فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آنچه_میگذرد..
💠چخبر از رویداد قرن نو نسل نو؟
#کلیپی_مختصر از مراحل اول رویداد ❗️
🔵با بیش از ۵۰ گروهِ مربی محور از سراسرکشور
🔵و شرکت ۲۰ استان
در بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
#قرن_نو_نسل_نو
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_دوم °°°
وقتی رسیدیم خونه زنگ زدم به المیرا و ازش تشکر کردم. البته این تلفن بهانه ایی هم شد تا براش اون ویدئو رو بفرستم و بخوام که خوب ببینه. هرچند خودش اون پیج رو فالو داشت و میدید بالاخره. با توجه به شرایط فعلی امثال منو ماهان این ویدئو میتونست زندگی مونو تحت تاثیر قرار بده و برامون مفید و کاربردی باشه. بعد از تماس با المیرا از اتاق اومدم بیرون و ماهان با لبخند جلوم سبز شد.
ماهان:(( مهسا برای جفت مون ثبت نام کردم. خیالت تخت!))
بهش لبخند زدم. همون لحظه تلفن ماهان زنگ خورد. ظاهرا امیر پشت خط بود.
امیر:(( سلام.دادا ماجرای این شماره ملی چیه؟ المیرا هی داره دنبال شناسنامش میگرده هر چی هم می پرسم میگه مهسا گفته تو رویداد ثبت نام کن.))
ماهان لبخند زد:(( منظورش نسل نوئه. خودتم ثبت نام کنی خوبه.))
امیر:(( خب چی هست؟!))
ماهان:(( یخچال ساید بای سایده که ضرب و تقسیم هم یاد میده.... . شوخی کردم! طرح جدید مدرسه ی مضماره که میخواد رهبران تشکیلاتی تربیت کنه. رقابت، چالش، بحث و گفت و گو، اموزش، اردو و ورزش جزو برنامه هاشونه. درنهایت رهبر و لیدر اجتماعی تحویل جامعه میدن. سوالی باشه؟))
امیر:(( خوبه. جالبه انگار! چجوری ثبت نام کنیم؟!))
ماهان:(( تو پیج مدرسه و چنلش اعلام شده دیشب. المیرا می تونه راهنماییت کنه.))
امیر:(( ایول باشه داداش دمت گرم. فعلا خداحافظ.))
ماهان:(( در پناه حق.))
ماهان همیشه همینقدر پایه بود و همراه. برای ناهار یه غذای فوری اماده کردم. تقریبا ساعت یک و نیم شده بود که کارم تموم شد. ماهان مامان رو بیدار کرده بود و رفته بود تو اتاق. مامان داشت نماز میخوند. وقتی ماهان از اتاق بیرون اومد دیدم تیپ مشکی ساده اما مرتب و شیک زده که خیلی بهش میومد.
_:(( کجا به سلامتی؟ قشنگ شدی!))
ماهان:(( دارم میرم مسجد. لباسام که معمولیه، همه دیگه پیراهن مشکی و شلوار جین و عینک دودی رو دارن! تمیز و مرتب بودن هم که برای همه واجبه!))
_:(( اره ولی خیلی بهت میاد.راستی یادم بنداز یه عطر خوب بخرم برات. عطرت داره تموم میشه. خوش تیپ که هستی یه کم هم بوی عطر بدی دیگه محشر میشی!))
ماهان:(( خوبه ولی حالا ضروریه تو این شرایط؟!)
_:(( اره! شیک بودن که شرایط نداره! اهل بیت خیلی به عطر اهمیت میدادن. یادم بندازیا!))
ماهان:((باشه. دستت در نکنه. من دیگه برم.))
_:(( ناهار چی؟))
ماهان:(( زود برمیگردم. شماها بخورین تا من بیام.))
خداحافظی کردیم و ماهان از در خارج شد. حس می کردم ماهان یه تیکه از منه که هروقت میبینمش حالم خوب میشه. شایدم به خاطر دوقلو بودنمون بود. امیدوار بودم که همیشه همینقدر با هم دوست و همراه باشیم. تو فکر بودم که صدای بوق ماشین رشته ی افکارمو پاره کرد. در پی اون صدای کشیده شدن لاستیک ماشین روی زمین به گوش رسید. تمام ذهنم یه کلمه رو به یاد می اورد و لب هام به زمزمه ی یه اسم از هم باز میشد: ماهان ...
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
AUD-20210824-WA0119.mp3
595.4K
تو چو همچو من سر کویت هزارها داری
ولی بدان که غلامت فقط تورا دارد...
ان الانسان لفی خسر، در حال تمام شدنیم ، جز عمر هم سرمایه ای نداریم ،ما را بخر تا تمام نشدیم ...
روایت و اجرا : خادم الحسین خانم موسوی🏴
#جاذبه_حسین ، #نقش_نوجوان_درظهور
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سوم°°°
المیرا
امیر روی مبل یاسی رنگ رو به روی تلویزیون نشسته بود و داشت ،مشخصات رو برام پر میکرد و منم کنارش نگاهم به صفحه گوشی بود.
امیر:(( تاریخ تولد؟))
_:(( 21 فروردین 1385. خوش به حال مهسا و ماهان.))
