هدایت شده از ‹ طلوع ›
تصورم از خادم الشهدا بودن ،
یک پر دست گرفتن بود و یک
خوشآمدی گویی به زائر ، اما نه
اینجا خادمی به این معنی نیست .
اینجا خادمی یعنی غذا پختن هم برای
خواهرایخادم و هم برای برادرانِخادم
اینجا خادمی یعنی شستن ظرفهای
بچههایِ خسته ، اینجا خادمی یعنی
شستن لباس کثیفایِ خادمی که تا
دیر وقت مشغول تمیز کردنِ اسکان
زائر بود . . اینجا خادمی یعنی من هر
کاری مونده انجام میدم و مهم نیست
از اون کار خوشم بیاد یا نه و خب اصلا
شاید من اون کار و خونه بابامم انجام
نمیدادم اما اینجا موظفم انجام بدم .
اینجا خادمی یعنی مهم نیست حالت
خوبه یا نه ، مهم نیست حوصله داری
یا نه ، مهم اینه که وقتی زائر رسید
با خوشرویی به استقبالش بری و
خوشآمد بگی شاید حتی اون زائر
خسته باشه و به تو محل نده . .
اینجا خادمی یعنی اگه تو قبلا دنبالِ
سرویسبهداشتی تمیز میگشتی ،
الان باید دنبال سرويسبهداشتی
کثیف بگردی که تمیزش کنی . .
اینجا خادمی یعنی نوکری ؛ نوکری
واسه زائرشهدا و خادم شهدا ،
اینجا خادمی یعنی ندیدن خود و
دیدن بچههایِ شهدا و زائرایِ شهدا ؛
اینجا خادمی یعنی تو هرکاری میکنی
ریز به ریزش و دارن میبینند چون
دعوتت کردن برایِ نوکری ؛
اینجا خادمی خیلی قشنگه . . !'
-فٰارِج⁴¹⁷!
تصورم از خادم الشهدا بودن ، یک پر دست گرفتن بود و یک خوشآمدی گویی به زائر ، اما نه اینجا خادمی به ا
سودای خدمت برای شهدا که به سرت بزند فقط با یک متن اشک از گوشهی چشمت میجوشد و بر گونهات رودی از دلتنگی ایجاد میکند...
آدم است دیگر، گاهی دلتنگ چیزهایی میشود که تا به حال تجربه نکرده...💔
هدایت شده از مبهوم
وقتی لفت میدین میشینم به کانال دقت بیشتری میکنم، نگاه میکنم اگر من بودم تو این کانال میموندم؟ میبینم نه☹️
عرض سلام و ادب
شب خوش
موضوع پیشنهادی برای نوشتن متن/شعر چیه؟
ممنون میشم اینجا بهم بگید
https://daigo.ir/secret/8608726642
هدایت شده از گاه گدار
مطالبه عمومی توی کشور این روزها باید سمت عملیات ترکیبی نظامی و تکنولوژیک علیه رژیم غاصب باشه و بعد جریانسازی برای کمکهای بشردوستانه به غزه و لبنان.
حالا هر کس این اولویتها رو تغییر بده و مسأله رو تبدیل کنه به قیمت بنزین و قانون حجاب و عفاف، در بهترین حالت احمقه، در بدترین حالت خائن.
فرقی نداره راننده تاکسی باشه یا نماینده مجلس، بقال سر کوچه باشه یا وزیر.
ما وسط جنگ وجودی هستیم و اصل موجودیت دین و هویت ما در خطره، بعضیها هنوز مسالهشون احکام فرعی رساله است.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
تو اتوبوس دوست دوران راهنماییم رو دیدم
همون دوستی که سر صف دوتایی قرآن و مداحی میخوندیم
همون دوستم که از نماز جماعتا جا نمیموند و پوشیه زدنش شده بود الگوی من
ولی وقتی بعد از مدتها بی خبری تو اتوبوس دیدمش آتیش گرفتم!
دوستم مانتوی تنگ و کوتاه پوشیده بود، موهاش بیرن بود و کلی آرایش کرده بود!
الهی دورت بگردم دختر که قربانی تقابل حق و باطل شدی!
این شبها براش دعا کنید💔
زهرا أُمّ است، أُمّ کسیست که تربیت میکند.
خدا رب است، مربی است، و زهرا جلوهای از رب است که تمامی آدمیان را تربیت میکند.
حالا باید ببینیم من و تو چند مرده حلاجیم؟!
