⛔️ #شرط_رسیدن_به_مادیات، #بیدینی_نیست❗️
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔴 میخواستیم با کنارهگیری از معنویات و دوری از #دین در مادیات پیشرفت و ترقی کنیم، بدتر در مادیات هم عقب ماندیم، غافل از اینکه شرط رسیدن به مادیات، بیدینی نیست، وگرنه هر فرد بیدینی باید متمول و ثروتمند میبود.
⚠️ پس سعی کنیم خود را به حرام نیندازیم.
📚 در محضر بهجت، ج۲،
@faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰🎥 سه راهکار طلایی و سریع برای بازشدن گره های
مادی و معنوی زندگی
⚠️ چه کار کنیم شیاطین جن و انس از ما دور بشوند؟
👈
@faghatkhoda1397
امام على عليه السلام:
ما رَأيتُ ظالِما أشْبَهَ بمَظلومٍ مِن الحاسِدِ: نَفَسٌ دائمٌ، و قَلبٌ هائمٌ، و حُزنٌ لازمٌ
ستمگرى چون حسود نديدم، كه به ستمديده شبيه تر باشد: جانى سرگردان دارد و دلى بيقرار و اندوهى پيوسته
📚ميزان الحكمه جلد3 صفحه
@faghatkhoda1397
داستان آموزنده🌹.
«شیبانی» میگوید: امام صادق علیه السلام را دیدم که بیل به دست داشت و مشغول کار بود و عرق از پشت وی میریخت. عرض کردم: به من اجازه دهید تا این کار را من انجام دهم، امّا ایشان فرمود:
من دوست دارم مرد در طلب معیشت به گرمای آفتاب اذیت شود.
.
همچنین «فضل بن ابی قرّه» میگوید: امام را بیل به دست در حال کار دیدم و عرض کردم:
بگذارید من یا غلامان این کار را انجام دهند. ایشان در پاسخ به من فرمود:
نه، رهایم کنید، میخواهم خدای متعال مرا در حالیکه با دست خود کار کنم و مال حلال را با اذیت نفس خویش تهیه می نمایم، ببیند.
(وسايل الشيعه-جلد12صفحه23و24).
هرگاه پیامبر اکرم از شخصی خوشش می آمد از شغل او می پرسید اگر میگفتند او شغلی ندارند میفرمود از چشم من افتاد وقتی از آن حضرت علت آن را میپرسیدند می فرمود مومن اگر دارای شغل نباشد با دین فروشی زندگی خودش را اداره میکند.
📚 بحارالانوار جلد 103 صفحه
@faghatkhoda1397
💠 اعمال و فضیلت ماه شعبان
#شعبان ماه بسیار شریفی است، و به حضرت سید انبیا (ص) منتسب میباشد و آن حضرت همه این ماه را روزه میگرفت و روزه آن را به ماه رمضان متّصل مینمود و میفرمودند شعبان ماه من است، هر که یک روز از این ماه را روزه بدارد، بهشت بر او واجب میشود.
•┈•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
@faghatkhoda1397
داستان عبرت آموز🍓
🎈بازيچه خرافات!
عجب کلاه بزرگي سرم رفت، فکر نمي کردم به اين راحتي بازيچه خرافات بشوم و زندگي ام را خراب کنم!
يک روز براي خريد به فروشگاه بزرگي رفته بودم که ناگهان با نگاه عجيب و غريب زني ميانسال روبه رو شدم. او براي چند دقيقه به چشمانم خيره شد، سرش را تکاني داد و به آرامي گفت: در چهره ات نگراني خاصي مي بينم، اگر دير بجنبي زندگي ات را به زودي از دست خواهي داد!
با شنيدن اين حرف دلم لرزيد و ناخودآگاه به ياد حرف مادرم افتادم که مي گفت: از همين اول زندگي مراقب شوهرت باش چون اين مردها را اگر به حال خودشان رها کني...!
من با خواهش و تمنا به آن زن غريبه گفتم: اگر چيزي از زندگي ام مي دانيد بگوييد. شوهرم کاري کرده است؟ در اين لحظه او دستم را گرفت و جواب داد: تو ساده و بي ريايي و فکر مي کني همه مثل خودت هستند، مراقب باش چون شوهر ساده لوح تو فريب زن ديگري را خورده است و شايد با او ازدواج کند!
سرم داغ شد و با اضطراب و نگراني پرسيدم: تو از کجا اين چيزها را فهميدي؟ او لبخندي زد و جواب داد: من پيشگويي مي کنم و البته مي توانم با استفاده از طلسم، شوهرت را از اين کار منصرف کنم و کاري انجام دهم که تا آخر عمر شيفته و دلباخته ات باشد.
متاسفانه آن روز من بدون آن که فکر کنم دست به چه اشتباهي مي زنم شماره تلفنم را به آن خانم دادم و ما چند بار ديگر با هم در پارک قرار گذاشتيم و حتي مبالغ هنگفتي به او دادم تا کارش را انجام دهد.
اما آن زن شياد چند روز قبل گفت: بايد چند ساعتي از خانه ات فرار کني تا جريان طلسم کامل بشود و بتوانم به نتيجه اي که مي خواهم برسم.
افسوس که با فکري غلط و راهي اشتباه مي خواستم مالک تمام و کمال زندگي و شوهرم باشم. عقلم را زير پا گذاشتم و با قبول پيشنهاد احمقانه آن زن غريبه از خانه فرار کردم و همراه او، چشم بسته به خانه اي رفتم که نمي دانم کجاي شهر بود. در آن جا مرد جواني نيز حضور داشت که ادعا مي کرد برادرزن رمال است. آن ها با توسل به زور و تهديد، 4 روز مرا در آن خانه لعنتي زنداني کردند و سپس با خوردن يک ليوان نوشيدني بي هوش شدم و وقتي به خودم آمدم ديدم نيمه هاي شب است و من کنار خياباني خلوت افتاده ام و تمام طلاها، وجوه نقد و گوشي تلفن همراهم سرقت شده است و...!
