این روزها هوای زنـدگی پس است!
چنگی بر دل نمیزنـد...
لطفاً کمی بیشتر حواستان بہ اطرافتان باشد
بیشتر از این زنـدگی را بہ کام هم تلخ نکنید و خودتان را از لـذت داشتن حـال خـوب، محروم نکنید!
لبخنـد بزنیـد لطفاً!
بہ عابری ڪه در حال عبـور از کنار شماست
کودکی ڪه درحال بازی کردن است
بہ پیرمردی در حال گذر از خیـابان
یا پیرزنی ڪه ناخداگاه
برایت آرزوی پیـر شدن میکنـد...!
لبخنـد بزنیـد
گاهی یڪ لبخند، عجیب میچسبد بر جان و دل آدمی و تمام خستگیها را از تـن میپراند
درست مثل چای داغ وسط زمستان...!
دنیا بہ اندازهٔ کافی سخت میگیـرد
لطفاً بہ خودتان سخت نگیریـد
و بدون منت و هیچ چشم داشتی
خـوب باشیـد!
باور کنید کوتاهترین فاصله میان هر کسی، بہ اندازهٔ یک لبخند ناقابل بر لبهایتان است...!
حتی اگر فکر میکنید تنهائید
بہ تصویر خودتان در آینـه سلام بدهید و بخندید، خواهید دید آینـه، چطور جوابتان را خواهد داد!
حال خـوب، درست در یک قدمی شماست!
برای بہ دست آوردنـش
دستتان را ڪه نـه...
دلتـان را بیـاوریـد
و
لبخنـد بزنیـد...!
🍂🌼 ودود
»
کربلا پای پیاده اربعینم آرزوست
خاڪ پای زائران روی جبینم آرزوست
دیدنِ گلدستہ ها و گنبدِ عباس، بعد
سجدهی شڪرِ ستونِ آخرینم آرزوست
💠السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ💠
ودود 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدم قدم تا حرم ۰۰۰۰۰۰
😍😍👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادرانی که حسینی بودند... لحظه های حسینی .....انتخاب بین ماندن ورفتن....
ودود💔💔
May 11
🔴چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار و پند آموز
🏷حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم، پیدا می کند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم می کند!!!؟
🏷حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری رفت...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت:
ان شاءالله خدا او را هدایت می کند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت می کند، با خدایی که روزی می دهد، فرق دارد؟؟!!!!...
🏷حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
🏷حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه می بینی؟!
گفت آن گونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد، اما دستم را می گیرد....
🍂🌼 ودود