ساری که بودم، اینجور وقتا فقط چاره یه زنگ بود :)
به زهرا میگفتم میای بریم فلان جا مراسم؟
اونم میگفت ده دقیقه دیگه جلوی درم.
ای زهرای عزیزم...
چهار سال ازم کوچیکتره، اما با اختلاف بهترین و باکیفیتترین نوع دوستی رو داشتیم. (ایموجی بغلِ دلتنگ)
ام حیدر🇵🇸
دلم یه روضه خونگی میخواد که آخرش شلهزرد و حلوا بدن.
برنج خیس کردم که فردا درست کنم (ایموجی دست لاکزده)
یکیم حلوا رو متقبل شه.