امامزاده محمدابنعلی در کاشان✋🏻
به یاد بچههای حاجی:)✨
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
-بَـچھهاے حآجے✨
امامزاده محمدابنعلی در کاشان✋🏻 به یاد بچههای حاجی:)✨ #بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ https://eitaa.co
خیلی شبیه به مسجد جمکران هست:)🚶🏻♂
#قرار_روزانہ..🖐🏻!
اَلسَّـلامُعَلَۍالْحُسَـیْنِوَعَـلۍعَلِۍبْـنِالْحُسَـیْنِوَعَلۍ
اَوْلادِالْحُسَـیْنِوَعَلۍاَصْحـٰابِالْحُسَیْنِ🍂..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|✨| #امامزمانۍ
دعـــآۍهمــہچــشــمانٺظــآرا
همــہدݪبےقَـــرارا
همــہےجــآݩݩثـــآرا
اݪݪــٰــهمعَجِـــݪاݪـــۅݪـــٻــڪ اݪــفـــرج:)
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
-بَـچھهاے حآجے✨
|✨| #امامزمانۍ دعـــآۍهمــہچــشــمانٺظــآرا همــہدݪبےقَـــرارا همــہےجــآݩݩثـــآرا اݪݪــٰ
|✨| #امامزمانۍ
تـورانَـدارَموَدِلتَنـگَموَدِلَـمقُرصاَسـت
ڪِھ،اِنتِھـٰاےِصَبروَاِنتِـظارتـویۍ...!
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#شهیدانه
وصیتنامهاش دو خط هم نمیشد،
نوشته بود
وَلَا تَكُونُواْ كَٱلَّذِينَ نَسُواْ ٱللَّهَ فَأَنسَىٰهُمۡ أَنفُسَهُمۡۚ
مانند کسانی نباشید که
خدا را فراموش کردند
و خدا هم خودِ آنان را از
یادشان بُرد!"
-شهیدعلےبلورچۍ🌿!'
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🔻اسرائیل گفته: یه پایگاه مخفی ویژه برای رصد و ضربه زدن به مراکز هستهای #ایران احداث کرده!😂
البته بین خودمون بمونه، یه وقت جایی نگیدا؛ چون مخفیانهاس نمیخواد کسی بفهمه :)))))
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#قرار_روزانہ..🖐🏻!
اَلسَّـلامُعَلَۍالْحُسَـیْنِوَعَـلۍعَلِۍبْـنِالْحُسَـیْنِوَعَلۍ
اَوْلادِالْحُسَـیْنِوَعَلۍاَصْحـٰابِالْحُسَیْنِ🍂..!
کافیه نصف شب بخوای بی سر و صدا بری از یخچال چیزی برداری
یعنی همون لحظه که پات رو میذاری روی فرش،
صدای خش خش برگ های پاییزی رو میده😂😂😂😐
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
میگفت⇩
جهادکردنفقطجنگیدنوبهمیدونِ
جنگرفتننیست..
تلاشکردنتویِمیدونِعلموتحقیقهم
جهادمحسوبمیشہ..
اینعرصہ،بهشهریارـےهاواحمدـےروشنها همنیازداره🌿✒️!
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#خداےمنـ
غَمـِتنَبـٰاشِھخـداکمَڪِتمِیڪنھ..!シ
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
خودت،خودترومیسوزونی..!؛)
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانهایدردامعنکبوت
#پارت85
ببین سلماجان ،من باید تورابرسانم جای امنی وبرگردم سرپستم,هرچی میگم خوب گوش کن وبه خاطربسپار وفعلا هم هیچ سوال نکن به وقتش خودم همه چی را برات توضیح میدهم.
جایی که میریم اپارتمانی ازیک مجتمع بزرگ است,تو اونجا هانیه هستی دختر شمعون یهودی تازه با هارون یهودی ازدواج کردی ویک ماهی هست که ساکن اونجایی ,باهمسایه ها امدورفت نداری ,هیچ کس رانمیشناسی وکسی هم اطلاعاتی ازت نداره ,اگه احیانا کسی در زد ,درراباز نمیکنی ,متوجه شدی؟؟
بااینکه حرفهاش برام گنگ بودم بازم سرم رابه علامت مثبت تکون دادم.
علی یک گوشی ساده به سمتم داد وگفت:تلفن خونه را جواب نمیدی واگه کارت داشتم ,به این گوشی بهت زنگ میزنم ,فقط حواست باشه ,من را به اسم صدا نزن,عماد را به اسم صدا نزن ,سعی کن خیلی بی سروصدا باشی......
گیج شده بودم .....درسته فراری بودم اما نمیفهمیدم اینهمه احتیاط برای چی؟اصلا خونه ی یک یهودی برای چی؟
ساکنان خونه خودشون کجان؟
ذهنم پراز سوالات جورواجوربود که علی کنار یک مجتمع ایستاد ,عماد رابغل کرد وگفت پشت سرم بیا.....
ادامه دارد....
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانهایدردامعنکبوت
#پارت86
همینطور که پشت سر علی میرفتم ،اهسته گفتم پس الان تو کی هستی؟چی صدات کنم؟
وارد اسانسور شدیم ,علی دکمه طبقه ۴را زد وهمینطور که دماغ عماد را فشارمیداد وباهاش بازی میکرد ,چشمکی به طرفم زد وگفت:خوب معلومه ,من هارون هستم،هانیه خانم گل... ☺️
تمام تنم داغ شد....نمیدانم ازشوق بود یا از ترس اینده ای مبهم وگنگ....
جلوی واحد ۱۵ایستاد ودر راباز کرد...