امیر:(( چرا؟))
_:(( تاریخ تولدشون یه روزه و هیچ وقت فراموش نمی کنن.))
امیر:(( خب تو با من دوسال و 4 ماه اختلاف داری. ببین یادمه! اصلا همچین چیزی خوش به حالی داره؟! عه! گِل بگیرن اینترنتو! باز قطع شد!))
_:((ای خدااااااااا ! میخوام گوشیو بکوبم تو دیوار!))
امیر:(( فعلا بیا فیلم نگاه کنیم تا این درست شه. اون کنترلو بده.))
از جام بلند شدم که همون لحظه با خاموش شدن کولر حسابی شگفت زده شدیم.
امیر:(( برق هم رفت؟! خدایاااااا! به کدامین گناااااه! این چه وضعیه؟!))
_:(( کتاب بیارم بخونی؟))
امیر:(( افرین به تو خواهر باهوشم! اینا همه برای اینه که سرانه ی مطالعه رو ببرن بالا.))
_:(( سرانه ی مطالعه بخوره تو سر دشمن! کباب میشیم دوباره!))
امیر:(( حرص نخور پسته بخور. پسته نبود بادوم بخور. بادوم نبود...))
-:(( امیییییییر!))
امیر با لحن قر داری گفت:(( نمیری الهی!))
کوسن بنفش مبل رو پرت کردم سمتش که جا خالی داد. از اون سمت برام کوسن پرت کرد که صاف خورد تو فرق سرم. صدای نچ نچ کردنش بلند شد. با همان بالش به سمتش رفتم و کتک کاری شروع شد. نیم ساعت بعد امیر دست هاشو به نشانه ی تسلیم بالا برد.هر دو نفس نفس میزدیم و عرق کرده بودیم.
امیر:(( موقع جنگ نباید به تو اسلحه بدن. یه بالش بدن دشمن رو یا قطع نخاع میکنی یا ضربه مغزی! اصلا دیگه لازم نیست طرف دراز بکشه همون جوری عمودی میمیره!))
_:(( گرمههههههههههههههههههههه!))
امیر:(( برق نداریم. باید همون موقع که مثل یاکوزا با اسلحه تخصصییت اومدی طرفم بهش فکر میکردی.))
روی زمین دراز کشیدم و امیر به اشپزخونه رفت تا برای ناهار یه چیزی از یخچال دربیاره. دلم برای یخچال می سوخت که روزی چندساعت باید این وضعیت رو تحمل میکرد. معلوم نبود کی از پا در میاد.
امیر:(( الان تخم مرغا رو می برم تو بالکن میشکونم خود به خود نیمرو میشه. به همین اسونی به همین خوشمزگی.))
_:(( میگم امیر، مهلت ثبت نام نسل نو تا کی بود؟))
امیر :(( تا 25 مرداد. چطور؟))
_:(( یادم بنداز نت که درست شد به دوستامم خبر بدم. آخ! استوریش نکردم!))
موبایلم زیاد شارژ نداشت که زنگ بزنم. دل تو دلم نبود که بدونم نظر بچه ها در این مورد چیه. عقربه ها ساعت 2 و نیم رو نشون میدادن. تلفنم زنگ خورد. با دیدن اسم مامان تعجب کردم. مگه الان نباید پیش مادرجون می بود؟ عمل مادرجون به این زودی تموم شده بود
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
میخوای نسل نویی شی؟ 😎
نسل نویی ها ماموریت اولشون رو شروع کردند، یه مطالعه خوب و دوست داشتنی از یه کتاب خوب و صحبت و گفت وگوی شیرین که در ادامه دارند😌
#کتابخوانی #جمع_خوب #دوستانی_از_سراسر_کشور
#قرن_نو_نسل_نو
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_چهارم°°°
ماهان
صدای رفت و امد پرستار ها ، پیج کردن پزشکان، تق تق ظرف های فلزی و بوی الکل گواهی میداد که الان تو بیمارستانم. خوشبختانه صدای قژ چرخ هایی که روی زمین کشیده می شدن به اتاق من ختم نمی شد، وگرنه واقعا باور می کردم که مردم. سوزش سوزنی که به یک سرم وصل میشد و داخل دستم بود ، وادارم می کرد باور کنم زنده موندم. با احتاط چشمامو باز کردم که نور لامپ مهتابی اذیتم کرد. چند لحظه بعد صورت مهربون بابا جایگزین مهتابی شد. چشماش می خندیدن اما نگرانی توشون غوطه ور بود. حال نداشتم حرف بزنم اما هر طوری بود لبامو از هم باز کردم.
_:(( چی شده؟))
بابا:(( خدا رحم کرد بهت. خدا رو شکر که خوبی. الان فقط استراحت کن. بعدا حرف می زنیم.))
بعد هم ملحفه رو روم کشید و وادارم کرد تا چشمامو ببندم. به لطف اجبار بابا راحت یه دو سه ساعتی رو چرت زدم. وقتی بیدار شدم احساس بهتری داشتم و انگار انرژی گرفته بودم. احساس سنگینی تو پای راستم داشتم که متوجه شدم شکسته و تو گچه. یه کمی طول کشید تا باور کنم واقعا پام شکسته و اینجام. سرم یه کم درد میکرد و به خطر همین نمی خواستم به دلیلش فکر کنم.بابا دستی رو سرم کشید و حالمو پرسید. بعد هم یه ابمیوه رو برام اماده کرد و به دستم داد. بعد از خوردنش انگار سر دردم خیلی بهتر شد، اما همچنان یه کمی بیحال بودم.
_:(( چی شده؟))
بابا:(( تصادف کردی. یادته؟))
کم کم داشتم به یاد می اوردم. من ، مسجد، سینا، ماشین!
_:(( اره اره داره یادم میاد. الان سینا چطوره؟))
بابا:(( سینا خوبه. فرزانه خانوم کلی تشکر کرد و فرستادمش بره خونش. الان مامان میاد پیشت. موقع مرخص شدن میام میبرمتون خونه.))
چند دقیقه بعد مامان اومد و با دیدن چشمای بازم محکم بغلم کرد. وقتی که اروم شد کمکم کرد غذا بخورم و این خیلی بهم کمک کرد. پازل قبل از تصادف کامل تو ذهنم شکل گرفت و همه چیز برام روشن شد. برای مامان همه چیزو تعریف کردم.
_:(( داشتم می رفتم مسجد. از دروازه اومدم بیرون دیدم فرزانه خانوم و سینا دارن میان این ور خیابون . یه لحظه چادر فرزانه خانوم افتاد و تا دست سینا رو ول کرد تا درستش کنه ، سینا دویید اینطرف خیابون. داشت ماشین می اومد و منم رفتم تا از جلوی ماشین دورش کنم. اما خب ماشینه خیلی سریع تر از من بود!))
مامان:(( تو باید چشماتو وا می کردی!))
_:(( ماشین وقتی نزدیک خط عابر پیاده میشه باید سرعتشو کم کنه حتی اگه واقعا کسی نباشه. نه اینکه بد تر گاز بده!))
چند ساعت بعد اومدیم خونه. مهسا یه کمی ترسیده بود که وقتی گفتم حالم خوبه لبخند زد. هر چند اون ناراحتی یا نگرانیش از بین نمیره فقط پشت لبخنداش به خوبی قایم میشه. مهسا از قبل تو حال جلوی تلویزیون ، زیر اپن اشپزخونه برام تشک انداخته بود با چندتا بالش. بابا کمکم کرد و دراز کشیدم. بعد هم یه بالش زیر پای شکستم گذاشتن که احساس پادشاهی بهم میداد. مامان برام یه لیوان اب هویج اورد و من از اینکه جلوشون، دراز کشیده بودم و پا مو دراز کرده بودم داشتم از خجالت اب میشدم. ظاهرا کارای مهسا دو برابر میشد. دیگه خرید های کوچیک وسط روز هم به عهده ی اون بود. برای اینکه کمتر شرمندش بشم ، وقتی که اومد گفتم:(( میگم مهسا. دیگه از این به بعد سیب زمینی و پیاز پوست کردن و چه میدونم، سالاد و اینا با من. اینطوری کارات کمتر میشه باشه؟))
مهسا تعجب کرد:(( مطمئنی که میتونی؟!))
_:(( راه میایم با هم حالا.))
مهسا:(( راستی ماهان! بیا ازت یه عکس بگیرم. برای ثبت نام رویداد میخوام.))
_:(( مگه عکسم میخواد؟! حالا کجا میخواد بزنه؟))
مهسا:(( روی کارت میخوان بزنن. میگم یه جوری بگیرم که پات هم بیفته. بامزست.))
_:(( ول کن بی خیال!))
مهسا:(( مجروح در راه کمک به مردم. سوپرمن عصر امروز ، ماهان طالبی! لبخند بزن.))
هر طوری که بود عکس پای شکسته ی منو فرستاد. وقتی به کارتی که برام میزدن فکر میکردم خندم می گرفت. یادگاری و خاطره ی باحالی می شد...
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
جوانان سازنده دولت جوان حزب الهی✊
نسل نویی ها وگام دومی ها، برای یک حرکت رو به جلو و ساختن آینده خود را مجهز کنید ✌️
#گام_دومیها #دولت_جوان_حزب_الهی
#قرن_نو_نسل_نو
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_پنجم°°°
امیر
صندلی ها رو مرتب کرده بودن اما من با یه متر افتاده بودم بین اونا که فاطه بین شونو چک کنم. حاج اقا احمدی مثل هر شب برنامه های امشبو 10 بار دوره کرد.
_:(( حاجی درسته خیالت راحت.))
حاج اقا:(( خدا کنه مشکلی پیش نیاد. برنامه ی امام حسینه باید بی نقص باشه.))
_:(( خدا بزرگه حاجی. میگم حاجی دلت با خداست ، میشه برای پسرخاله ی ما دعا کنی زودتر خوب شه؟!))
حاج اقا:(( خدا همه ی مریضا رو شفا بده. شماها که دلتون پاکه باید دعا کنین. حالا خدایی نکرده کروناست؟!))
_:(( مام دعا میکنیم. نه کرونا نیس. پاش شکسته. همین دیشب اورده بودمش اینجا و داشت سینه میزد.))
حاج اقا:(( انشاءالله زود خوب میشه.))
_:(( انشاءالله.))
حاج اقا:(( امیر بابا! بلدی با اینسپا مینسپا کار کنی؟))
_:(( اره چطور؟))
حاج اقا:(( یکی از همسایه ها بیماری خاص داره و نمیتونه بیاد هیئت. سفارش کرد براش فیلم زنده بگیریم. چجوریه؟ من بلد نیستم. تو میتونی امشب انجام بدی؟))
_:(( میشه ببینم؟))
گوشیو داد و خیلی سریع یه صفحه به اسم هیئت مون یعنی هیئت ثارالله ، باز کردم و تو استوری پیج حاجی اونو معرفی کردم. چند دقیقه نشد که چندتا از بچه ها و هم محلی ها واردش شدن و فالو کردن. تو استوری صفحه ی هیئت اعلام کردم که هر شب از این صفحه از عزاداری ها لایو گذاشته میشه. استقبال شد از این ایده! برای حاجی هم به زبون ساده همه چیزو توضیح دادم. این یه راه مطمئن بود که بشه اخبار و مراسمات رو اعلام کرد تا بقیه هم شرکت کنن. البته اگه اینترنت ما رو در فراق خودش تو پوست گردو نمیزاشت! تازه دیگه لازم به توضیح حضوری یا تابلو اعلانات محله نبود و تو مصرف کاغذ صرفه جویی می شد. حاجی کلی استقبال کرد و خوشحال شد. هرچند فکر نمی کنم خوب یاد گرفته باشه. این یعنی اینکه دیگه لایو گرفتن کار خودم بود. بعد از انجام این کارا تقریبا هوا تاریک شده بود.
دلم رفت سمت ماهان و پای سیمان گرفتش! اصلا از دیروز ظهر که مامان به المیرا زنگ زد و خبر داد، دلم برای ماهان می سوخت. کل سال دمام تمرین کرده بود برای این ده شب و حالا زمین گیر شده بود. یهو انگار یه سطل اب ریخته باشن روم، ذهنم بیدار شد! پسر حواست تو کدوم جاده مونده؟! گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ماهان. سریع جواب داد. معلوم بود از بیکاری داره کپک میزنه و گوشی عضوی از بدنش شده!
_:(( سلام علیکم خوبی؟ بهتر شدی؟ پات چطوره؟!))
ماهان:(( سلام تو خوبی؟ از زیر گچ همش می خاره! احساس میکنم عرق سوز شده!))
_:(( خوب میشه. حالا ولش کن. الان برات یه ایدی می فرستم سریع فالو کن مال هیئت مونه که داداش امیرت راه انداخته! امشب لایو میگیریم از مراسم بیا تو هم.))
ماهان:(( ینی این علم و صنعتت داره کمرمو خم میکنه!))
_:(( ماهان! یاد دیشب افتادم که اینجا سینه میزدی و الان نمی تونی بیای. همین الان یهو یاد تو افتادم. فک کنم امام حسین دلش میخواد که تو هر جایی و با هر شرایطی که هستی براش سینه بزنی. میای دیگه؟!))
صدای ماهان رنگ و بوی بغض و تلخی به خودش گرفت.
ماهان: باشه میام دمت گرم که گفتی. دم امام حسینم گرم که یادم بود
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مطالعه ی یه کتاب خوندنی و شیرین 📚
نسل نویی ها و مربی هاشون کتاب رو میخونن و باهم گفت وگو میکنن، کتابی شیرین با عنوان سخنان حسین بن علی از مدینه تا کربلا، اینها بخش کوچکی از تولیدات نوجونهای دهه هشتادی ازاین کتابه
#سخنان_حسین_بن_علی_از_مدینه_تا_کربلا
#قرن_نو_نسل_نو
#کتابخوانی 📖
بریم ک ببینیم😉
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_ششم°°°
ماهان
با حرفاش منقلب شده بودم. حس میکردم اقا داره نگام میکنه. قطره اشکی از گوشه ی چشمم راه خودشو پیداکرده بود که با نزدیک شدن مامان پاکش کردم. از همون جایی که دراز کشیده بودم یه کم خودمو کج کردم و به دمام که گوشه ی اتاقم بود نگاه کردم. این رفیق مون امسال باید همون جا خاک میخورد. خودمو جمع و جور کردم. مامان با یه ظرف میوه اومد و کنارم نشست، بعد هم شروع کرد به خیار پوست گرفتن.
مامان :(( انشاالله سال دیگه.))
_:(( چی؟!))
مامان:(( همونی که داشتی نگاهش می کردی.))
-:(( خدا کنه!))
مامان:(( بیا بخور جون بگیری.))
مهسا:(( من چی؟ فقط اونو لوس میکنی؟!چی میشد منم پسر بودم؟!))
مامان:(( بیا گذاشتم برات بخور. بخور زبونت دراز تر شه!))
داشتم به کل کل شون می خندیدم که صدای ایفون بلند شد و مهسا به سمتش رفت.
مهسا:(( فرزانه خانوم و سینا اومدن.))
مامان:(( باز کن بگو بیان داخل.))
مهسا سریع درو باز کرد و برام پیراهن اورد. خونه مون 18 تا پله بیشتر نداشت و همه سریع می اومدن داخل. مهسا تو بستن دکمه های پیراهنم کمکم کرد بعد ملحفه رو روم کشید. فرزانه خانوم و سینا با یه نایلون کمپوت اومد داخل. همه سلام و احوال پرسی کردیم و بعد از تعارفات لازم، فرزانه خانوم و سینا کنار در اتاقم که رو به روم میشد نشستن. چشمای درشت و مشکی سینا از معصومیت بچگونه درونش خبر میداد. هرچند که کل صورتش اینطوری بود اما از زیر ماسک دیده نمی شد. فرزانه خانوم هم معلوم بود که اضطراب داره و نگرانه.
فرزانه خانوم:(( خدا رو شکر که جون سالم به در بردی. همین الان هم نمیتونم خودمو ببخشم.))
مامان:(( چرا؟ تقصیر شما که نبود!))
فرزانه خانوم:(( یه لحظه از سینا غافل شدم! داشتم با فاطمه خانوم خداحافظی می کردم که چادرم افتاد. تا اومدم درست کنم، این بچه هم برای خودش راه افتاد!))
_:(( ماشینه که از دور می اومد سرعتش خیلی زیاد نبود و سینا راحت می تونست برسه اینور خیابون. یهو انگار سرعتش زیاد شد جای اینکه کم بشه! من فقط رفتم جلو تا دست سینا رو بگیرم سریع تر بیارمش اینور.))
مهسا:(( دیشب ماهان خواب بود که بابا داشت درموردش میگفت. رانندهه تازه گواهی نامه گرفته بوده و خیلی نمی دونسته. به جای ترمز کردن گاز میده.))
فرزانه خانوم:(( خدا خیرت بده پسرم! الهی به حق امام حسین تا چهلم اقا پاتو باز میکنن مشکلی هم نباشه. تورو خدا مهدیه خانوم هر ساعتی هر چیزی خواستین بهم بگین. اصلا تعارف نکنین ! شما و ماهان به گردن من خیلی حق دارین.))
مامان:(( این چه حرفیه! تن تون سلامت!))
فرزانه خانوم و سینا زود رفتن. مامان برام کمپوت اورد.
_:(( اصلا اون ساعت ظهر ماشین تو خیابون چی کار می کرد؟!))
مهسا:(( ماشین هست دیگه! شاید طرف داشته می رفته خونش.))
_:(( منطقی بود!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#دوره_تشکیلاتی
📚مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار با همکاری ناحیه بسیج دانشجویی استان کرمان، شهرستان زرند دوره آموزشی تربیت تشکیلاتی ویژه دانشجویان برگزار میکند💡
#سرفصلها
🔹اهمیت و ضرورت کار تشکیلاتی و فعالیت در بسیج
🔹 تکنیکهای کارتشکیلاتی در فضای مجازی و حقیقی
🔹طراحی عملیات و ایده پردازی
🔹کارگاه مسئله یابی و حل مسئله
🔹نقش دانشجو در تمدن نوین اسلامی
#دوره_دانشجویی #تربیت_تشکیلاتی
#طرح_ولایت_استانی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
#قسمت_هفتم°°°
المیرا
حال مادر جون خوب بود و بعد از ماجرای ماهان، این موضوع باعث خوشحالی بود. همراه مامان برای مادرجون کیک درست کردیم تا وقتی میاد خونه بخوره. البته اگه قبل از بردن به خونه ی مادر جون داداش بزرگم ینی امیر خان دخلشو نیاره! داشتم تو تلویزیون یه مستند در مورد فضای سایبری می دیدم ، که امیر گوشی شو پرت کرد روی مبل و کنارم نشست. یه کم که گذشت با یه لحن ملوس و مهربون گفت:(( برام کیک بیار! یه ذره.))
_:(( اون مال مادرجونه. یه امروز جلوی شکمتو بگیری من نماز شکر میخونم!))
امیر:(( ابجیییییی! من که اینقدر دوستت دارم!))
نگاهش کردم. دوتا انگشتش به اندازه ی دو سانتی متر از هم فاصله داشت. چشم غره ایی رفتم و دیگه نگاهش نکردم.
امیر:(( یه ذره بیشتر نمی خورم. حداقل بگو کجاست؟ روایت داریم هر کی به داداشش بگه کیک کجاست، فرشته ها اونو بغل می کنن!))
خندم گرفت :((باید بگردی!))
قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت:(( نه من تا الان داشتم بو می کشیدم به خاطر همین پیدا نکردم! اگه پیدا کرده بودم که پیش تو نمی اومدم!))
_:(( تو با این حجم از شکمو بودن چجوری روزه می گیری؟! الان هم فکر کن روزه داری!))
امیر:(( شکنجه ی روانی میدی منو! چجوری فک کنم روزم وقتی تا فیها خالدونمو ناهار خوردم؟))
_:(( اون چه فیها خالدونیه که بعد از خوردن اون همه ناهار هنوز جا داره؟!))
امیر ژست دانشمندا رو گرفت:(( سوال زیبایی بود. خودمم نمی دونم!))
همون لحظه تیتراژ پایان سریال پخش شد و در حد لالیگا عصبی شدم. با این حال پشت سر هم نفس عمیق می کشیدم و زیر لب صلوات می فرستادم.
امیر:(( چرا یهو عین سماور نفستو میدی بیرون؟!))
اروم تر شده بودم:(( مستند تموم شد و من به جواب سوالی که برای برنامه فرستاده بودم ، نرسیدم!))
امیر:(( حالا سوالت چی بود؟))
_:(( مگه تو مهندسی؟!))
امیر:(( حالا بپرس شاید بدونم!))
_:(( چند وقتیه که اکسپلور اینستام چیزای خوبی نشون بالا نمیاره و یه جورایی حس میکنم که دیدن اون تصاویر و کلیپ ها میتونه گناه باشه. از طرفی نمی خوام اینستا رو پاک کنم چون لازمش دارم. قبلنا این طوری نبودا! الان یه چند وقتیه که اینطوری شده.))
امیر لبخند زد:(( این به فکر بودنته که من خیلی دوسش دارم. خب کاری نداره من بلدم. برای منم اوایل که نصب کرده بودم اینطوری بود. حالا چاره چیه؟ اینکه به اینستاگرام بفهمونیم که ما از اینا نمی خوایم و سلیقه مون نیست.))
_:(( ینی بهش ایمیل بزنیم؟))
امیر:(( نه! اون اصلا وقت چک کردن داره؟!))
گوشیمو اوردم و قفل شو باز کردم و دادم دست امیر. اونم وارد اینستا شد و روی ذره بین زد و اکسپلور با چند تا از اون پست هایی که نمی خواستیم ، جلوم مون ظاهر شد.
امیر :(( ببین مثلا این اولیه رو نمی خوای. روش میزنی و بازش میکنی. بعد اون سه تا Not interested نقطه ی بالا رو میزنی و اون جایی که نوشته دوست ندارم یا همون
رو میزنی و پست های شبیه اینو هم همین کار رو میکنی تا اینستا بفهمه سلیقت چیه.))
-:(( ممنون امیر.))
لپمو محکم کشید: (( خواهشششش.))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#دوره_تشکیلاتی ویژه دانشجویان
#سرفصلها
🔹اهمیت و ضرورت کار تشکیلاتی و فعالیت در بسیج
🔹 تکنیکهای کارتشکیلاتی در فضای مجازی و حقیقی
🔹طراحی عملیات و ایده پردازی
🔹کارگاه مسئله یابی و حل مسئله
🔹نقش دانشجو در تمدن نوین اسلامی
#دوره_دانشجویی #تربیت_تشکیلاتی
#طرح_ولایت_استانی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
#قسمت_هشتم°°°
مهسا
امروز المیرا زنگ زد و خبر داد که همراه خاله مهرانه رفتن خونه ی مادرجون تا یه کم بهش رسیدگی کنن. فردا هم نوبت مامان بود اما با این که کلی دلم برای مادرجون تنگ شده بود باید می موندم و از ماهان مراقبت می کردم. یه کم که مادرجون سرحال شد المیرا تماس تصویری گرفت. مادرجون یه کم لاغر شده بود و زرد به نظر میرسید. مطمئن بودم که همچنان درد داره اما اون لبخند شیرینشو حفظ کرده بود و قربون صدقه مون می رفت. مدام نگران پای ماهان بود و براش دعا می کرد. ماهانم از اینکه نمی تونست حالشو بهتر کنه حرص می خورد.
بعد از تماس به ماهان گفتم:(( از پشت صفحه ی گوشی نمی تونستم محکم بغلش کنم و یه دل سیر ببوسمش. این حسابی عذابم میداد!))
ماهان:(( حضوری هم نمی تونستی!))
_:(( آممم.. خب اره.))
ماهان شروع کرد به مداحی کردن. همون طور که اروم اروم روضه ی حضرت عباس (ع) می خوند با سیخ کباب از زیر گچ پاشو می خاروند. گوشیو رو ضبط صدا گذاشتم و به اشپز خونه رفتم. ماهان یه دل سیر برای خودش خوند و گریه هم کرد. وقتی تموم شد ، ماجرای ضبط رو بهش گفتم.
_:(( ماهان صداتو بی خبر ضبط کردم چون نمیخواستم حست بپره. بفرستم برای مادرجون؟ تو خونه تنهاست و هیئت هم نمی تونه بره. میفرستم برای المیرا و اون براش بزاره.))
ماهان:(( اگه اینجوری دلش اروم میشه باشه. لایو دیشب امیر رو هم ذخیره کردم براش بفرست.))
سریع برای المیرا فرستادم و بهش گفتم که برای مادرجون بزاره. ماهان از درد پاش ناله می کرد و هیچ کاری نمی تونستم بکنم براش.
