👌 #داستان کوتاه #پندآموز
#تلنگر
💠 قضاوت 💠
💭 مجلس میهمانی بود
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...
اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد..
و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت...
💭 دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده...
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود.
مواظب قضاوتهایمان باشیم....
🍃❤️
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#داستان
🌹بسیار زیبا و آموزنده👌
🔻پیرمردی در دامنه کوه های دمشق هیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند
یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت؛تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد.
👌 یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود یابد
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد و بسوی خانه روان شد و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد و نگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود.
زن همسایه نمک نیاز داشت به خانه آنها رفت و زن نمکدان را به او داد
اما زن همسایه که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد.
😔پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراخت و عصبانی
وخانم پیرمرد هم گریه میکرد که چرا نگین را گم کردم.
👈چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت در آنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان (ع) را گفت . حضرت
سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی .
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد.
در مسیر راه نگین را از جیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تا نگین را خوب ببیند و لذت ببرد.
در این وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت و پرید.
پیرمرد هرچه که دوید و هیاهو کرد فایده نداشت.
😔پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی!
👈 پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت سلیمان (ع) ایستاده است و به حیرت بسوی او می نگرد.
پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) برایش گفت میدانم که تو به من دروغ نمی گویی این نگین را از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی و حتما بفروش که در حالت زندگیت تغییری آید.
👌پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد؛ پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد؛ خانه پیر مرد کنار دریا بود؛ هنگامی به لب دریا رسید خواست که کمی نفس بگیرد و نگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد
هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد .
😔با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت.
همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره او را دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید.
👈پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید؛ پشتاره را به زمین گذاشت دوید و گریخت .
👌حضرت سلیمان (ع) میخواست مانعش شود که فرستاده خدا جبریل امین آمد که ای سلیمان خداوند میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغییر میدهی و مرا فراموش کرده ای !
👌 سلیمان (ع) با سرعت به سجده رفت واز اشتباه خود مغفرت خواست.
خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر میدهم!
پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد
ماهی گیر به او گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم؛ پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد و به خانه رفت
همسرش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت و به شوهرش مژده داد.
شوهرش با خوشحالی به او گفت: توماهی را نمک بزن من به کوه میروم تا هیزم بیاورم .
هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود سریع به خانه همسایه رفت وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیر من خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد.
👈پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند .
چشمش به نگین قیمتی در آشیانه پرنده خورد .
نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند .
فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .
👈حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد تا که خداوند نخواهد.
به خداوند یقین و باور داشته باشید.
🌼مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ
☘و هر کس بر خدا توکل کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می رساند.(طلاق آیه3)
🌹حق غنّی است، برو پیش غنی
🌹نزد مخلوق، گدایی بس کن
🌹 کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان اردکان 🌹
@fanooseardakan
#داستان
محمدعلی کلی و حنا (تذکري سرشار از محبت و دلسوزي با حفظ احترام و ارزش)❤️❤️❤️
کاسیوس کلی در زمان خودش، قوي ترین مشت زنِ جهان بود که مسلمان شد و نام خودش رو به محمدعلی تغییر داد.
حناء یکی از دختراش میگه: بعد از مدتی دوري و فراق، رفتیم تا در محلِ اسکان پدرم او رو ببینیم. من کوچیک بودم.
وقتی در نهایت به اونجا رسیدیم، راننده تاکسی من و خواهرم لیلا رو تا آپارتمانِ پدرم همراهی کرد. او مثل همیشه
پشت در مخفی شده و منتظر بود تا ما رو بترســونه. ما تا جایی که در یک روز ممکنه همدیگه رو در آغوش کشیــدیم و
بوسیــدیم. پدرم به ما نگاهی مهربانانه انداخت و من رو روي پاهاش نشوند و چیزي گفت که هرگز فراموش نمیکنم.
او مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت:
«حناء! ☺️هر چیـزِ ارزشمندي که خدا در این جهان آفریده، مخفی است و دستیابی به آن دشوار!
الماس کجا یافت میشه؟ الماس در اعماقِ زمین و جاییه پوشیده و محفوظه. مروارید کجا یافت میشه؟ مروارید در اعماق
اقیانوس و در دلِ صدفی زیبا، پوشیده و محفوظه. 😊طلا کجا یافت میشه؟ طلا در اعماقِ معدن و در جاییه که پوشیده از
چندین لایه سنگه. براي دستیابی به این چیزها باید سخت کوشید» سپس با جدیتی که در چشمانش بود به من نگاهی
کرد و گفت: «حناء! بدنِ تو مقدسه، تو بسیار ارزشمندتر از الماس و مرواریدي و تو هم باید محفوظ باشی ...»💐💐
[توصیه قهرمانِ بوکس جهان به دخترش درباره حجاب، کلیپش با صداي حنا در اینترنت موجوده]
محمد علی کلی در غرب، دخترش رو بغل میکنه و به زبون خوش، زیبا و با مثال حرف میزنه و متذکر میشه
بعضیا در ایرانِ امام رضا علیه السلام لالند!
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan