فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#محرم
#کشتی_نجات🛳
آیا ما هم مثل زهیر از فرصت رسیدن به امام به موقع استفاده می کنیم؟ 🤔
🚩کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا
همان گناهی که برای کسانی که #امام_حسین رو تنها گذاشتن برای ماهم اگر #امام_زمان را تنها بزاریم می نویسند❗️
#کلیپ
#استاد_شجاعی
@farzand_aftab
نمیشه باورم که .mp3
5.4M
#مداحی دهم #محرم
🥀نمیشه باورم
که وقت رفتنه😭
🥀 تموم این سفر
بارش رو شونه ی منه😭
🔺حاج محمود کریمی
@farzand_aftab
✨به نام خدا✨
«غروب #عاشورا»
💔حریرِ سرخ، آهسته آهسته چهرهی خورشید را می پوشاند و غروب، در آسمان پدیدار می گشت.
از پشت غبارها که سراسیمه در هوا میچرخیدند، به خورشید نگاهی کرد. خورشید سرخ بود اما نگینِ عقیقش این بار سرخ تر از خورشید و سرخ تر از آسمانی بود که در دریای غروب غرق می شد. عقیق او به هزار قطرهی خون، رنگآمیزی شده بود.
انگشتر برای نخستین بار روی خاکِ صحرا افتاده بود و مثل همیشه انگشتِ عزیز خدا را محکم در آغوش گرفته بود، عزیز خدا که اکنون، او هم بر روی خاک آرمیده بود. انگشتر به آسمان نگاه می کرد. لحظه ها برایش سخت می گذشت. قلب عقیقِ دلشکستهاش شهادت میداد که از طلوع خورشید تا غروب آن، در کربلا چه گذشته است. قلبِ عقیقِ سرخ، غزلی بود که بیت بیتش نشانت می داد که کدام زخم ها رادرکجا بوسیده است.
🥀در سینهی سرخ و شکسته اش پروانه های سوخته بال دلتنگی، پرواز می کردند و تنها مرهمش بارانی بود که پروانه ها به چشمانش هدیه می دادند.
او می دانست زمان به سرعت سپری می شود تا سخت ترین لحظه را پیش چشمانش به تصویر بکشد. لحظه ای سخت تر از هنگامی که با چشمانش به مشک تیر خورده و دستان 🚩علمدارِ کربلا می نگریست و میگریست.
🕒لحظهای سخت تر از زمانی که حلقهی نقرهای رنگش در خون گلویِ نوزاد تشنه لب غرق میگشت.
هیاهو در کربلا اوج گرفته بود، از یک سو خیمه ها می سوختند و دختران اشک میریختند و از سویی دیگر صدای خندهی دشمنان، همچون آتش تا آسمان شعله می کشید. و اینجا، در این گودال، چشمانِ خون آلودِ پدر، هنوز باز بود و نالهی دخترانش را میشنید. شکستِ دیگری در عقیقِ انگشتر نمایان شد. این هزارمین زخمی بود که بر دلش می نشست.
⏳ثانیه ها می گذشت، دشمنان، گودال را محاصره کرده بودند. ثانیه ها گذشت و دنیای انگشتر به آن لحظهی سخت گره خورد.
آن لحظه که دیگر حلقهی
خونینش، تپش قلبِ مولایش را حس نکرد. آن لحظه که دیگر انگشتِ مولا تکانی نخورد و آهسته آهسته دنیا برای انگشتر، به پایان رسید.
ضربانِ قلبِ مولا برای انگشتر مثل نفس بود. همچو بهاری که شکوفه ها به عشق او چشم خود را باز می کنند. انگشتر بهانگشت امام بوسه می زد. امامی که شهادتش جلوهی درخشانِ حقیقت بود.
🍁عطر و رنگِ سرخِ پاییز، میهمان کربلا شده بود. همه چیز را به غارت برده بودند و حالا نوبت به غارتِ انگشتر رسیده بود. انگشتری با سرخ ترین و غمگین ترین عقیق، انگشتری که دِلش شکسته بود...
💍انگشتر را با انگشتِ امام به غارت بردند. گویی به اذن خدا، انگشت و انگشترِ امام، رسالتی دیگر داشتند که هنوز به پایان نرسیده بود. انگشتر با انگشت امام رفت تا عقیق شکسته و خونینش به جهانیان بگوید که بر کدامین زخم ها بوسه زده است. رفت تا از عاشورایی بگوید که در شکستگی های دلش نقش بسته است...