از اين افراد حيله گر و شيطان صفت شکايت کرده ام تا آن ها را به سزاي اعمال ننگين شان برسانم، اما واقعيت اين است که خودم مقصر هستم چون عقلم را به احساسات و خرافات باختم ولي از تمام زنان و مردان، به ويژه زوج هاي جوان خواهش مي کنم در برخورد با افراد غريبه و ناشناس احتياط کنند و حتي اگر مشکلي در زندگي دارند، از راه هاي منطقي، عقلاني و قانوني آن را پي گيري کنند تا خداي ناکرده مثل من پشيمان و افسرده نشوند.
اميدوارم شوهرم نيز مرا براي اين اشتباه بزرگ ببخشد و فرصتي براي جبران گذشته داشته باشم.
@faghatkhoda1397
📚یک اشتباه بدبو
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند، توی کف قبر ریختن.ا
از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت: توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم: کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@faghatkhoda1397
📚#حکایت
(گـــدای زرنگ)
مردی بود که ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﮔﺪﺍﻳﻲ ﻣﻲﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ هم هر روز ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﻲﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ...
ﺩﻭ ﺳﻜﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻲﺩﺍﺩﻧﺪ ﻛﻪ یکیشان ﻃﻼ بود ﺑﻮﺩ ﻭ یکیشان نقره بود ،ﺍﻣﺎ گدا ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﻜﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻲﻛﺮﺩ...
ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ...
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ آنجا ﻣﻲﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﻭ ﺳﻜﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻲ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ آن گدا ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﻜﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻲﻛﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ آن گدا ﺭﺍ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﻲﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ...
ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻭ ﺳﻜﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﺳﻜﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ، ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﻱ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﮔﻴﺮﺕ ﻣﻲﺁﻳﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺳﺘﺖ ﻧﻤﻲﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ...
گدا ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺳﻜﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ٬ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﻤﻲﺩﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﺣﻤﻖ هستم..!
ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﻴﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ شیوه ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ به دست ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻡ...
@faghatkhoda1397
📚#داستان_حضرت_موسی_و_مرد_کشاورز
روزی حضرت موسی به پروردگار متعال عرض کرد:«دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم.»
خطاب آمد:«به صحرا برو.آنجا مردی کشاوزی میکند.او از خوبان درگاه ماست.»حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید.حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خدا می فرماید او از خوبان ماست.
از جبرئیل پرسش کرد. جبرئیل عرض کرد:در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند ،عکس العمل او را مشاهده کن.بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد.
نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت:«مولای من،تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم،حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیشتر از بینایی دوست دارم.»حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است.
رو کرد و به آن مرد فرمود:ای مرد،من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.می خواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟مرد گفت:خیر.حضرت فرمود چرا؟گفت:آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست میدارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.
@faghatkhoda1397
جاریم دم عید پیداش نیست
عید،میبینی اووووو چه کرده 😳
لباسایی برای خودش دوخته که همه بازارو بگردی پیدا نمیکنی بس که قشنگه😩
من اصلا حسادت نمیکنم خوشحالم جاری هنرمندی دارم واقعا😌😁
https://eitaa.com/joinchat/1414332586Cac7372c0d7
امسال از اینجا👆 مدل لباس انتخاب میکنم بدم جاریم واسه منم بدوزه😉😍
طهارت نفس
جاریم دم عید پیداش نیست عید،میبینی اووووو چه کرده 😳 لباسایی برای خودش دوخته که همه بازارو بگردی پ
ایده لباسهای محجبه و پوشیده اسلامی
ایده لباسهای شیک و لاکچری
ایده مدل های مختلف آستین های جذاب
ایده دامن های دلبر و ناز
ایده مانتو های اداری و مجلسی
https://eitaa.com/joinchat/1414332586Cac7372c0d7
📚داستان کوتاه
گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او ترمان (terman) میگفتند. او بسیار شیرینعقل بود و گاهی سخنان حکیمانهی عجیبی میگفت
مرحوم پدرم نقل میکرد، در سال 1345 برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم.
ساعت 10 صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم. از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم، نزدیک رفتم دیدم، ترمان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود میکند. یک اسکناس 5 تومانی نیت کردم به او بدهم. او از کسی بدون دلیل پول نمیگرفت. باید دنبال دلیلی میگشتم تا این پول را از من بگیرد. گفتم: «ترمان، این 5 تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم.» ترمان از من پرسید: «ساعت چند است؟» گفتم: «نزدیک 10.» گفت: «ببر نیازی نیست.» خیلی تعجب کردم که این سوال چه ربطی به پیشنهاد من داشت؟ پرسیدم: «ترمان، مگر ناهار دعوتی؟» گفت: «نه. من پول ناهارم را نزدیک ظهر میگیرم. الان تازه صبحانه خوردهام. اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم میکنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه میمانم. من بارها خودم را آزمودهام؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر میدهد.» واقعا متحیر شدم. رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم. ترمان را پیدا کردم. پرسیدم: «ناهار کجا خوردی؟» گفت: «بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید. جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند. روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد.» ترمانِ دیوانه٬ برای پول ناهارش نمیترسید، اما بسیاری از ما چنان از آینده میترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@faghatkhoda1397