🌿🌿🌿🌿
✴خداوندا به احترام پیامبر(ص)و خانواده ی ایشان و با استفاده از نورانیّت و برکات سوره ی مبارکه ی انشقاق کمکم کن با نعمتهایی که به من داده ای آشنا شوم تا بتوانم به خوبی و درستی از آنها در هر لحظه ی زندگیم استفاده کنم☘
✴خدای مهربانم دستم را در دستان مهربان امام زمانم بگذار تا با یاری اش نعمتهایم را بشناسم و برای استفاده ی کامل از آنها برنامه ریزی کنم☘
🌿🌿🌿🌿
#سوره_انشقاق
@fahmeguran2
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
💫 دانش آموزان گُلم سوره ی مبارکه ی انشقاق را هر شب قبل از خواب بخونید و سوره رو حفظ کنید و صوت سوره رو اینجا برای من ارسال کنید↙️
@fadaeivelayatt
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠ترتیل سوره ی مبارکه ی مطفّفین🌱
💠باهم بخونیم و تکرار کنیم☺☺
#ترتیل_سوره_مطفّفین
@fahmeguran2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬆️بچه ها کلیپ بالا رو ببینید تا بیشتر با سوره ی مبارکه ی مطفّفین آشنا بشید🌿
#کلیپ
#سوره_مطفّفین
@fahmeguran2
🌱🌱🌱به نام خدا🌱🌱🌱
🔵تیله های کودکی بابا👇
🍃در خیابان راه میرفتیم. یکدفعه بابا دوستشان را دیدند. دوست بابا هم که متوجه ما شده بود، آمد جلو و با بابا شروع کرد به خوش و بش کردن. آنها چند دقیقهای صحبت کردند و بعد خداحافظی کردیم. وقتی از هم جدا شدیم، از بابا پرسیدم: دوست قدیمیتان بود بابا؟ معلوم بود خیلی با هم صمیمی بودید.
🍃بابا که از خوشحالی دیدن دوستشان هنوز لبخند به لب داشتند، گفتند: بله، شروع دوستیمان ماجرای جالبی دارد.. با تعجب پرسیدم: چه ماجرایی بابا، برایم تعریف میکنید؟
🍃 بابا خندیدند وگفتند: بله، تازه مدرسهام را عوض کرده بودم و هیچ دوستی نداشتم. یک روز که از مدرسه به خانه برمیگشتم چند تا از همکلاسیهایم دنبالم راه افتادند و سربه سرم گذاشتند و برایم شاخ و شانه کشیدند.
🍃 پرسیدم: چرا شما را اذیت میکردند؟ بابا گفتند: بقیهاش را گوش کن… همین دوستم که الان دیدیمش به دادَم رسید و من را به خانهشان برد و حسابی از من پذیرایی کرد. آن روز ما با هم دوست شدیم. گفتم: چقدر خوب که شما را از دست آنها نجات داد.
🍃 بابا گفتند: ناقُلا خودش آنها را فرستاده بود. خیلی تعجب کردم و با کنجکاوی پرسیدم: باورم نمیشود. آخر چرا؟
🍃بابا که از یادآوری خاطرات گذشته، حسابی خندهشان گرفته بود گفتند: به خاطر اینکه با من دوست بشود آن نقشه را کشیده بود تا با کمک کردن به من، با هم رفیق بشویم. بعدها خودش برایم تعریف کرد و کلی هم معذرت خواست که راه درستی برای دوست شدن انتخاب نکرده بود. اتفاقاً با آن همکلاسیهایم هم صمیمی شدیم. حالا که فکر میکنم، میبینم ارزشش را داشت. ارزشش بیست سال رفاقت است.
🍃از شنیدن حرفهای بابا ناخودآگاه یاد احمدی افتادم. به بابا گفتم: یکی از بچهها تازه به کلاسمان آمده و هیچ دوستی ندارد. چون زیادی سرش توی کتاب و دفتر است. حتی زنگهای تفریح هم مینشیند یک گوشه و کتاب میخواند و با کسی دوست نمیشود.
🍃پدرم گفتند: شاید خجالت میکشد و نمیتواند با کسی دوست بشود. تو پیشقدم شو و با او دوست شو. چند لحظهای فکر کردم و گفتم: آخر چطوری با او دوست شوم؟
🍃 بابا خندیدند و گفتند: نقشهای به ذهنم رسید. رسیدیم خانه، برایت میگویم.
🍃فردای آن روز طبق نقشه بابا، تیلههای کودکیشان را بردم مدرسه تا به بچهها نشان بدهم. زنگ تفریح را زدند. صادقی با عجله از کنارم گذشت و شانهاش خورد به من و همه تیلههایم پخش زمین شد.
🍃من و سعیدی و حسین صادقی، مشغول جمع شدن تیلهها شدیم. تیلهها همه جا پخش شده بودند. زیر نیمکتها، پشت سطل زباله، زیر کُمد وسایلها… رو کردم به احمدی و گفتم: احمدی! تو هم میآیی کمک؟ احمدی انگار از کمک خواستن من خوشحال شد. آمد جلو و دانه دانه تیلهها را از روی زمین جمع کرد.