داخل که شدیم ,بلند بلند شروع به صحبت کرد وگفت:هانیه جان....استراحتی بکن،من شب برمیگردم,رفت طرف اشپزخانه ویک لیوان ابی ریخت خورد ودوباره بیرون زد.
نگاهی کردم به خونه ,اپارتمان جم وجور وتروتمیزی بود,اثاثیه اش کاملا نو وخیلی هم زیبا ,هال واشپزخانه ویک اتاق خواب,همینطور که همه جا را دید میزدم چشمم افتاد به عماد که خیره به تلویزیون بود...
چادرم را دراوردم وخیلی بی صدا عماد رابغل کردم وبوسه ای از گونه اش گرفتم,کاناپه روبروی مبل,نشاندمش وتلویزیون را براش روشن کردم....بمیرم براش که چندین روز اززندگی طبیعی وعادیش وتلویزیون نگاه کردنش ,دورافتاده بود.
رفتم طرف اشپزخانه تا ببینم چی هست برای صبحانه عمادبیارم....
یاد ناریه وچند ساعت پیش افتادم...
ادامه دارد...
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّھْوَعَلَۍالاَْرْواحِالَّتۍ
حَلَّتْبِفِنائِکَعَلَیْکَمِنّۍسَلامُاللَّھِاَبَداًمابَقیتُ
وَبَقِۍَاللَّیْلُوَالنَّہارُوَلاجَعَلَھُاللَّھِ
آخِرَالْعَهْدِمِنّۍلِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُعَلَۍالْحُسَیْنِوَعَلۍعَلِۍِّبْنِالْحُسَیْنِ
وَعَلۍٰاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلۍٰاَصْحابِالْحُسَیْنِ
#شبـتونحُسِیـنۍ…✋🏼-!
#التمـٰاسدعـٰا-!
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#قرار_روزانہ..🖐🏻!
اَلسَّـلامُعَلَۍالْحُسَـیْنِوَعَـلۍعَلِۍبْـنِالْحُسَـیْنِوَعَلۍ
اَوْلادِالْحُسَـیْنِوَعَلۍاَصْحـٰابِالْحُسَیْنِ🍂..!
•🦋• #ریحانه_خدا
یِڪنَخِـۍاَزچـٰادُرَتدَرجـوۍِڪوچِہغَـرقشُـد
ڪوچِہرا؏َـطرِگُلآباَصلِڪٰاشـاندآدِھاَسـت..!ジ
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
[• #راوی_حماسه_ها•]
وقتی با شهدا رفیق میشویم متوجه صفای آنها میشویم.
آخر تیپ زدن و مد بودن شهدا هستند که تیم زدند و یوسف زهرا به آنها نظر کرد.
#حاج_حسین_یکتا
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
هَــرچــہبٻشٺَــــردرسِرِشٺطَبٻعــٺ اݩــدٻشــہڪݩٻــم،ازخَݪآقٻــٺخــآݪــقݩٻــز بٻشٺَـــرمُٺِحَٻـــرۅَشِگِفــٺزَدهمےشَــۅٻــم🍃°••:')
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانهایدردامعنکبوت
#پارت87
صبحانه عمادرا دادم,بعدازنزدیک به یک ماه در خانه ای تنها بودم واحساس ارامش بهم دست میداد اما اینقدر ذهنم مشغول اتفاقات اخیر بود که حس این ارامش برام قابل درک نبود.
هنوز هم بابت کشته شدن ناریه ناراحت بودم اما یک حس درونیم میگفت که بیش ازاین حقش بود ,نمیدونستم سرفیصل چی میاد,درسته پوست وگوشت واستخوانش از وهابیهای سعودی وخونخواران داعش بود منتها هنوز,بچه است گناهی ندارد.
عماد غرق تماشای تلویزیون بود .بهترین موقعیت برای من که یک سرکی به کل اپارتمان بکشم.
هال واشپزخانه اش راکه دیدم ,رفتم سراغ اتاق خواب،یک تختخواب دونفره با میزتوالت و... داخل کمد لباس رانگاه کردم ,چیزی نبود خالی خالی ,گوشه ی اتاق هم دوتا چمدان بسته ,انگار ساکنان خونه قصد سفرداشتند,ازاینکه داخل خونه ای بودم که بهم تعلق نداشت ,احساس بدی داشتم اما وقتی به این فکر میکردم که علی من رااینجا اورده ,احساسم چیز دیگه ای میگفت من به علی وطارق وکارهاشون ایمان داشتم ,میدونستم کاری که خلاف خواست خدا باشه ,محاله انجام بدهند.
دست به چمدانها نزدم چون نمیدونستم واقعا اجازه دارم یانه،از اتاق امدم بیرون ورفتم برای نهار چیزی درست کنم,یخچال خونه برخلاف چمدانهای بسته,پروپیمان بود,مطمینم کارعلی است,دوست داشتم غذای مورد علاقه عماد را بگذارم تا بعدازمدتها دربه دری وزجر وشکنجه, یک امروز احساس راحتی کند وخوش باشد....
نهار که ماهی سوخاری باکلی سیب سرخ شده بود,اماده شد کشیدم داخل ظرف ورفتم که عماد را بغل کنم وبیارم سرمیز تاباهم بخوریم,اخه اولا علی گفته بود باعماد حرف نزنم وصداش نکنم,حتما موردی داشته که تذکر داده وثانیا علی گفت که تا شب نمیاد پس ما نتها باید غذا بخوریم.
همونطور که عماد رابغل گرفتم وبی صدا گونه اش رابوسیدم,گوشی موبایل که علی بهم داده بود زنگ خورد.
ادامه دارد....
🦋🕸🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd