش بیشتر بود و دل رو میزد! نزدیکای کتابخونه بودیم(بی خبر از تلخی اتفاقی که در راه بود) که گوشیش زنگ خورد.... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
متعجب یه نگاهی به شماره کرد، یه نگاهی به من! بعد گفت: این چه شماره ای؟! و سریع تماس رو وصل کرد... وقتی فهمیدم از کلانتری بهش زنگ زدن حقیقتا انتظار این یکی رو نداشتم و جا خوردم! درست مثل خود مهسا که حسابی جا خورده بود! من واقعا حوصله ی دردسر دوباره رو نداشتم! هیچ واکنشی نشون ندادم چون بخاطر قضیه امروز حداقل چند روز به استراحت مغزی نیاز داشتم بابت خطری که از بیخ گوشم گذشت و می تونست یه مشکل بزرگ بشه! ترجیج دادم نسبت به این قضیه بی توجه باشم که مسائل زندگی شخصی با دوستی هامون قاطی نشه ولی برام سوال بود که چرا پلیس باید به مهسا زنگ بزنه بگه بیا کلانتری؟ البته این سوال برای خود مهسا بیشتر بود!!!! وقتی هم از افسر پرسید برای چی باید بیام؟ تنها جوابی شنید این بود شما تشریف بیارید اینجا براتون توضیح میدیم! مهسا بعد از قطع کردن گوشیش ،خیلی استرس داشت و می خواست بدونه ماجرا چیه؟ برای همين زود از همدیگه خداحافظی کردیم. چند قدمی که ازم دور شد، یکدفعه برگشت سمتم و گفت: هدی! تو خودت گفتی از اون دوستایی نیستی که وقتی یه نفر توی دردسر افتاد رهاش نمی کنی به حال خودش درسته؟! یه کم نگاهش کردم وبعد از چند لحظه هر چند با تردید سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم و گفتم: تا جایی کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم. فقط مواظب خودت باش اگر مشکلی هم بود که من بتونم کمکت کنم بی خبرم نذار... مهسا انگار که مطمئن شد تنها نیست با عجله قدم برداشت و رفت، همزمان بلند می گفت: بی خبرت نمیذارم همااااا... بعد از رفتن مهسا حالا من بودم و یه عالمه فکر و خیال پریشون! احساس خستگی میکردم... خستگی شبیه یه آدم که از صبح تا غروب یک تنه کار کرده! با خودم فکر میکردم یعنی این راهی که من دارم میرم درسته! یعنی این دوستی به کجا ختم میشه؟! اصلا با وضعیت امروز که دیدم واقعا عاقلم این مسیر رو ادامه بدم؟ این سوالهای بی پاسخ ذهنم بیشتر بهمم می ریخت! تنها جوابی که داشتم به خودم بدم این بود: صبر کن و یه روزه تصمیم نگیر! اما خیلی جدی با خودم اتمام حجت کردم و گفتم اگر دوباره چنین وضعی تکرار شد دیگه ادامه نده هدی! نفس عمیقی می کشم... با اینکه معمولا کمتر به چنین نتیجه ای میرسم ولی کاملا احساس می کنم چه روز بدی بود امروز! چقدر اون خونه با آدم هاش وحشتناک بودن! چقدر غفلت راحت انسان رو به ناکجا آباد می کشه! سریع میگم خداروشکر که تموم شد... خداروشکر که بخیر گذشت... دوست ندارم این فکرها رو کشش بدم و میخوام ولش کنم، ولی ناخودآگاه یاد اون موقعیت می افتم ترسش میاد سراغم! یعنی فریده الان توی چه وضعیتیه! بعد به خودم میگم اون که به قول مهسا خودش انتخاب کرده! ولی معلوم نیست مهسا در چه حالیه! چه گره توی گرهی شده این پروژه! انتظار داشتم مهسا خیلی زود بهم خبر بده که چی شده، ولی در کمال تعجب دیدم شب شده و خبری از مهسا نیست! خیلی برام عجیب بود! می خواستم بهش زنگ بزنم ببینم براش مشکلی پیش نیومده باشه، اما خودش... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
اما خودش گفت اگه مشکلی پیش بیاد بهم خبر میده حتما مسئله ی خاصی نبوده که زنگ نزده! این حرفها به خودم مدام می گفتم، ولی دلم رو آروم نمی کرد... گاهی از توی ذهنم رد میشد نکنه مهسا خلافکار باشه و هیچی به من نگفته باشه! بعد شیطون رو لعنت می کردم و خودم جواب خودم رو میدادم که نه خدایش به قیافه اش این یکی نمی خوره! هر چی که بود دلشوره بی خیالم نمیشد و پارازیت های مغزم که هر از گاهی روی اعصابم راه می رفت دست بردار نبود! شب به سختی گذشت با تمام تشویش ها و اتفاقاتی که در طول روز برام افتاده بود ولی چیزی که آرامش رو ازم گرفته بود بی خبری از مهسا بود! تصمیم گرفتم صبر کنم تا خودش بهم زنگ بزنه اما در کمال ناباوری دو، سه روز گذشت و خبری از مهسا نشد! از تجربه ی فریده ، در مورد مهسا دچار دوگانگی شده بودم نمیدونستم اتفاقی افتاده و توی بازداشتگاه که خبری نداده یا اینکه مسئله ی مهمی نبوده نبوده روال عادی زندگیش رو داره می کنه و میخواد ببینه واکنش من چیه؟! از این کلافگی و معضل ذهنی حسابی خسته شده بودم! آخرش دلم رو زدم به دریا و شماره اش رو گرفتم.... دو _سه تا بوق که خورد گوشی رو وصل کرد! وقتی صداش رو شنیدم بدون مقدمه با شدت گفتم: مهسا کجایی دختر خبری ازت نیست؟! نگرانت شدم گفتی خبری بهم میدی ولی بی خبرم گذاشتی... تنها کلمه ای که با صدای گرفته گفت: هدی! فریده! حالا دوباره من بودم و یک گره ذهنی که باید بازش می کردم! سعی کردم سعه ی صدر نشون بدم و گفتم: مهسا اگر بخاطر ماجرای چند روز پیشه، من باید بگم با اینکه خیلی برام تلخ بود ولی سعی کردم فراموشش کنم، فریده رو هم همین طور... صدای گریه امانش نداد شروع کرد زار زدن و جملات نامفهومی می گفت: فریده دیگه تموم شد! دیگه فریده ای نیست که بخواد فراموش بشه! فریده.... هدی.... فریده.... نمیدونستم چی می گه هر چی هم می گفت درست بگو ببینم چی شده حرف نمی زد که فقط گریه می کرد! گفتم شاید دوباره سرکارمون گذاشته مهسا گریه نکن! گفت: نه! هدی نه! فریده مرده... فریده مرده! اون لعنتی کشتش! چقدر بهش گفتم دست بکش! نکن! از شنیدن حرفهای مهسا، حال ذره ی اورانیومی رو داشتم که در حال انفجار بود، انفجاری با شدت بمب اتم! آخه این چه وضعی بود این همه اتفاق توی این چند روز برای من آخه چرا؟! حالاها با این هق هقش اصل قضیه رو هم نمی گفت بفهمم ماجرا چیه! گفتم: تو مطمئنی؟! به سختی وسط حال خرابش گفت: اون روز که رفتم کلانتری برای همین قضیه بود اونجا افسر پلیس بهم گفت! چون شماره ی من آخرین شماره ای بود که فریده باهاش تماس گرفته بود! ظاهرا توی مهمونی زیادی کنترل چشم و دست و عقلش رو از دست داده و بعد هم.... و دوباره زد زیر گریه و گفت: هدی کاش از اون مهمونی لعنتی آورده بودیمش بیرون..‌ کاش نمی گذاشتم اونجا بمونه.... کاش به پلیس زنگ زده بودیم اون مهمونی رو جمع میکرد...