eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
858 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
«الْحَمْدُلِله الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلایَهِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ المَعصومین عَلَیْهِمُ‌السَّلاَمُ» سلااااام رفقا صبحتون بخیر🌹 عید ولایت بر عاشقان مولا امیرالمومنین علیه‌السلام مبارک‌باد.❤️ 🎊🎉 رفقای عزیزم از کارای قشنگتون در این روز خجسته برامون عکس بفرستید @labaick تا حس خوبش رو به اشتراک بزاریم ☺️❤️👌 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. «غدیر یک تاریخ‌ است» تاریخی که ابتدایش‌ مدینه‌ است، میانش‌ کربلا و انتهایش‌ ظهور و امروز تنها وارث‌ِ غدیر مهدی موعود است!💚 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حیدر امیرالمؤمنین است "صابرخراسانی" لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4239🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 21 🔵 گفتیم که انسان باید تلاش کنه تا علاقه های خودش رو تغییر بده. خیلی از عل
💢 درد میدونید چیه؟ 👈 درد اینه که شما اگه هیچی به این بچه یاد ندی ولی فقط "تغییر علاقه ها" رو یاد بدی براش کافیه. بقیش رو خودش میره دنبالش و حتما موفق خواهد شد👌💥 ⛔️ ولی اگه شما به این بچه همه چیز یاد بدی ولی تغییر علاقه ها رو یاد ندی، اون چیزایی هم که بهش یاد دادی دیگه به درد نمیخوره... 😒 و این اتفاقیه که الان توی کشور ما در آموزش و پرورش داره میفته 40 ساله! و البته صدها ساله... بماند! 🔹 خب حالا میخوایم وارد بحث جذاب و شیرین تغییر علاقه ها بشیم. - حاج آقا زود باش بگو چطور میتونیم علاقه هامون رو مدیریت کنیم!😁 🔶 باشه عزیزم صبر داشته باش! با عجله به هیچ جایی نمیرسی! ببینید برای تغییر علاقه ها راه های زیادی هست ولی ما به دو تا از اصلی ترین هاش اشاره میکنیم. ✅ یکی مربوط به عمل و رفتار هست که فعلا بهش نمیپردازیم. شاید چند ماه دیگه بشه ✅ یکی هم هست. - حاج اقا یعنی واقعا با کنترل ذهن میتونیم علاقه هامون رو مدیریت کنیم؟🤔 ✅ بله دیگه! ذهنت رو کنترل کن، بعدش میتونی علاقه هات رو مدیریت کنی. آخه میدونی، آدم به هر موضوعی که کنه در واقع داره اون رو برای خودش میکنه. 🔦 چراغ انداخته روش و داره بزرگش میکنه. 🌱 مثل اینکه نور خورشید بیفته روی یه گیاه و اون گیاه شروع به عملیات فتوسنتز کنه و بزرگ بشه.🌱☀️ "ضمن اینکه آدم به هر چیزی که نگاه نکنه ضعیف میشه". ✔️ خلاصه کلام اینکه👇 به هر علاقه فکر نکن، آروم آروم ضعیف میشه. خیالت راااااحت... به هر علاقه فکر کن! قوی میشه... مطمئن باش.... 👆 درس امروز مهم ترین حرفای زندگیتون بود نمیدونم حواستون بود یا نه.👌 ولی حتما جملات مهمش رو بنویسید و مدام مرور کنید. 🛍 این حرفا توی هیچ کلاسی، توی هیچ دانشگاهی توی هیچ حوزه علمیه ای گفته نمیشه، در حالی که مهم ترین حرفای زندگی انسان هاست... ✅ از این لحظاتی که برای اولین بار براتون شکل گرفته نهایت استفاده رو ببرید... با احترام روزتون بخیر...🌹 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4240🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
زندگی زیباس صـبح شد خیرس🌸💚 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت276 دوباره راه افتادم، جلوی پارکی که اولین باربعداز مَحرم شدنمان رفت
*راحیل* با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم، به طبقه‌ی خودمان که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم. از پنجره ی پاگرد بیرون را نگاه کردم، هنوز نرفته بود. با آن حال خرابی که داشت، شایدنمی توانست رانندگی کند. حتما مانده بود کمی حالش بهتر شود بعد برود. زنگ واحد را زدم و مادر در را باز کرد. نگاه مادر غم داشت، همین که وارد خانه شدم بغلم کرد و من بغضم را در آغوشش رهاکردم، مادر با حرفهایش سعی داشت آرامم کند. ولی این دلم بد جور آتش گرفته بود و با هیچ حرفی اطفای حریق نمیشد. روی تختم نشستم. چشمم به جا کلیدی هدیه‌ی آرش افتاد. با عصبانیت از روی قفل بیرون کشیدمش و روی تخت پرتش کردم. کم‌کم تابلو و گردن بند قلبی و هر چیزی که آرش برایم خریده بود را یکی یکی جمع آوری کردم و با خشم روی تخت انداختم. مادر با یک لیوان شربت گلاب و زعفران وارد اتاق شد و نگاهش روی وسایل ثابت ماند. بعد به چشم‌هایم زل زد. –راحیل جان این رو بخور بعد برو یه دوش بگیر. کنارم ایستاد. –هنوز اتفاقی نیوفتاده. میتونی به آرش بگی از حرفت پشیمون شدی. لیوان را گرفتم و سر کشیدم. بعد روی تخت نشستم. –خسته‌ام مامان، از این پچ پچ‌ها، از این نگاهها، از این اضافی بودن. اون روز که رفتم مراسم کیارش این اضافه بودن خیلی اذیتم کرد. –خب اولش شاید سخت باشه، ولی آرش... –آرش کاری نمیکنه مامان. نمی‌‌دونی امروز با چه عشق و علاقه‌ایی از بچه‌ی برادرش حرف میزد. اون میخواد همه رو با هم داشته باشه. یعنی اصلا نمیشه که از خانوادش بگذره. اصلا اگر ما با هم ازدواجم کنیم. مژگان نمیزاره زندگی کنیم مامان. همین الان که هیچ خبری نیست با نگاههاش اذیتم میکنه. اینجوری زندگی آرش میشه جهنم. همون موقع که شوهر داشت اذیت می‌کرد چه برسه که محرم هم بشن. تو اونو نمیشناسی مامان برای رسیدن به خواستش هر کاری میکنهـ یعنی خانوادگی اینجورین. اون حتی بچشم براش مهم نیست. –خب اگه تو واقعا ایمان به درستی کارت داری، نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی. –من به خاطر خود آرش این کار رو می‌کنم. به خاطر همون بچه‌ی برادرش و مادرش. از حمام بیرون آمدم وسایل که روی تخت ریخته بودم نبودند. سرجایشان هم نبودند حتما مادر جمعشان کرده بود. شروع به خشک کردن موهایم کردم. احساس کردم بلندترازقبل شده‌اند و به من دهن کجی می‌کنند. چقدرآرش موهایم را دوست داشت. شاید آرش درست می‌گفت بعضی چیزها را نمی‌شود ازجلوی چشم دور کرد. ولی من این کار را ‌می‌کنم. قیچی را آوردم. یاد روزهایی افتادم که آرش باعلاقه وشوق خاصی موهایم را می‌بافت. این اواخر چقدرخوب یادگرفته بود و چقدرقشنگ می بافت. چشم‌هایم را بستم و قیچی اول را زدم. آن روزها خودم هم موهایم را بیشتر دوست داشتم و بهتر بهشان می رسیدم. وقتی آرش نیست، تحمل کردن این موها آینه‌ی دق است. این موها بهانه‌ی دستهای آرش را می‌گیرند. قیچی دوم را عمیق تر زدم و دسته‌ی بزرگی از موهایم همراه اشکم روی زمین افتاد. چند بار این کار را تکرار کردم. با صدای هینی به سمت در برگشتم. –چیکار کردی؟ نگاه مادر روی قیچی دستم مانده بود. بعد نگاهش را بین چشم‌هایم و قیچی چرخاند. شاید دیدن اشکهایم باعث شد آرامتر شود. قیچی را زمین گذاشتم و نگاهی به آینه انداختم. موهایم تا روی شانه هایم شده بود. خیلی نامنظم و بد شکل کوتاه کرده بودم. به قیافه‌ی مبهوت مادر نگاهی انداختم. با صدای گرفته‌ام گفتم: –خیلی بد کوتاه کردم، نه؟ مادر بغضش را فرو داد و گفت: –چرا این کار رو می‌کنی؟ کنار موهای ریخته شده روی زمین نشستم و دسته‌ایی از موها را برداشتم و گفتم: –بد عادت شده بودن. موهای جدید که دربیاد دیگه اون عادتهای قبل رو ندارن. مگه همیشه نمی‌گفتین اگه عادت بدی داریم باید از اول رشد کنیم. مادر کنارم نشست و سرم را برای لحظه‌ایی به سینه‌اش فشرد و بعد بوسید. –عیبی نداره دوباره بلند میشن. ولی خیلی نامرتبن. باید بریم آرایشگاه. دوباره خودم سرم را به سینه‌اش فشردم و هق زدم. مادر شروع کرد به حرف زدن، حرفهایی زد که فکرم را مشغول تر کرد. –مامان باید کمکم کنی تا آرش رو فراموش کنم. سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد اصرار کرد برای آرایشگاه رفتن آماده شوم. –خودم میرم مامان جان شما نیاید. همین که از در بیرون رفتم. ماشین آرش را دیدم. هنوز همانجا بود. چرا نرفته بود؟ نزدیک ماشین شدم وداخلش را برانداز کردم. شیشه ها پایین بودند. آرش صندلی‌اش را خوابانده بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود. گوشی‌اش را هم روی سینه‌اش گذاشته بود وآهنگ ملایم وغمگینی گوش می‌کرد. ✍ ...