eitaa logo
زیر گنبد کبود 📚🌈📚 شماره تماس 09173390579
44 دنبال‌کننده
449 عکس
6 ویدیو
8 فایل
آموزش نوشتن خلاق،معرفی کتاب ووو. شماره تماس: 09173390579
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی 🎬 نام فیلم: خوشه‌های خشم  (به انگلیسی: The Grapes of Wrath) 📽 کارگردان: جان فورد  ✔ ژانر ( گونه): درام ✔ محصول سال ۱۹۴۰ آمریکا است. 🎞 این فیلم بر اساس رمانی به همین نام، نوشتهٔ جان اِستاینبِک  (در منابع فارسی بیشتر جان اشتاین بک  شناخته می‌شود) ساخته شده است. 🏆این فیلم برنده اسکار بهترین کارگردانی و بهترین بازیگر نقش مکمل زن شده است. 👏
هدایت شده از فریبا کریمی
🍁❄🍁❄🍁❄🍁❄🍁 سلسله کارگاههای ادبی *شاهنامه خوانی* ♦️باحضور استاد بهادر امیر عضدی 🌅 سه شنبه ها ⏰ ساعت ۱۰ صبح 🌈فرهنگسرای علوی
🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️ شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 🔸سلسله کارگاه های حافظ خوانی حافظ شناسی شرح غزلیات حافظ 🔹️با حضور آقای دکتر مجید اسکندری 🕒 یکشنبه ها ساعت ۹ صبح 📍فرهنگسرای علوی https://eitaa.com/farhangsara_alavi_shz
بوسنیائی - خواهش می کنم... آن چهره های معلق در آسمان فقط نگاهش می کردند. پیرمرد دوباره گفت: کمکم کنین.. هیچ کدام شان حرفی نزدند. همه به او خیره شده بودند. - زبون منو نمی فهمین؟ هیچکس حرفی نزد. هیچ کدام شان .. تنها نگاهش می کردند و پیرمرد فهمید کسی زبان او را نمی فهمد. از دید آن ها او یک پیرمرد تنها و بی کس بود. پیرمرد اما می دانست بطرزی معجزه آسا توانسته از جنگ دور شود . از بوسنی .از سارایه وو. از تک تیرانداز های صرب. از دهکده هائی که می سوختند در آتش تعصیات قومی و نژادی . از قتل ، از تجاوز و حالا در این روستای دورافتاده هیچ کس زبان او را نمی فهمید . هیچ کس نمی دانست چقدر سخت بوده برای او ، دویدن در میان درختان جنگل .روزها مخفی شدن زیر بوته های تمشک وحشی و راه رفتن شبانه زیر باران سرد .آن ها نمی دانستند تحمل چندین و چند روز گرسنگی برای پیرمردی هفتاد و هشت ساله چقدر سخت است . کسی نمی فهمید چه ترسی دارد وقتی در ظلمت شب درون چاله ای می افتی پر از گل و لجن و دست و پا می زنی میان جنازه هائی در حال پوسیدن. حالا پیرمرد روی زمین افتاده بود و خیره نگاهشان می کرد. بعد از چند شبانه روز دربدری وقتی از تب می سوخت. وقتی دیگر امید هایش از دست رفته بود و هنگامی که از شدت ضعف شعله ی حیات در وجودش خاموش می شد ناگهان جنگل به پایان رسید. مزرعه ای در مقابلش نمودار شد. روستائی مرزی در مجارستان. شاید همان موقع بود که چشمان پیرمرد سیاهی رفت و وقتی چشم باز کرد روستائی ها را دید که بالای سرش جمع شده بودند و شاید همان موقع بود که پیرمرد ناله کرد وگفت: خواهش می کنم... حالا دیگر نفسش به شماره افتاده بود. انگار سنگی بزرگ برسینه اش نهاده باشند. دهان بازکرد اما حرفی نزد. نتوانست. زنی چاق کنار پیرمرد نشست دستی به پیشانی داغ و عرق کرده اش گذاشت. چیزی به دیگران گفت. نوجوانی سیزده چهارده ساله دوان دوان از آن ها دور شد. گاه نفس در سینه ی پیرمرد گم می شد و لب هایش به کبودی می زد. روستائیان با هم حرف می زدند . پیر مرد را خطاب قرار می دادند. پیرمرد به سختی گفت: بو..سنی.. بو..سنی هرز...گوینا.. همان زن چاق سعی کرد پیرمرد را بلند کند . اما یکی شان سر او د اد زد و چیزی گفت. زن دست تب زده ی پیرمرد را گرفت . داغ بود و خشکیده . زن پرسید: بوسنیائی؟ پیرمرد سر تکان داد . از هوش رفت.زن دست داغ و خشکیده را کمی فشار داد. استخوان های ساعد و مفصل آرنج پیرمرد زیر لایه ای نازک از پوست و رگ هائی ملتهب دیده می شد. دست پیرمرد بیشتر به شاخه ی خشکیده ی درختی خزان زده می مانست. زن چیزی پرسید. پلکهای پیر مرد سنگین شده بود و گوشهایش آرام آرام به خواب می رفتند. زن دوباره چیزی پرسید. مرد را تکان داد . دستی به سر پیرمرد کشید. زخم های کوشه ی پیشانی مرد متورم شده بود. پلک های پیرمرد کمی از هم باز شد.زن به خودش اشاره کرد و گفت: آنالیا.. ژابو پیرمرد سر تکان داد دهان باز کرد تا چیزی بگوید . دهان باز کرد تا بگوید من وحید احمد هودزیچ هستم . معلم بازنشسته ی جغرافیا در سارایه وو...پسرانم را کشتند و از همسر و دخترانم بی خبرم.. گلوی خشکیده ی پیر مرد اما خس خس می کرد.آنالیا فقط سر تکان داد. پیرمرد اشک می ریخت.زن دست او را محکم در دست گرفته بود که پیرمرد دوباره دهانش لرزید می خواست بگوید من را مثل مسلمان ها دفن کنید . مسیحی نیستم . یهودی نیستم... وقتی آن پسر سیزده ، چهارده ساله با پزشکیار جوان دهکده بازگشت پیرمرد مرده بود و حالا در میان قبرهای دهکده یک سنگ قبر است که روی آن نوشته شده. "بوسنیائی " بیژن کیا
رها برگ پاییزی پیچید میان دستان باد و رفت و می‌گفت کاش شاعران شبیه شعرهایشان بودند بهار شعر عاشقی خواند و پاییز مرا رها کرد در باددد🍁 بداهه فریبا کریمی ( آذر دخت )