‌ خاک توی سر من که نفهمیدم چکاری درسته! وقتی داشت اینجوری می گفت یه جمله ای از حاج آقای مسجدمون توی ذهنم پر رنگ و پر رنگ تر میشد اینکه: خیلی خوب شدن لیاقت میخواد اما کمک از خدا برای اینکه خیلی بد نشیم کار ساده ایه، ممکنه به سادگی توفیق عبادت های بزرگ به ما ندهند ولی خدا به راحتی جلوی معصیت های نابود کننده بنده اش رو می گیره فقط کافیه واقعا به خدا پناه ببریم و ازش راستکی بخوایم... و کاش فریده این رو می خواست اما حیف... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
حیف که فرصت ها زودتر از آنچه فکر می کنیم تموم میشن! خیلی منقلب شدم اما دیدم مهسا دیگه داره از کنترل خارج میشه... مدام خودش رو مواخذه میکرد طوری که از پشت گوشی نگرانش شدم! سعی کردم کمی دلداریش بدم اما افاقه ای نکرد باید میدیدمش چون این همه نبخشیدن خودش ممکن بود کار دستش بده! بهش گفتم: میخوام ببینمت مهسا... گفت: نه نمی تونم! یعنی الان نمی تونم اصلا حالم خوب نیست، روحم داغونه... دیدم نخیر به قول گفتنی با زبون آروم نمیشه کاری کرد! ناچار با زبون تهدید خیلی جدی گفتم: میخوام ببینمت وگرنه من رو هم مثل فریده مرده حساب کن! جدیتم رو که از لحنم فهمید هر چند اصلا انتظارش رو نداشت اما قبول کرد، می تونست قبول نکنه ولی خدا روشکر قبول کرد.... و این دیدار بود که شروع ماجراهای عجیبی برای من و مهسا رو رقم زد... قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعد سر یه خیابون اصلی... تا پوشیدم و رسیدم دیدم با ماشین اومده و خودش نشسته پشت فرمون! تعجب کردم و رفتم سمت ماشین صدای ضبط بلند بود... صدایی که می خواست شیشه های ماشین رو از شدت بلندی از جا بکنه! صدایی که داد میزد: وایستا دنیا میخوام پیاده شم... رفتم جلو نمی‌دونستم توی این دیدارمون باید چه جوری باشم! چی بگم! و چقدر برام این لحظات سخت بود! از بچگی یکی از سخت ترین کارهای دنیا برام رو به رو شدن با کسی بود که کسی رو از دست داده! با کلی ذکر و دعا و صلوات توی دلم گفتم خدایا خودت راهم بنداز... با احتیاط رفتم جلو، سر تا پا مشکی پوشیده بود، سرش رو هم گذاشته بود روی فرمون ماشین و داشت گریه میکرد... صحنه اش شده بود عین این فيلم سینمایی ها! فقط من نمیدونستم نقشم این وسط چیه! آروم زدم به شیشه، تا متوجه ام شد قفل در رو باز کرد نشستم روی صندلی و خیلی آروم گفتم: سلام! دستم رو محکم گرفت و با یه نفس عمیق جواب سلامم رو داد... از دستمال کاغذی جلوی داشبورد ماشین برداشتم و دادم سمتش... منظورم رو متوجه شد. اشک هاش رو پاک کرد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... سکوت محضی که بین من و مهسا وجود داشت در عین سر و صدا، و بلندی ولوووم ضبط کاملا محسوس بود! از اون صحنه های پارادوکس و متناقض دنیا که خیلی وقتها باهاش روبه‌رو میشیم! من نمیدونستم داریم کجا میریم شرایط هم طوری بود که نمیشد ازش بپرسم! اما وقتی به مقصد رسیدیم باورم نمیشد بیایم اینجا! مهسا همچنان ساکت بود... من کم کم داشتم مضطرب میشدم! هر چی جلوتر می رفتیم نفسم بیشتر به شماره می افتاد! یه لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد که مثل آب روی آتیش آروم شدم! یاد حرف حاج قاسم افتادم که باید از تهدیدها فرصت ساخت! با خودم گفتم: حالا که مهسا من رو تا اینجا آورده بهتره که.... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
گفتم بهتره که منم یه حرکتی بزنم! ولی باید کمی صبر می کردم قلبم از شدت تپش داشت از جا کنده میشد! برای منی که کمتر از چند روز بود فریده رو دیده بودم ایستادن سر قبرش نفس گیر بود نمیدونم با این وضعیت حال مهسا چطور بود که مدت طولانی با هم دوست بودن؟! موقعیت خوبی نبود و اصلا دوست نداشتم چیزی از فریده رو به یاد بیارم ولی آخرین تصویر ذهنم که صدای قهقهه ی خنده اش بود، روی دور تکرار مغزم در حال چرخش بود! با خودم از بیمارستان تا اینجایی که ایستاده بودم رو یه بار مرور کردم ! و به چه نکته ی تلخی رسیدم که خدا خواست و فریده با سم دارو نمرد و فرصتی دوباره بدست آورد! ولی خودش خواست و با سم نگاه (منظورم نگاه‌های حرام ) رفت زیر خروارها خاک وفرصت داده شده اش رو از دست داد! عاقبتی که شاید هیچ وقت فکرش رو نمی‌کرد! حقیقتا منم فکرش رو نمی کردم! بیشتر از این جای تحلیل و تجزیه نبود، چون مهسا داشت خودش رو روی قبر فریده می کشت از بس که گریه کرد و جیغ زد! به بیچارگی بلندش کردم و دستش رو گرفتم و آروم آروم، از قبر فریده فاصله گرفتیم... فاصله ای به وسعت یه زندگی دوباره... حرفی بینمون رد و بدل نمی شد و فقط راه می رفتیم سعی کردم به قدم هام جهت بدم و مسیری که داریم می ریم رو هدفمند انتخاب کنم بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم! و چه شروعی بهتر از دیدن پایان کار! هفت، هشت دقیقه ای گذشته بود که رسیدیم به مزار شهدا... مهسا که حواسش نبود و هنوز حالش خراب بود، اشاره کردم که روی اولین نیمکت بشینیم... قبول کرد. وقتی جمله ی روی عکس مزار شهید رو دیدم یقین پیدا کردم معجزه فقط عصای موسی و دم مسیحایی عیسی نیست! معجزه گاهی کلامی می شود نورانی مثل قرآن... تا دریای متلاطم وجود را بشکافد و مرده ای را دوباره زنده کند! مثل من و مهسا! حالا کلامی معجزه آسا رو به روی ما راهی را نشان می‌داد روشن و واضح و پر معنی! از وقتی حاج قاسم شهید شده بود خیلی از عکس های شهدا با جملاتی از حاجی یا عکسی همراهش تغییر کرده بود تا همراهی این راه رو نشون بدن... عکس شهید رو به رو هم حکایت از همین قصه همراهی داشت با جمله ای که از حاج قاسم که با خط نستعلیق نوشته شده بود: (همیشه بهترین آدم ها اگر بدترین همراهان را داشته اند ، شکست خورده اند، بالعکس هم بوده ، بدترین آدم ها بودند ، بهترین همراهان را داشته اند، پیروز شدند.) حرف دقیقی از وضعیت فعلی فریده ، من و مهسا.... مهسا هنوز توی حال خودش بود، بدون اینکه حرفی بزنم تنها به جمله ی روی قاب اشاره کردم... سری تکون داد و نگاهش رو از روی قاب به سمت من چرخوند و با حال زار گفت: هدی من یه بازنده ام! حتی یه همراه خوب مثل تو هم،نمی تونه من رو توی این زندگی پیروز کنه! جدی نگاهش کردم و با اینکه حال خودم دست کمی از حال خودش نداشت اما گفتم: مهسا یادت باشه برنده، بازنده ای که یه بار دیگه هم تلاش کرده! ضمنا اون همراه خوب هم من نیستم و با چشم هام متمرکز شدم به قاب شهید رو به روم و گفتم: همراهی که می تونی روش حساب باز کنی اینها هستن نه من و امثال من! اما مهسا با حالت گارد... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
گفت: من همه چیزم رو از دست دادم هدی! همه چیز! بلند شدم و شروع کردم قدم زدن... نفس عمیقم رها شد توی فضا... لحظه ای ایستادم و نگاهی به سمت مسیری که اومدیم کردم و گفتم: مهسا میدونم بهم ریخته ای! باور کن حال منم بهتر از تو نیست! اما والا تا جایی من شنیدم و دارم می بینم با ارزشترین دارایی انسان عمرشه که علی الظاهر با نفس کشیدنت نشون میده تو هنوز داریش! پس بی خودی شلوغش نکن! ( من میدونستم الان مهسا توی موقعیتیه که میشد باهاش مستقیم حرف زد ) بخاطر همین بی مقدمه و بدون حاشیه ادامه دادم: میخوام رک و مستقیم بهت پیشنهاد بدم و بگم تا وقتی اصل کاری رو داری بیا تا فرصت هست از همین جا مسیرت رو عوض کن و به مسیر قبلی برنگرد! تا تو نخوای من نمی تونم کاری برات بکنم! نه من ! که هیچکس نمی تونه کاری برات بکنه! متوجهی چی میگم مهسا! خیره نگاهم کرد!!! نشستم کنارش، دستش رو گرفتم بین دو تا دستم، و گفتم این قانون دنیاست ،چه بخوایم چه نخوایم ،این خودمونیم که انتخاب می کنیم که چه جوری ادامه بدیم! هر دو تاش هم یه نوع انتخابه! و هر انتخابی آخرش مشخصه! مسیر من این سمتیه! و بعد با دستم به سمت مزار شهدا اشاره کردم... نمیدونستم با این همه صراحتم واکنشش چیه؟! خصوصا توی این موقعیت اما بالاخره که چی! باید یه جا این حرف رو میزدم! با نگرانی منتظر بودم جواب بده! باید امروز تکلیف رفاقتمون مشخص میشد! یا رومی روم یا زنگی زنگ! نمیشه که هم اونوری بود، هم اینوری! مکثش طولانی شد! ترجیح دادم کمی تنهاش بذارم... دوباره از روی نیمکت بلند شدم و تا انتهای ردیف مزار شهدا رو رفتم بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم. به آخرین شهید نرسیده بودم که دستی چادرم رو کشید! به سرعت برگشتم سمت عقب... مهسا بود! کنار همون شهید نشست و سرش رو انداخت پایین! با مِن مِن گفت: من میخوام بیام توی این مسیر... ولی می ترسم، خیلی هم می ترسم... حقیقتا از خودم نا امیدم هما!!! یعنی آیندم و زندگیم چی میخواد بشه؟! از اینکه هما صدام کرد لبخندی نشست روی صورتم... حالا منم کنارش نشسته بودم... محکم و قاطع بهش گفتم: این مسیر آخرش خوشبختیه ولی باید حواست باشه توی هر مسیری شیطون دست از حمله بر نمیداره! این یه واقعیته که اون یه دشمن آشکاره! اولین راه شکارش هم حمله از جلو! متعجب نگاهم کرد و گفت: حمله از جلو !!! یعنی چی؟! گفتم: یعنی همین که گفتی! ایجاد ناامیدی و دلشوره نسبت به آینده! اتفاقا خیلی ها هم از همین جا میفتن توی دامش! باورت میشه از ناامیدی! از اینکه فکر می کنن دیگه بخشیده نمی شن، نهایتا بی خیال جبران کردن میشن و آخرشم که نگفته پیداست خواهر! با حالت تامل خاصی تکرار کرد: خواهر! چه واژه ی غریبیه برای من....! تا این جمله رو گفت اومدم به شوخی حرفی بزنم که.... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