آیا تربیت را دریافت کرده و مسیری که مادر برایمان روشن ساخته را میپذیریم یا فرزند ناخلف میشویم و از مسیر روشن منحرف..؟!
-فٰارِج⁴¹⁷!
علی رغم میل باطنیم، به دلیل نبود راه ارتباطی مجبور شدم اینجا بگم چون میدونم ایشون چک میکنند کانال رو
اگه دوست دارید مطالب نشر پیدا کنه، میتونید فورواردشون کنید
هم ثواب جاریه برای بنده و شماست
هم باعث خونده شدن بقیه مطالب فارج میشه...
ببخشید برای شخصی چی اونم ناراضی هستین
-
من اصلا مشکلی با کپی مطالب ندارم
مطالب و اشعار برای من نیست برای اهل بیت و شهداست
اما دوست دارم این مطالب مخاطب بیشتری داشته باشند نه به خاطر اینکه نویسندشون بنده هستم، به خاطر اینکه برای اهل بیته...
فلذا کپی شخصی مشکلی نداره
اما کسی نگفت درب در حال سوختن روی مادر افتاد، و مادر سوخت، شدت جراحت در اثر این سوختگی را کسی میداند ؟!
#یارالارُوا_قوربان
#یارالی_ننه
صحنهی اول:
بوی بهشت میداد؛ بهشتی با هوای بارانی! خاک را میگویم که ساعتها میزبان باران چشمهای مرد بود!
یاد بچهها افتاد، اشکی از گوشهی چشمش غلطید و به رود غمهایش پیوست.
بلند شد تا به خانه برگردد، خواست تا خاکهای نشسته بر ردایش را بتکان اما دلش نیامد...
دستی بر بهشت بارانی زمین کشید و فاتحهای خواند، فاتحه آه شد و تمامی ذرات عرش و فرش را سوزاند.
-فٰارِج⁴¹⁷!
صحنهی اول: بوی بهشت میداد؛ بهشتی با هوای بارانی! خاک را میگویم که ساعتها میزبان باران چشمهای مر
صحنهی دوم:
مرد بین کوچههای شهر دنبال خانهاش میگشت.
در میان راه صدای قربانصدقهی مادری و قهقهههای نوزادی از پنجرهی کاهگلی خانهای آمد و پشت دیوارهای گوش مرد ایستاد و اذن دخول خواست.
مرد لبخند محوی زد و اذن ورود داد، اما دیری نپاید که این لبخند شد کلید جعبهی خاطرات مرد!
-فٰارِج⁴¹⁷!
صحنهی دوم: مرد بین کوچههای شهر دنبال خانهاش میگشت. در میان راه صدای قربانصدقهی مادری و قهقههه
صحنهی سوم:
هوا گرم شده بود، بالاخره خرمای نخلها رسیده بود و آماده برداشت شده بود.
مرد عبا بر دوش انداخت و عزم نخلستانش را کرد.
ناگهان چشمش به همسر و فرزندانش افتاد.
حسن در کنار مادرش نشسته بود و مادر دستش را دور بازوهای پسرش حلقه کرده بود؛ حسین را هم روی پاهایش نشانده بود و مثل همیشه از رشادتهای همسر و پدر بچهها، در بدر و احد و خیبر میگفت و بچهها با تمام وجود دل سپرده بودند به صدای مادر که وقتی از پدر میگفت، میشد عشق را از آیه به آیهی کلامش تفسیر کرد.
پدر با لبخند زل زده بود به تنها منبع آرامشش، ناگهان مادر متوجه نگاههای پدر شد.
نگاه هایشان در هم گره خورد و مانند همیشه آن لحظه شد لحظهی شادی و شعف فرشتگان!
انگار در عرش ولوله افتاده بود و هرکدام از ملائک به دنبال توفیق ثبت این لحظه میگشتند، و غبطه به حال آن ملکی میخوردند که مامور ثبت این تلاقی شده بود!
اما وقتی صوت مادر ارتعاش پیدا کرد، عرش این بار سکوت کرد تا ذوق صدای او را در وجود خویش طنینانداز کند!
و این بار بانو زبان گشوده بود به شوخی و با همان طبع لطیفش حسین را روی پاهایش تکان داد و فرمود: انت شبیه بابی، لست شبیه بعلی ( تو شبیه به پدر من هستی، شبیه به پدرت علی نیست )
و آن لحظه صدای قهقهههای حسن و حسین زرق تمامی ممکنات عالم را تامین میکرد و تبسم مرد شده بود نور علی نور!
و چه خاطرات خوبی...