یه چند ساعتی گذشت و سعی کردم سر ماهانو با تلویزیون و سالاد درست کردن و این کارا گرم کنم. مرض داری اوجاییش خیلی سخته که شنونده ی ناله هاش باشی و نتونی کاری براش بکنی. نا خوداگاه گفتم:(( پرستارا چی کار می کنن تو بیمارستان؟))
ماهان:(( چطور؟))
_:(( نه دارویی هست برای کرونا و نه مسکنی که بتونه دردشونو از بین ببره. هر روز باید این همه ناله و مرگ و میر رو ببینن. گناه دارن تو اون لباس و وضعیت!))
ماهان:(( اره خب گناه دارن. بمیرم برای دل زینب کبری. تو کربلا وسط اون همه دشمن با اون همه زن و بچه که باید ازشون مراقبت میکرد. بعد از اون داغ بزرگ!))
_:(( باز خیلیا الان هستن که با پرستا و پزشک ها همدردی کنن و یا براشون دعا کنن... اما اون موقع چی؟))
ماهان:(( اسیری بود و کتک و رنج و مصیبت و خارجی صدا شدن!))
اه کشیدم. ماهان هم اه کشید.
ماهان:(( مصیبت اهل بیت تمومی نداره. الانم تو شرایط درستی نیست هیچی. فقط زمانی همه چیز درست میشه که اقامون بیاد.))
_:(( الهی که اومدن شون نزدیکه. اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبری (س).))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵تحلیلی بر کتاب سخنان حسین بن علی
و دریافت پاسخ شبهات دهه هشتادی ها به زبان خودشان ...
🌐شما وقتی این کتاب رو بهمراه مربی هاتون خوندید چه حالی داشتید؟
#دیدنی ، #شنیدنی #مربی #مطالعه
#قرن_نو_نسل_نو #محرم
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_نهم°°°
المیرا
بعد از صبحانه روی تخت صورتیم نشسته بودم و به دیوار رو به روم خیره شده بودم ، که صدای گوشیم توجهمو به خودش جلب کرد. دوستم فاطمه بود که پیام داده بود با کلی استیکر گریه و ناراحتی! فکر می کردم الان که رفتن پیش پدربزرگش تو ابادان باید خوشحال باشه. ظاهرا اینطور نبود!
نوشتم:(( سلام چی شده؟ خوبی؟ چرا گریه می کنی؟))
فاطمه:(( سلام الی! حس می کنم بدبخت شدم! حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟!))
_:(( چی شده؟ خدا نکنه بدبخت شی!))
5 دقیقه داشت تایپ می کرد و من این طرف چت از استرس داشتم تموم می شدم! معلوم نبود که داره چی می نویسه و تموم هم نمی شد!
_:(( محض رضای خدا صدا بفرست بفهمم چی میگی! منو داری می کشی از استرس!))
حالا تایپ رو ول کرده بود و 3 دقیقه داشت ویس پر می کرد! گوشی رو انداختم رو تخت و به اشپز خونه رفتم. یه لیوان اب پر کردم و اروم اروم نوشیدم تا استرسم بر طرف بشه. چند تا نفس عمیق هم کشیدم که تو خوب شدن حالم تاثیر داشت. به اتاقم برگشتم و دیدم که پیامش برام اومده اما طول میکشید تا دانلود بشه. اینترنتم شده بود اسباب تشنج و الت قتل ما! بالاخره دانلود شد و پخشش کردم.صداش بوی بغض میداد و تابلو می کرد که خیلی گریه کرده. سعی می کردم از وسط هق هق هاش بفهمم چی میگه :(( الی امروز... دختر خالم کتابای پارسالش که دهم تجربی بوده .... رو اورد. ببین... نگاه کردم... فهمیدم من اصلا... نه علاقه ایی بهش دارم... و نه... حوصله شو... حالا چجوری برم مدرسه؟... چجوری کنکور بدم؟... چجوری... زندگی کنم؟... حس می کنم... زندگیم تباه شده... قراره... تا اخر عمر... با چیزی زندگی کنم ...یا کار کنم... که دوست ندارم...))
_:(( یه کم اروم باش. یه لیوان اب بخور.))
فاطمه:(( می خوام بیفتم بمیرم...))
_:(( خدا نکنه. ببینم تو که دوست نداشتی برای چی رفتی تجربی؟))
فاطمه:(( همین دختر خالم گفت تو که درست خوبه برای چی می خوای بری فنی یا هنر؟ تجربی بهتره برات اونطوری حیف میشی.))
_:(( وا! مگه هر کی میره فنی یا هنر ، بچه تنبله؟ اتفاقا رشته های هنر و فنی چون کار عملی و درسای حفظی جدا دارن سخت ترن! فکر کن هم کتابای معمولی که همه دارن رو باید بخونی هم کتابا و درس های عملی که مخصوص رشتته! قطعا باید باهوش و پرتلاش باشی تا از پسش بر بیای!))
فاطمه:(( خب من چه می دونستم؟! الان دیگه هیچ راهی نمونده!))
_:(( چرا مونده! میتونی یه سال همینو بخونی بعد تغییر رشته بدی!))
فاطمه:(( نه بابا! واقعا؟!))
_(( اره. فقط باید یه سری اشتباهات رو دوباره تکرار نکنی. ببین تو باید اول از همه روی خودت تمرکز کنی و به خودشناسی برسی! یعنی علاقه ، مهارت ، استعداد ، نقاط ضعف و قوت ، کمبود ها و نیاز هاتو شناسایی کنی و بر اساس اونا برای ایندت برنامه بریزی و زندگی کنی.))