چند تا آقا از جلومون رد شدن بخاطر همین من ساکت شدم... سکوت من باعث شد مهسا حرف بزنه... گفت: با داشتن خواهر میشه باهاش حرف زد ، حرفهایی که هیچ کجا نمیشه گفت! بعد خودش با تاکید سرش گفت: البته خوب شاید همه ی خواهرها هم اینجوری نباشن ولی هما من میخوام با تو حرف بزنم و بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف من باشه ادامه داد : راستش... راستش الان که دیگه فریده ای نیست طبیعتا داریوش هم نخواهد بود، با مردن فریده عملا برای من داریوش هم مرد! نگاهش رو به آسمون دوخت ادامه داد و چه بهتر که توی زندگی من داریوش نباشه! من چون هیچی از ماجرای داریوش نمیدونستم واقعا نظری نداشتم که بدم! اینکه این آقا کیه و توی زندگی مهسا چکاره بوده برام مبهم بود! می خواستم بپرسم که اصل قضیه چیه؟! اماجملات پر قدرت بعدی که مهسا گفت مجالی برای پرسیدن این حرفها نگذاشت... با حالی بین انگیزه برای جبران گذشته و امید به یه مسیر جدید ادامه داد: من درستش می کنم... همه چیز رو... خوشحال بودم اینقدر انگیزه گرفته، اما از لحن کلامش کمی هم نگران شدم چون احساس کردم که دنباله اینه یک شبه همه ی گذشته اش رو میخواد جبران کنه، اما من می‌دونستم این مسیر پلکانیه و طبق قاعده گام به گام باید نقص ها و ضعف ها رو شناخت و جبران کرد و یکدفعه توقع خوب عالم شدن رو داشتن جز بدترشدن ماجرا کمکی نمی کنه! این مساله خیلی برام واضح بود که حتی تعمیر یه دستگاه خراب دست کم، هم زمان می بره ،هم باید يه سری قطعات کلا عوض بشه تا راه بیفته، حالا چه برسه به اینکه يه آدم تصمیم بگیره يه تغییر اساسی برای راه اندازی دوباره اش داشته باشه! بالاخره شوخی که نبود! قرار بود يه زندگی زیر و رو بشه! ولی باید حواسم می بود برای من هم این نگرانی، تله ی حمله ی شیطان از جلو نباشه که من رو هم نا امید کنه که نمیشه، این مسیر هر چند با بالا و پایین هاش روشن بود... بعد از ماجرای گلزار شهدا و حرفهایی که بینمون رد و بدل شد ارتباط من و مهسا خیلی بیشتر و عمیقتر شد. اوایل خیلی این رابطه برای من سخت بود چون تفاوتهامون زیاد بود. اما کم کم شبیه هم شده بودیم. یعنی درست بخوام بگم مهسا شبیه ما شده بود. از تفکرش گرفته تا تیپ و پوشش. هرچند طول کشید و زمان زیادی برد اما بالاخره به قول پیامبرمون(ص) شبیه دوستایی که باهاشون می چرخید داشت می شد... شاید بیش از چندین ماه گذشته بود که دم دمای عصر بود که مهسا بهم زنگ زد. از تن صداش معلوم بود حالش مثل همیشه نیست! اولش که نمی خواست چیزی بگه اما بعد از اصرار من شروع کرد مبهم صحبت کردن! حرفهایی که رنگ و بوشون از مشکلی حکایت میکرد اما علتش مشخص نبود! در نهایت دیدم هیچی از حرفهاش نفهمیدم! گفتم مهسا به قول بچه ها، فارسی حرف بزن ببینم مشکل چیه؟! من که تا خودت نگی علم غیب ندارم بتونم کمکت کنم! نکنه هنوز با من رودربایستی داری خاااانم؟ بالاخره زبون باز کرد و گفت:... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
