eitaa logo
🌺 با یادت آرامم 🌺
87 دنبال‌کننده
145 عکس
49 ویدیو
6 فایل
نشر و کپی رمان در حال نگارش ❌ کانال رسمی نویسنده خانم #فهیمه_ایرجی در فضاهای مجازی تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com/ #پیچ_اصلی 👇 https://www.instagram.com/fahimeh.iraji64
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رفیق شهیدم
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد حضرت علی علیه السلام مبارک روز پدر مبارک الَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ رفیق شهیدم 👇 @shahadat1388 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/2799763528C37190ff407 🍃 فوروارد کنید
با شنیدن خبر تمام بدنم سست شد. لحظه‌ای به یک نقطه‌ خیره شدم. سعی داشتم جملاتی را که شنیدم هضم کنم. با صدای شمارش ورزشکاران به خودم آمدم‌. _ بشمار ۱ ۲ ۳... ۱...۱ ۲ ۳...۲ .... ۱ ۲ ۳...۴. نمی‌دانستم در حال حاضر باید چه کار کنم‌.‌ شاید باید گریه می‌کردم... شاید هم ضجه می‌زدم... گریبان می‌دریدم و سینه چاک می‌کردم. اما نه مگر آرزوی خودت نبود؟ مگر خودش آرزو نداشت؟ مگر دعا نکرده بودی؟ مگر نگفت دعا کنس؟ پس... باید باید چه می‌کردم؟ پاهای بی‌رمقم پشت سر بقیه به راه افتاد. نگاهم روی زمین دور می‌خورد. دهانم قفل شده بود؛ نه دیگر می‌خندید و نه شمارش می‌‌کرد. گوشی چند نفر زنگ خورد. یکی یکی بعد از جواب دادن ایستاده در کناری و به من خیره شدند. پچ‌پچ‌ها بالا گرفت. حالا فقط این من بودم که می‌دویدم. سرعتم بیشتر شد. بیشتر و بیشتر. سکوت سنگینی روی سالن نشست. با شنیدن صداهای ریز گریه، چیزی ته گلویم را فشرد. ایستادم. خم شدم. دستم را روی زانوهایم گذاشتم. نفسم تند بود. صدای گریه‌ها بیشتر شد. چشمانم را بستم. چند نفس عميق کشیدم‌. دوباره ایستادم. نگاهم هنوز روی زمین بود. بی تفاوت به اطرافم به سمت رختکن رفتم‌. لباس‌هایم را پوشیدم. ذهنم دوباره درگیر شد. من الان باید چه کنم؟ نمی‌دانم... نمی‌دانم... حاضر که شدم از باشگاه خارج شدم. هوای تازه را چنگی زدم و داخل ریه‌هایم کشیدم. در خیابان هم نگاهم روی زمین قفل بود. از لابه لای بوق ماشین‌ها خودم را به خانه رساندم. مادرم در را باز کرد. چه زود خودش را رسانده بود. با سلامی به سمت بچه‌ها رفتم. از حالت من، حق حق مادرم خوابید. _ مادر... خبر...خبر رو شنیدی. _ آره... بچه‌ها حاضر شید باید بریم جایی. درحالی که نگاهم پایین بود، لباس بچه‌ها را به دستشان می‌دادم. نمی‌دانستم بچه‌ها خبر دارند یا نه؟ اگر خبر نداشته باشند چه؟ از سوالشان معلوم بود چيزی نمی‌دانند؟ _مامان می‌خوایم کجا بریم؟ واای! پس چطور باید به آن‌‌ها بگویم؟ چطور تحملش را دارند؟ _ بهتون بعدا میگم... فعلا فقط بریم. از کنار نگاه‌های خیره‌ی مادرم گذشتم و سوار آژانس شدیم. توی ذهنم با خودم در جدل بودم‌. وقتی دیدمش چه عکس العملی نشان دهم؟ گریه کنم؟ نه داد بزنم... فکر کنم بهتر باشد داد بزنم... شاید این‌طوری آن غده‌ای که ته گلویم را گرفته بیرون بریزد. اما نه... پس آن بانو چرا صبوری کرد؟ یا فلانی چرا با شنیدن خبر و دیدن بهترینش به همه تبریک گفت؟ از خودم کلافه شدم. از درون به خودم ناسزا گفتم. تو که آمادگی‌اش را نداشتی پس چرا خواستی؟ تو که ظرفیتش را نداشتی پس چرا طلب کردی؟ چیه؟ تازه فهمیدی که خیلی فرق است بین حرف و عمل؟ تازه فهمیدی ایمان را موقع رویارویی محک می‌زنند؟ _ دخترم پیاده شو. با صدای بغض‌دار مادرم پیاده شدم. چه جمعیتی! یعنی همه خبر دار شدند! به این زودی! پس باید قوی باشم. نباید کم بیاورم. لحظه‌ای نگاهم روی گوشی افتاد. بی‌اختیار شماره‌اش را گرفتم. خاموش بود. خط کاری‌اش را گرفتم. لحظه‌ای صدای خنده‌ و حرف کوتاهی شنیده و قطع شد. _ بله بفرمایید... اما صدای او نبود... وااای خدایا! چه زود جایش را پر کردند! چه زود برایشان تمام شد! صدای همهمه‌ها و جملاتی که می‌شنیدم بیشتر مرا به ترس انداخت. _ مثل‌این‌که ماموریت رفته بوده. _ آره بابا... تو همین تهران خودمون بوده. _ می‌گن سرش رفته... موج بدجور زده. _ وای خدای من! خانم و بچه‌هاش چه حالی می‌شن. بدنم یخ کرد. سست شد. بی‌رمق و ناشناس از کنارشان گذشتم. کاش گریه کنم. کاش داد بزنم. باز چهره‌ی همسر شهید حججی و ... جلوی صورتم ظاهر می‌شد و شرمم می‌گرفت. _ پیکر شهید رو آوردند... نگاهم به تابوت افتاد و کلمه‌ی شهیدی که با رنگ خون نوشته شده بود. دلم فرو ریخت. لحظه‌ای خیره ماندم. نه... چند ثانیه... شاید هم چند دقیقه... با اولین قطرات اشک چشمانم بسته شد. فکم سفت بود اما صورتم داشت خیس می‌شد. با صدایی چشمانم بازشد. حس سنگینی داشتم. انگار وزنه‌ای روی سینه ام بود. سعی داشتم بدنم را بلند کنم اما نمی‌شد. چند نفس عميق کشیدم. اشک کنار چشمم را پاک کردم. به ساعت گوشی نگاهی انداختم. ساعت ۴:۵۰ دقیقه‌ی صبح بود. نگاهم به روی متکای خالی‌اش کشیده شد‌. دلم به جوشش افتاد. آخر شب بود که گفت در آن آب و هوای آلوده‌ی تهران به تب افتاده‌است. نگاهی به صفحه قفل گوشی‌ام انداختم. به عکس شهید حسین محرابی خیره شدم. همان عکس خنده‌اش. شاید داشتم التماسش می‌کردم‌. شاید هم... با صدای حی علی الصلوة چشمانم را بستم. تنها جمله‌ای که آن لحظه به زبانم جاری شد این بود. ان شاءالله که خیر است. ان شاءالله که خیر است. ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ کانال 👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از رفیق شهیدم
⚠️ میگفت: ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ بشین !! گفتم : ﭼﻪ ﺟﻮﺭی ؟ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺟﻮﺭی ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻳﻪ ﻧﻔﺮ میشی ؟ ﮔﻔﺘﻢ : ﻭقتی ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ می ﺯﻧﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻴﺮﻡ ﻭ ﻣﻴﺎﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻓﺮﻳﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ.. ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﮐﻦ !... 🌙 ماه رجب هم ماه خداست این فرصت رو از دست ندهیم. 🟩 لَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ رفیق شهیدم 👇 @shahadat1388 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/3654877354C4ccaffe505 🍃 فوروارد کنید
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 پیام امام زمان عجل الله تعالی فرجه به شما یک کدوم از شماره های ۱ تا ۷ رو انتخاب کن و پیامتو بخون *۱* https://digipostal.ir/c43iiqe *۲* https://digipostal.ir/cgjt5d1 *۳* https://digipostal.ir/cq62fxr *۴* https://digipostal.ir/cqkvs4f *۵* https://digipostal.ir/cztze56 *6* https://digipostal.ir/cwnsvm2 به خودت قول بده سعی کنی به پیام رسیده از امام زمانت گوش کنی🥰 *با نشر حداکثری و ارسال به گروه هاتون در ثواب نشر حدیث شریک باشید کانال 👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸 🌸 ۱/۱/۱ 🌸🌸🌸🌸 چه زیباست این تاریخ چه خوش شگون است این روز آرزو دارم ۱/۱/۱ سرآغاز تحولی زیبا و شگرف باشد در زندگی تان امیدوارم ۱/۱/۱ شروع همه اتفاقات خوب و خوش باشد برایتان باشد که همزمان با نوبهار اولین سال قرن جدید نو شود افکارتان ‌نو شود رفتارتان نو شود زندگی تان و برسید در این سال به آنچه همیشه آرزو داشته ید 💐💐💐 امیدوارم ۱/۱/۱ نقطه عطف زندگی تان باشد و حالتان بهترین حال و همراه باشد امسال با ظهور آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ❣️💓❣️💓❣️ حقیر شما "ایرجی"
چقدر زیبا ۱/۱/۱ اولین روز از سال ۱۴۰۱ اولین روز از قرن ۱۵ شمسی اولین روز از قرن ۲۱ میلادی چقدر زود تمام شد. يک قرن را می‌گویم. یک صد سال دیگر را. یادتان هست که در تاریخ می‌خواندیم فلان قوم که در فلان قرن زندگی می‌کرد این‌گونه بود و عاقبتش این شد؟ نام برخی خیلی برجسته بود و به نیک نامی یاد می‌شد و برخی به بدنامی. خیلی‌ها هم که از یاد‌ها رفتند و هیچ اثری از آن‌ها نماند. درباره‌ی ما چه خواهند؟ آدم‌های قرن ۱۴ شمسی چگونه آدم‌هایی بودند؟ پس تاریخ بنویس... بنویس مثل دیگر عاشقان، منتظر صاحبشان بودند و برای ظهور گام‌های استواری برداشتند. بنویس ۴۳ سال از انقلاب و رهبرشان دفاع کردند. بنویس فرزندان همان شهدای دوره دفاع مقدس، خود مدافع حرم شدند و با چنگ و دندان از حرم و کشورشان دفاع کردند. بنویس شهید حججی‌ها رفتند و قاسم سلیمانی‌ها رشد یافتند برای قرن ۱۵... آری برای قرن ۱۵ شمسی تا علم اسلام را در زیر پرچم ولایت فقیه به صاحبشان حضرت ولیعصر بدهند. و امروز، اولین روز از همان قرن ۱۵ شمسی است. پس یادت نرود. حرف‌های ولی امرت را هرگز فراموش نکن. بگذار به نیک نامی یادت نکنند. تو می‌توانی... آری می‌توانی امسال را سال ظهور کنی... پس جهاد تبین را شروع کن... در همه‌ی زمینه‌ها... حتی فرزند آوری... یادت باشد که تا قبل از ظهور قدم و حرکتی نیاز است... بعد از ظهور که تکلیفمان با خود آقاست. حقیر ایرجی
. ما چقدر درد داشتیم این چند روز دو روز پیش شهادت حجة الاسلام اصلانی امروز هم شهادت حجة الاسلام دارایی یکی از مجروحان حادثه ترور 😔 " یعنی آن‌قدر برای اسلام خالصانه کار کنی و قوی باشی که دشمن به دنبالتان باشد آن هم در حرم و با دهان روزه!". آری این چند روز چقدر درد داشتیم ، هرچند درد ما فرق دارد... درد ما جنسِ ماندن دارد. "یار را عاشق شوی آخر شهیدت می‌کند"
برشی از رمان برج واحد ۲۱۳ 👇 https://www.instagram.com/p/CcGy54-NdVO/?igshid=YmMyMTA2M2Y= پیچ قبلی مؤلف توسط اینستا مسدود شد. لطفا وارد پیچ جدید اینستا شوید و با دنبال کردن، حمایت بفرمایید. 👇 https://www.instagram.com/fahimeh.iraji64
https://www.instagram.com/fahimeh.iraji64 @fahimeh.iraji64 پیچ جدید مؤلف لطفا دنبال کنید پیچ قبلی مسدود شد 😔
سلام التماس دعای مخصوص ⬛⬛⬛⬛⬛