#دانش_آموز_مهدوی
✍نویسنده: ریـــحانہ رضـــازاده
@farzand_aftab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_های_جمعه #محرم
🎥 بازنشر #نماهنگ انیمیشنی #وداع
🎤با صدای: سیدمجید بنی فاطمه
📝شاعر: محمد صمیمی
@farzand_aftab
هدایت شده از فرزند آفتاب
#محرم #در_عزای_حسین 🏴
⚜سبک زندگی هرکس نشان می دهد
که او در حقیقت میخواهد به چه کسی شبیه شود و به کجا برود.
⚜سبک زندگی امام حسینی یعنـی
شبیه شدن به زندگی #امام_حسین علیه السلام
#استاد_شجاعی
@farzand_aftab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#محرم
#کشتی_نجات🛳
🏴رأس عزاداری هایمان باید به چه چیزی توجه شود❕
👈حسین غریب کربلا یا حسین غریب زنده الان ❗️
#کلیپ
#استاد_شجاعی
@farzand_aftab
فرزند آفتاب
#داستان
#عاشورا
🌾 روایتی از ۱۳شهید #نوجوان جهرمی که روز عاشورای ۶۲ تشنه شهید شدند...
🌷 اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچهها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی مینوشتند.
شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم.
▪️بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله میکردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن میشد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز میشد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن میکرد.
روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش میرسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچهها میگرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود.
▫️نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچهها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظهای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان چهارده پانزده ساله با آن جثه کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند.
▪️سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و میگفت خیلی دلم شور میزند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی بوس ویک سواری کنار جاده ایستاده بودند.
▫️فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آرپیجی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کومولهها هستند، کومولهها هستند.»
▪️شوکه شده بودم، نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین گفت: دستتان را بالا ببرید و ناگهان درب اتوبوس را باز کرد و همه را با اسلحه تهدید کرد. دور تا دورمان را با اسلحه احاطه کرده بودند و نمی شد تکان خورد. کارت اتوبوس و پلاک شخصی آن، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است.
▫️آنان تمام وسایل بچهها را از جعبه اتوبوس بیرون آوردند و کارت شناسایی آنها را گرفتند. همه آنها بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت. با تهدید همه را به سمت جنگل بردند و تنها من و آقای نظری مانده بودیم.
▪️نمی دانم چطور باورشان شده بود که ما دو نفر شخصی هستیم و ارتباطی با رزمندگان نداریم و فقط راننده هستیم. در همین حین یک مینیبوس پر از مسافر هم از راه رسید و آن را هم متوقف کردند و در بین آنها سربازی را که به همراه پدر پیرش به مهاباد می رفتند، پیاده کردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش کشتند و پیرمرد را به من سپردند و گفتند پیرمرد را سوار کن و برگرد.
◽️تمام حواسم پیش بچهها بود، خدایا چه بر سر بچهها میآورند. جرأت نمیکردم از سرنوشت بچهها بپرسم صدای شنیدن تیر از بین جنگل خیلی مرا بیتاب کرده بود با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن کرده و به سمت نزدیکترین مقر سپاه حرکت کردم.
▪️فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حرکت کردیم. ماشین را کنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دویدم. غمبارترین و سخت ترین صحنه عمرم را آن جا دیدم. بدن بیجان و تیرباران شده 13 جوان و نوجوان معصوم که هر یک گوشهای افتاده بودند و در عصر عاشورای سال 1362 به جمع شهدای کربلای 61 هجری قمری پیوستند.
#کتاب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه
راوی: غلام رشیدیان
@farzand_aftab
هدایت شده از جامعه معلمان مهدوی
🏳 لبیک یا مهدی
#اطلاعیه
🏴اجتماع بزرگ زنان عاشورایی
🏴همزمان با حرکت اسراء از کربلا وسومین روز شهادت
سیدوسالار شهدا حسین ابن علی (ع) وشهدای کربلا
🎤شنبه 30 مرداد از ساعت 18
بعداز ظهر
✅مکان :میدان آئینی امام حسین (ع)
👌 با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی وفاصله اجتماعی
🔹پیروان عترت هیات رزمندگان اسلام
@montazer_moalleman
#انتخاب_عاقلانه_زندگی_عاشقانه ۱۸
💢ازدواج در سنین کم
باعث عدم الفت خواهد شد.
✔️ ازدواج بخاطر ثروت زیاد و یا مقام بالا و یا تحصیلات عالیه با اختلاف سنی زیاد 🤔
باعث ایجاد مشکلات زیادی خواهد شد.
#استاد_محمد_شجاعی
@farzand_aftab
انتخاب عاقلانه دختران ۱۸.mp3
8.9M
#انتخاب_عاقلانه_زندگی_عاشقانه 18
#دختران👠
💞 سن ازواج ؟ اختلاف سنی؟ 💞
#استاد_شجاعی🎶
🧖♀️👠 @farzand_aftab💞