-فٰارِج⁴¹⁷!
صحنهی سوم: هوا گرم شده بود، بالاخره خرمای نخلها رسیده بود و آماده برداشت شده بود. مرد عبا بر دوش ا
صحنهی چهارم:
مرد غرق در همین خاطرات خوب بود که با دیدن درب سوختهی خانهاش، ناگهان دست به دیوار گرفت که مبادا به زمین بخورد!
وارد خانه که شد، صدای زهرایش را شنید که مثل همیشه به استقبالش آمدت بود و میفرمود: السلام علیک یا ابالحسن، یا امیرالمومنین!
و اکنون چه کسی به استقبالش میآمد؟!
دیگر یارای ایستادن نداشت، پاهایش را روی زمین میکشید تا بلکه زودتر به اتاق برسد.
وقتی وارد اتاق شد، هنوز بستر زهرایش بر زمین بود.
به سمت بستر رفت، ملافهی خونی را کنار زد، ناگهان دست بر صورتش نهاد و صدای هقهقش عرش را به لرزه در آورد...
مگر علی یاد چه چیزی افتاده بود که اینچنین اشک میریخت؟!
-فٰارِج⁴¹⁷!
صحنهی چهارم: مرد غرق در همین خاطرات خوب بود که با دیدن درب سوختهی خانهاش، ناگهان دست به دیوار گرف
صحنهی پنجم:
از مسجد تا خانه را دویده بود، بارها بر زمین افتاده بود و دوباره برخواسته بود!
حسنین خبر آوردن بودند حال مادر خوب نیست.
به خانه که رسید، عبایش را از دوش خود برداشت و عمامه را از سر افکند، کشان کشان به سمت بستر همسرش رفت.
سر او را در آغوش گرفت.
با صدای لرزان فرمود: یا زهرا...
جوابی نشنید، دوباره فرمود: یا بنت محمد المصطفی...
باز جوابی نشنید
ادامه داد: یا بنت من حمل الزکاة فی طرفه ردائه و بذلها علی الفقراء
و باز هم سکوت...
اشکی از گوشهی چشمش غلطید و برگونهی زهرایش افتاد، با انگشت سبابه اشکرا از گونهی همسرش پاککردن و فرمود: یا فاطمه کلمینی... فانا ابن عمک، علی ابن ابیطالب...
ناگهان زهرایش، چشم گشود.
و بکت و بکا:)
در میان این هقهقها، زهرا فرمود: مرگی را مشاهده میکنم که نمیتوان از آن گریخت، علی جان، مراقب حسنینم باش، آنان یتیم و دل شکستهاند...
شاید زهرا دست بیجانش را بلند کرده باشد و اشکهای همسرش را پاک کرده باشد و آنگاه فرموده باشد: علی جان، مرا شبانه به خاک بسپار و سلام مرا تا قیام قیامت به فرزندانم برسان!
-فٰارِج⁴¹⁷!
صحنهی پنجم: از مسجد تا خانه را دویده بود، بارها بر زمین افتاده بود و دوباره برخواسته بود! حسنین خبر
صحنهی ششم:
خاطرات زهرا شده بود آتش جان علی...
هدایت شده از -فٰارِج⁴¹⁷!
دل-نوا-_-فاطمیه-5.mp3
5.06M
فعلا قفلی باشه تا ببینیم مهدی رسولی دیگه چه شاهکاری برای مادر میخونه...
وقتي همه جا شُهره به عنوان تو باشيم
بايد كه فقط ريزه خور خوان تو باشيم
دامن مكش از دست گداهاي گرفتار
بگذار كمي دست به دامان تو باشيم
خيرالعمل اين است كه ارباب تو باشي
ما هم يكي از مُزد بگيران تو باشيم
فرداي قيامت خبر از دربه دري نيست
امروز اگر بي سر و سامان تو باشيم
در سِير ِ مقامات پيِ گوهر اشكيم
ما چلّه نشستيم كه گريان تو باشيم
اسلام بنا بر لك لبيك حسين است
ما نيز بنا شد كه مسلمان تو باشيم
گويي كه ابالفضل دعا گوي لب ماست
هرجا كه به ياد لبِ عطشان تو باشيم
ما ياد گرفتيم كه در روضه ي گودال
آشفته تر از زلف پريشان تو باشيم
مصطفیمتولی
هدایت شده از ◝ریحان 𔘓◟
بعد از چندین مرتبه قرار گذاشتن و لغو شدنش بالاخره موفق شدم زهراخانومو ببینم😭