فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻گفتوگویِ خدا و شیطان
#ازفضلِخدابخواھ🧡✨
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4246🔜
1_1117350845.mp3
11.7M
#ارتباط_موفق ۵۰
[ إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا مریم/ ۹۶ ]
- خداوند برای اهل ایمان و عمل صالح، در دل دیگران، محبت قرار میدهد...
🔥 گناه، موجب دوری از خدا میشود؛
و دوری از خدا ↔️ دور افتادن از قلوب دیگران را نتیجه میدهد!
#مقام_معظم_رهبری 🎤
#استاد_شجاعی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4247🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢 درد میدونید چیه؟ 👈 درد اینه که شما اگه هیچی به این بچه یاد ندی ولی فقط "تغییر علاقه ها" رو یاد بد
#کنترل_ذهن برای #تقرب 22
🔵 در درس های قبل گفتیم که آدم اگه به علاقه های بدش فکر نکنه کم کم اون علاقه های بد، ضعیف میشه.
💢 اما اگه مدام به علاقه های منفی خودش فکر کنه هر روز بدتر میشه. تا جایی که دیگه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و سراغ گناه میره.
در روایت میفرماید:
✔️ مَن کثُرَ فِکرُهُ فی اللذّات غَلَبَت علیه
کسی که زیاد فکر کنه به لذتها، غلبه پیدا میشه بر او.
لذت که گفته شده منظور لذت های سطحی هست.
⭕️ بعضی از آدما رو میبینی که 30 سالش شده ولی هنوز یاد نگرفته که "به بعضی چیزا نباید فکر کرد"😒
🔥 مثلا حسادت یه خصلتی هست که خیلی زود توی آدم پیدا میشه.
چرا؟
ریشه ش توی فکر کردنه!
⭕️ هی میشینه به بهتر شدن اوضاع دیگران فکر میکنه! میگه آخه چرا انقدر وضع فلانی خوب شده؟
💢 بعد هی به این فکر میکنه که خودش عقب افتاده! انقدر فکر میکنه تا شعله های حسادت روحش فوران کنه...
❌ یا هر اتفاق بدی که می افته زود دنبال مقصر میگرده! میشینه فکر میکنه ببینه کیو میتونه مقصر اعلام کنه!
کلا این روحیه بدی هست که آدم برای مشکلاتش دنبال مقصر بگرده.
💢 بر میگرده میگه: من میدونم! فلانی باعث همه بدبختیای منه! همه مشکلاتم تقصیر فلانیه!😤
یا یه نفر از اطرافیانش حواسش نبوده یه اشتباهی کرده بعد میشینه پیش خودش هی فکرای منفی میبافه!
😒
✅ آدم باید #ذهنش رو مدیریت کنه که سراغ هر فکر بیخودی نره.
🔵 حالا چرا نمیگیم کنترل #اندیشه؟ چرا میگیم کنترل #ذهن؟
👈 چون حتی یه لحظه هم نباید به اون افکار بد #توجه کنی چه برسه که بخوای در موردشون فکر کنی!
🔵 خب حالا چرا میگیم مدیریت ذهن و چرا نمیگیم مدیریت توجه؟
✔️ برای اینکه سعی کنی اصلا ازش آگاهی هم پیدا نکنی!
💢 واقعا خیلی از چیزا رو ضرورتی نداره آدم بدونه! یه نفر یه چیز جالبی آورد برام گفت ببین!
⭕️ گفتم: آقا من نمیخوام بدونم! ولمون کن تو رو خدا! بعضی چیزا رو من اصلا نمیخوام بدونم.😒
مگه من بیکارم که یه ذره از ذهنم رو دست تو بدم؟!
⭕️ شما الان یه آماری از چیزای جالبی که توی این چند سال زندگیت شنیدی و دیدی و فهمیدی و .... یه آماری بگیر.
اون چیزایی که با ولع رفتی دنبالش که بدونی!
✔️ آمار بگیر.
گرفتی؟
💢 خب حالا چی شد؟ چی بهت رسید؟
😒
هیچی! الکی وقتت رو تلف کردی. روحت هم درب و داغون شد!
#کنترل_ذهن
#پایدرساستاد
#قسمتبیستودوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4248🔜
⭐️
همیشهکهنبایدگلهکرد
یکبارهمازتهدلبگو
خدایاشکرت . . .
🌱
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت282 –آرش من تصمیمم رو گرفتم. با حرص گفت: –پس تکلیف عشقمون چی میشه راحی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت283
همین مورد سعیده باعث شد من و اسرا هم موردهایی اطراف خودمان پیدا کنیم و شروع به تعریف کنیم. از این که اینقدر نازک نارنجی و لوس بودم از خودم خجالت کشیدم. خدا رو شکر که مثل یکی از دوستهای مادرم سرطان ندارم که درمانی نداشته باشد. خدارو شکر که خانواده دارم و محتاج نان شب نیستم.
خدا رو شکر به خاطر هزاران بلا که ممکن بود سرم بیایید ولی نیامده.
اکثر روزها از دانشگاه با سوگند به خانهشان میرفتم و فشرده خیاطی می کردم تا زودتر دوخت همهی مدلها را یاد بگیرم. سوگند گفته بود اگر خوب یاد بگیرم و روی برش زدن تسلط داشته باشم. به مرور میتوانم زیر نظر مادربزرگش مدلهایی که یاد گرفتهام را برای مشتری برش بزنم. این برای من فرصت خیلی خوبی بود و من را سر ذوق میآورد
تلفنهای گاه و بیگاه فریدون ادامه داشت. همان روزی که با زهرا خانم پارک بودیم هم زنگ زد و من جواب ندادم. از دیدن شمارهاش روی گوشیام استرس گرفتم، وقتی زهرا خانم دلیلش را پرسید برایش توضیح دادم.