گفت: هما این چند وقت خیلی ذهنم، من رو به چالش های زیادی توی زندگیم کشوند و سوال و جوابام بهم کمک میکرد.راستش خودت که بهتر میدونی که من گذشته ام رو دوست ندارم و رنج و سختی زیادی کشیدم و حالا تجربه هایی که بدست آوردم رو انگار نگه داشتم و هر چی سعی می کنم فراموششون کنم نمیشه که نمیشه! من نمیخوام اون خاطرات رو توی ذهنم با خودم بار بکشم! اما... اما یک سری از افراد و آدمای اطرافم مدام زندگی سخت و بد گذشته ی من رو یادآوری میکنن و به خاطر یک سری مسائل چیزی نمیتونم بهشون بگم.... حالا هماااا آرامشم به هم ریخته.... از یه طرف کمکم کردی و شروع به خودسازی کردم، البته هنوز نمیشه بهش گفت خودسازی! ولی خوب دارم تلاشم رو می کنم تا واجباتم رو درست انجام بدم، ولی چند روزی هست که فکرم درگیره... دوباره گذشته یادم میاد! فشار عصبی زیادی روی من هست! این تلخی‌های گذشتم مثل یه کَنِه بهم چسبیدن! طوری که اگه یه اتفاق خوب و خوش برام بیوفته ،بعد از یک ساعت فراموش میکنم و دوباره گذشته ی بد و‌اعصاب خورد کن خودم رو یادم میاد... هما من به کسی نگفتم جز تو نمیدونم باور می کنی یا نه، خیلی شب ها از خواب میپرم و خواب راحت ندارم... ذهنم به شدت درگیره و ناخودآگاه دلم میخواد گریه کنم.... مهسا داشت تند تند و با لرزش صدا حرفهاش رو میزد، من کاملا ساکت بودم تا حرفهاش به اینجا رسید گفتم: مهسا نگو که درجا زدی! باورم نمیشه! یعنی وسط راه میخوای رها کنی و برگردی؟! با هق هق ادامه داد: هماااا نه ! نه! من نمیخوام جا بزنم! نمیخوام پا پس بکشم! روحیه ام خوبه و انرژیمم زیاده و خیلی کار انجام میدم،ولی به خاطر گذشته احساس گناه ،ترس و عذاب دارم می فهمی... درکم می کنی... با اینکه این چند وقت از گناهام دست کشیدم و توبه کردم ولی... ولی خیلی ناراحتم... اصلا بذار حرف دلم رو بزنم حس میکنم خدا منو نبخشیده... ! هر چند که البته خودمم نتونستم خودمو ببخشم‌ حتی سر کوچکترین چیز احساس عذاب وجدان دارم ... دارم دیوونه میشم چیکار کنم؟ همینطور که به صحبت‌هاش گوش می کردم همزمان بهشون فکر هم می کردم چه دل پری داشت... بالاخره تغییر کردن هم سختی خودش رو داره، از تجربه بیمارستان کاملا به این نتيجه رسیده بودم که وقتی یه سمی وارد بدن انسان میشه برای از بین بردنش ممکنه، پادزهرش بیشتر اذیتمون کنه اما برای درمان و پاک شدن از سموم چاره ای نیست جز تحمل کردن! و حرفهای مهسا این رو خوب میرسوند درمان روح هم غیر از این نیست... این مدل سختی ها، سختی هایی هستن که شاید هیچ وقت دیگران درکشون نکنند! اما دیدم خدااایش از همه ی این سختی ها مشکل تر اینه وقتی کسی تغییر می کنه اطرافیانش مدام گذشته اش رو بهش یادآوری کنن! ولی خوب طبیعتا اطرافیان رو که نمیشه عوض کرد! باید خودمون یه فکری به حال این موضوع کنیم، که خداروشکر من راه حل رو میدونستم، راه حلی که بعد ها برای خودم گمشده ای شد تا به بیچارگی دوباره برگردم.... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
ترجیح دادم به جای اینکه از پشت گوشی باهاش صحبت کنم قرار بذاریم بهشت زهرا همدیگه رو ببینیم... تا پیشنهادم رو گفتم که مهسا وقت داری یه ساعتی بریم بهشت زهرا ؟ خیلی سریع پذیرفت و محل قرارمون هم شد مزار همون شهید همیشگی ، همون یکی مونده به آخر توی اولین ردیف. همونجایی که مهسا تصمیم گرفت و بهترین همراهش رو انتخاب کرد... سریع آماده شدم و راه افتادم ... دوست داشتم کمی زودتر از مهسا برسم تا بتونم بیشتر توی اون فضای معنوی باشم اما غافل از اینکه گاهی دام شیطان درست توی همون فضای معنوی برات پهن شده! که اگه حواسمون نباشه نه تنها باعث نمیشه اوج بگیریم بلکه با یه سقوط ناگهانی یا تدریجی از مسیر خارج میشیم! وقتی رسیدم هنوز طبق محاسباتم مهسا نیومده بود و این برای من فرصت خوبی بود که کنار تک تک شهدایی که دوستشون داشتم سری بزنم، پیش یکیشون که برای من ویژه تر بود نشستم. فکر نمی کردم مهسا بیاد بالای سرم... همینطور که توی حال خودم بودم مهسا با صدای بلند و لحنی که هیچ شباهتی با پشت تلفنش نداشت گفت:ظاهرا، در مجلس عشاق قراری دگر است... وین بادهٔ عشق را خماری دگر است... لبخندی زدم و گفتم: چقدر زود رسیدی؟! نشست کنارم و با نگاه به قاب عکس شهید، چشم و ابروش رو برای من کج کرد و گفت: همیشه یه مزاحم باید باشه دیگه، تا قاعده ی عشق بازی رو بریزه بهم هما خاااانم! گفتم: رنگ و حالت نمیگه تو همونی بودی یک ساعت پیش، پشت تلفن تمام غم های عالم رو سرازیر کردی سمت من! یه آه عمیق کشید و گفت: نگو هما... نگو... که دلم پره... چکار کنم؟ اصلا کاری می تونم بکنم؟ گفتم: بلند شو... با تعجب زل زد توی چشمام! گفتم: مگه جواب سوالت رو نمیخوای؟! بلند شو خوب دیگه! یاعلی... بلند شد، با هم راه افتادیم سمت شهیدی که محل قرارمون بود. من نشستم مهسا هم به تبع من نشست و منتظر بود ببینه چی میخوام بگم؟! خیلی معطلش نگذاشتم و گفتم: میدونم و مطمئنم اولین باری که اینجا اومدی رو خوب یادته، با سر حرفم رو تایید کرد، ادامه دادم: حتما هم یادته نگران چی بودی و بهت چی گفتم؟! خیلی جدی گفت: آره خوب یادمه! گفتی این پاتک دشمنه قسم خوردمونه، حمله از جلو که آدم رو نا امید می کنه و از آینده می ترسونه، ولی... ولی خوب امروز وضعیت من فرق می کنه، گذشته ام داره من رو نابود می کنه هما! لبخندی زدم و گفتم: اینکه امروز داره نابودت میکنه حمله از عقبه! دشمن ما بیکار نمیشینه عزیزم! حمله از عقب دقیقا همین حال خراب تو! دقیقا با یادآوری شکست ها و کدورت ها و گناهان گذشتمونه، که خیلی شیک‌ مانع میشه که دیگه راحت نتونیم ادامه بدیم، کم بیاریم و درجابزنیم! اخم هاش رفت توی هم و گفت: اصلا کامل برام توضیح بده ببینم از چند جهت دیگه قراره ضربه بخورم حداقل حواسم باشه؟! تا اومدم کامل براش توضیح بدم، و درست وقتی که میخواستیم حواسمون باشه که ضربه نخوریم یکدفعه.... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