🍃 جمع کردن تیلهها که تمام شد، زنگ تفریح هم زده شد. از بچهها تشکر کردم و گفتم: ببخشید که به خاطر من، تمام زنگ تفریح را ماندید توی کلاس.
🍃 احمدی خندید و گفت: اشکال ندارد، عوضش جمع کردن تیلهها، خیلی کِیف داد. صادقی به من نگاه کرد و چشمک زد که یعنی نقشهات گرفت. بعد با خنده گفت: درست است که زنگ تفریح را ماندیم توی کلاس، ولی ارزشش را داشت با احمدی دوست شویم. همگی خندیدیم.
🍃 از آن روز به بعد احمدی به من توی درسها کمک میکرد. به قول بابا، داشتن دوستهای خوب نعمت است!
نویسنده: مریم ایوبی راد
#داستان_تیله_های_کودکی_بابا
@fahmeguran2
🌱🌱🌱به نام خدا🌱🌱🌱
☘دریای خوبی ها☘
در میان خیرها و نورها
توی قلبم دفتری وا کرده ام
نام هرکس را کنار حق او
توی این دفترچه امضا کرده ام
ای خدای مهربان و دستگیر
در مسیر حق تو یاری کن مرا
مقصدم دریای خوبی هاست
پس مثل رودی تشنه جاری کن مرا
با رعایت کردن حق کسی
در کنار نام او گل می کشم
می شود او راضی و آن وقت من
طعم راضی بودنت را می چشم
شاعر: ندبه محمدی
#شعر_دریای_خوبی_ها
@fahmeguran2
🌱🌱🌱به نام خدا🌱🌱🌱
💠داستانِ ناشناس👇
☘برادرم محمد تازه از جبهه سوریه برگشته بود. اوایل که بچه بودم نمیفهمیدم چرا او چند ماه یکبار به خانه میآید. آن موقع فکر میکردم دیگر مرا دوست ندارد. وقتی مرخصی میگرفت، چند روز با او قهر میکردم. حالا که فهمیدهام داداش محمدم یک رزمنده شجاع است، به او افتخار میکنم.
☘ آن شب؛ دومین شبی بود که برایم از خاطرات جبهه تعریف میکرد. او گفت: ما شش نفر در جایی اطراف شهر دمشق مستقر بودیم، چند روز که صبح از خواب بلند میشدیم، میدیدیم جورابهایمان شسته شده و پوتین هایمان واکس زده شدهاند و بیرون مقر، ردیف کنار هم قرار گرفتهاند.
☘اولش نمیدانستم کار کدامیک از بچه هاست. یک شب بیدار ماندم و همانطور که زیر چشمی حواسم به دوستانم بود، دیدم حسین از رختخوابش بیرون آمد و به اطرافش نگاه کرد؛ وقتی مطمئن شد همه خواب هستیم، جورابها و پوتینهایمان را برد بیرون تا یکساعت کارش طول کشید. صبح به او گفتم پس کار تو بود؟
☘حسین گفت، راضی نیستم به کسی بگویی، این راز بین من و تو باقی میماند، من هم به او قول دادم.
☘با شنیدن خاطره برادرم سر شوق آمده بودم و توی دلم حسین را تشویق میکردم.
فردای شبی که برادرم آن خاطره را برایم تعریف کرد، قرار بود از طرف مدرسه برویم به اردوی یک روزه، توی باغی در نزدیکی شهرمان. قبل از خواب، به این فکر میکردم که در اردوی فردا چطور میتوانم مثل حسین دوست برادرم، بطور ناشناس کاری انجام دهم که بچهها را خوشحال کنم.
☘صبح شد. باغی که ما را به آنجا بردند یک مشکل داشت، شیرهای دستشوییاش خراب بود و بچه ها مسافت زیادی تا آخر باغ باید می رفتند و آفتابههایشان را از شیری که در کنار اتاق سرایدار بود پٌر از آب میکردند و با اخم و تخم و غرغر کردن برمیگشتند.
☘پس از ناهار چون خسته بودیم، دراز کشیدیم و کمکم همه خوابشان برد؛ با خودم گفتم الآن وقتش است، رفتم سراغ آفتابه ها و در یک ساعتی که بچهها خوابیده بودند، آفتابهها را پٌر آب کردم و دم دستشویی به صف گذاشتم و سریع به اتاق برگشتم و در جایم دراز کشیدم.
☘ سامان از همه زودتر بیدار شد و رفت دستشویی. وقتی برگشت گفت، بچهها زود باشید بیایید ببینید یک نفر آمده و همه آفتابهها را پٌر کرده، دستش درد نکند. بچهها با سر و صدا از اتاق بیرون پریدند و به دیدن صف آفتابهها رفتند. من هم با آنها رفتم تا نفهمند کار من بوده.