با اخم گفت:
–عجب آدمه پررويیهها، زندگیت رو که از هم پاشوند دیگه چی میخواد؟ اصلا ازش شکایت کن. میگم میخوای یه بار جواب بده ببین چه مرگشه...
شاید هم درست میگفت.
آن روز آخر هفتهبود و دانشگاه نداشتم. تصمیم گرفتم به دیدن ریحانه بروم.
نزدیک خانهی زهرا خانم بودم که دوباره شمارهی فریدون روی گوشیام افتاد. این بار با ترس و لرز جواب دادم.
–چی از جونم میخوای؟
–بهبه چه عجب، بالاخره جواب دادی.
–چرا مزاحم میشی؟ اگه بازم زنگ بزنی ازت شکایت میکنم. بی خیال گفت:
–همه که از من شکایت کردن توام روش. خواستم قطع کنم که گفت:
–نمیخوای از نامزد سابقت خبری داشته باشی؟ مکث کردم و او ادامه داد:
–از وقتی دیگه تو نیستی همه چی خوبه. مژگان و آرشم چند وقت دیگه قراره عقد کنند. الانم خوب و خوش به بچه داری مشغولن. دیگر طاقت نیاوردم و تماس را قطع کردم. به خانهی زهرا خانم رسیده بودم. زهرا خانم با دیدن حال بدم استفهامی نگاهم کرد. من هم برایش همه چیز را تعریف کردم. در آغوشم کشید و دلداریام داد. برایم شربتی آورد و گفت:
–من اون دفعه به کمیل گفتم که این یارو مزاحمت میشه، گفت چرا شمارهاش رو مسدود نمیکنه. بعدشم گفت ازش شکایت کنه.
پرسیدم:
–چطوری باید مسدودش کنم. من فکر میکردم فقط میشه صفحهی مجازی رو مسدود کرد که دیگه پیام نده.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–منم بلد نیستم. پنج شنبهها کمیل زودتر از سرکار میاد. ازش بپرسم، ببینم چطوریه. حالا این فریدون حرف حسابش چیه؟ تو رو بدبخت کرد ول کنت نیست؟
–نمیدونم، لابد هنوز عقدههاش خالی نشده. به نظرم مشکل شخصیتی داره.
– وقتی به کمیل گفتم که تو به خاطر مادر آرش کنار کشیدی و زندگیت بهم ریختهها خیلی ناراحت شد. گفت ببین یه آدم از خدا بیخبر چطوری آرامش دیگران رو به هم میریزه. واقعا این فریدون وجدان نداره.
آهی کشیدم و ریحانه را که مدام با دکمهی مانتوام ور میرفت روی پایم نشاندم. بچههای زهرا خانم به حیاط رفته بودند و بازی میکردند. ریحانه هم با شنیدن صدایشان مدام اصرار میکرد که ما هم به حیاط برویم. دستش را گرفتم و گفتم:
–زهرا خانم من ریحانه رو میبرم حیاط. پسرا صداشون میاد اینم میخواد بره.
–شما برید منم میوه میشورم میارم با هم بخوریم.
پسرهای زهرا خانم فوتبال بازی میکردند. ریحانه هم مثل آنها دنبال توپ میدوید و از کار خودش ذوق میکرد و میخندید.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم، نزدیک ظهر بود. کمکم باید به خانه برمیگشتم.
همین که از روی پلهی حیاط بلند شدم با شنیدن صدای چرخش کلید و یاالله گفتنهای کمیل به طرف در چرخیدم.
چند نایلون خرید دستش بود. با دیدن من سر به زیر شد. درست مثل آن وقتهایی که تازه برای نگهداری ریحانه آمده بودم.
سلام کردم. جوابم را داد. بچه ها دورش جمع شدند، نایلون را دست پسرها داد و گفت:
–ببرید خونه. بعد ریحانه را بغل کرد.
–خیلی خوش آمدید. ببخشید ما بهتون زحمت میدیم.
–خواهش میکنم. زحمتی نیست، خودمم دوست دارم بیام هم زهرا خانم رو ببینم هم ریحانه رو.
لبخندی زد و گفت:
–بله، خبرش رو دارم، زهرا جز شما دوست دیگهایی نداره. مدام از خوبیهای شما میگه. راستی زهرا گفت اون مردک بازم مزاحم...
–بله... با ورود زهرا خانم که ظرف میوهایی دستش بود مکث کردم.
–خسته نباشی دادش.
–زنده باشی. کمیل یک سیب از داخل ظرف میوه برداشت و به طرف ریحانه گرفت.
–راستی کمیل جان، راحیل میگه بلد نیست چطوری شماره رو مسدود کنه، تو میتونی؟
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
–بله، کار سختی نیست.
زهرا رو به من گفت:
–راحیل گوشیت رو بده، کمیل مسدودش کنه.
رمز گوشیام را باز کردم و دست زهرا خانم دادم. نگاهی به صفحهاش انداخت و لبخند زد.
–عه، عکس ریحانه رو گذاشتی رو صفحه؟
کمیل هم با دیدن عکس ریحانه لبخند زد. بعد گوشی را سمتم گرفت و توضیح داد که چطور باید شماره ها را مسدود ک