☘ یکی از بچهها گفت: حالا ما باید از کی تشکر کنیم؟ همه به هم نگاه کردیم و شانههایمان را بالا انداختیم. عباس و علیرضا آمدند کنارم ایستادند و به من لبخند زدند. نگاهشان کردم و سریع رفتم توی اتاق و کتابی برداشتم و وانمود کردم دارم مطالعه میکنم. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که هاشم از بیرون آمد و نشست کنارم و گفت: ما که دیدیم چکار کردی؟ سرخ شدم و گفتم: تو هیچی ندیدی! هاشم گفت: چرا هم من و هم عباس و علیرضا، آخر باغ داشتیم به سرایدار کمک میکردیم شاخهها و برگهای اضافه را میریختیم توی چاله، ولی تو متوجه ما نشدی!
☘گفتم: خوب حالا که چی! عباس و علیرضا هم آمدند روبرویم نشستند. عباس گفت: ما هم دوست داریم مثل تو کارهای اینطوری بکنیم، یعنی منتظر تشکر کسی نباشیم. میآیی یک گروه با هم درست کنیم؟
☘با خوشحالی گفتم: باشه. اتفاقاً توی مدرسه هم از این کارها میشود کرد. مثلاً قبل از اینکه اول مهر بشود، برویم کمک آقای اسفندیاری برای آماده کردن کلاسها.
☘همان موقع آقای آذری از آشپزخانه با صدای بلند گفت: بچهها کسی تو اتاق هست واسه شستن میوهها بیاید کمک؟هر چهارنفر به هم نگاه کردیم و قبل از اینکه برویم آشپزخانه دست راستمان را روی هم گذاشتیم و با هم گفتیم: یا علی!
نویسنده: پروین مبارک
#داستان_ناشناس
@fahmeguran2
امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند:
پاداش نیکی به پدر و مادر بهشت است.
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
"سوره مطففین"
🌻 از این سوره یاد می گیریم که هر کس یک حقّی دارد و دیگران نیز حقوقی دارند و ما باید حقوق دیگران را رعایت کنیم.
🌻 باید اهل نیکی کردن به دیگران خصوصاً والدین باشیم.
#حدیث
#سوره_مطففین
#پاداش_نیکی_به_والدین
@fahmeguran2
🌿🌿🌿
💫خدای مهربانم من را یاری کن تا ادا کننده ی حقوق دیگران خصوصا والدینم باشم تا بتوانم تو را از خود راضی کرده و امرت را اطاعت کرده باشم 🌱
💫کمکم کن تا آنچه برای خود می پسندم برای دیگران هم بپسندم و آنچه برای خود نمی پسندم برای دیگران هم نپسندم🌱
🌿🌿🌿
#سوره_مطفّفین
@fahmeguran2
🔸️💠🔸️💠🔸️💠🔸️💠🔸️💠🔸️💠🔸️💠🔸️💠🔸️
🌱یک روز از روزهای خوب خدا،اوستا مراد که از بیرون اومده بود خونه ،به حمام رفت و چون نزدیک اذان بود وضو گرفت تا به مسجد بره ولی آنقدر وضو گرفتنش طول کشید که اذان که گفته شدهیییییچ، به آخرای نماز جماعت رسید
🌱حاج آقا بعد از نماز چشمش به اوستا مراد افتاد و گفت اوستا این جاده چیه روی سرت ؟؟فرق سرت چراموهاش ریخته؟؟!!!
🌱اوستا خندید و گفت این موها برای خدا دارن میریزن!!!!
اوستا خیلی خوشحال جورابش رو هم درآورد و پاهاش رو هم به حاج آقا نشون داد و گفت:تازه حاج آقاپوسته ی پاهام هم داره میریزه😁😁
من برای خدا وضو می گیرم ،از وقتی فهمیدم باید محلّ مسح سر و پام بدون مانع و خشک باشه دیگه خووووب سرمو و پاهامو با کیسه محکم می شورم که خدای نکرده چربی روش نمونه و بعد از حمام هم برای وضو گرفتن آنقدر پارچه ی خشک روی فرق سرم می کشم و پام هم به شلوارم می مالم که مطمئن باشم خشکه خشکه و وضوم درسته
🌱حاج آقا گفت اوستا ما گفتیم دقّت کن ولی نگفتیم خودت رو کچل کنی که 😄😄
محل مسح نیاز نیست خشکه خشک باشه باید آب دستات به نمِ سرت بچربه ،مانع هم اگر باشه باید برطرف کرد ولی چربی طبیعی پوست که مانع نیست و اشکال نداره
🌱اوستا گفت عجب من می گفتم چرا موهاوپاهای بقیه مثل من نشده😁
🌱حاج آقا با لبخند گفت: حالا الحمدلله وضو و نمازت درست بوده ،از این به بعد بخاطر خدا بیشتر مراقب اعضای بدنت باش
🌱اوستا حاج آقا رو بوسید و ازشون تشکر کرد که هر بار یکی از احکام خدا رو بهش یاد میدن
🔸️💠🔸️💠🔸️💠🔸️💠🔸️💠🔸️💠🔸️💠🔸️💠🔸️
#احکام
@fahmeguran2