فاطمه:(( فایدش چیه؟))
_:(( مثل الان نمیشی. تصمیم گیری هات بهتر میشه ، میتونی زمینه ی تغییر و پیشرفت خودتو فراهم کنی... یا مثلا رفتار های بقیه رو پیش بینی کنی و دیگران رو بهتر بشناسی.))
فاطمه:(( جالب بود. بهش حتما فکر میکنم تو این یه سالی که تجربی ام. اونوقت قطعا همه چی بهتر میشه مگه نه؟!))
_:(( به امید خدا.))
فاطمه با لحجه ی ابادانی گفت:(( ممنون دِدِ جان. شادم کردی!))
_:(( دد ینی چی؟))
فاطمه:(( ینی خواهر. حالا اگه نتیجه فنی یا هنر باشه چی؟ عموما فکر میکنن نمره هام کم بوده که رفتم اونجا.))
همون لحظه مامان صدام کرد. ظاهرا از خرید برگشته بود و کمک نیاز داشت.
سریع به فاطمه گفتم:(( ببین مامانم صدام میکنه. تو الان رو خودشناسی تمرکز کن به اونجا هم میرسیم! فعلا.))
فاطمه:(( باشه خداحافظ.))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
از منیت و غرور بعضی آدمها اذیت میشی ؟
خودت این خصوصیت رو داری و میخوای اصلاحش کنی؟
#غرور #چالش_رفتاری
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
مثل یه قند باش تو آب قند...
حل شدنی و شیرین ...☕️
#اخلاق_خوب ، #تواضع
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
وقتی اینطوری شدی تازه حرف های شهید رجایی رو میتونی بهتر متوجه شی...
#شهید_رجایی #تواضع
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_دهم°°°
امیر
گوشیو سوراخ کرد از بس زنگ زد! به جای اینکه جواب بدم ، ایفون رو زدم. در باز شد و رفتم داخل. با خاله احوال پرسی کردم و دیدم که شازده وسط حال شاد و شنگول نشسته و اماده شده برای رفتن. سلام کردیم به هم.
_:(( کی باید سیمان رو دربیاری؟ پادشاهی میکنیا!))
ماهان:(( تقریبا 20 روز دیگه. پادشاهی چیه؟ کوفته شدم از بس دراز کشیدم.))
_:(( خب بریم دیگه. بابام ماشینو اورده دم در.))
مهسا دمام به دست اومد. با اونم سلام و احوالپرسی کردم.
_:(( اینو چرا میاری؟))
مهسا:(( اینو یه سال تمرین کرده برای امشب. یکی از دلایل اومدنش همینه.))
_:(( پس بگو چرا می گفت الا و بلا شب عاشورا باید باشم هیئت!))
ماهان لبخند ژکوند زده بود. زیر بغلشو گرفتم و با کمک خودش و عصاش از پله های راهرو پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم. مهسا باهامون نیومد ولی هزار بار رو پروتکل تاکید کرد! رفتیم هیئت. متولی مسجد شون که اسمش حاج علی بود کلی ازش استقبال کرد و همه برای خلاصی سریع ترش از دست سیمان صلوات فرستادن. بوی اسپند همه جا رو گرفته بود. پسر خالم یه حالی بود. خوشحال ، هیجان زده، شنگول و سرحال! مثل تشنه ایی که به اب رسیده. ماهان رو روی یه صندلی نشوندیم و دمامش رو دادیم دستش. ساز های بادی رو کلا گذاشته بودن کنار تا کسی مجبور نشه ماسکشو دربیاره. فکر کنم به خاطر همین ماهان یه سال اخیر زوم کرده بود روی دمام ، با اینکه به ساکسیفون علاقه داشت! جالب بود که تو هیئت اونا هم یکی داشت لایو میگرفت. مداح مداحی رو شروع کرد و اول یه کمی مصیبت در مورد وداع حضرت زینب (س) با امام (ع) خوند. بعد هم موقع سینه زنی که رسید، از طبل و سنج و دمام به خوبی استفاده شد. همه شون با شور و حال ساز میزدن و اصلا انگار تو یه دنیای دیگه بودن. بعد از دوساعت همه چیز تموم شد. کیک و ابمیوه ایی که به عنوان نذری پخش می شد رو برداشتیم و به سمت خونه ی خاله رفتیم. ماهان مثل موبایلی بود که تازه از شارژر جداش کردن. همون قدر پر انرژی! وقتی رسیدیم سر کوچه شون زد روی شونم.
ماهان:(( داداش دمت گرم. خیلی زحمت کشیدی.))
_:(( فردا صبح میام و می برممت محله خودمون.))
ماهان:(( زحمتت میشه.))
_:(( تعارف نکن. تو این شرایط عزاداریا مثل قبل حال نمیده و ویتامین حسین خونمون افتاده. بیا حتی شده کم اما تامینش کنیم. به خاطر خودمون!))
ماهان:(( دمت گرم. فردا میبینمت.))
_:(( خدا نگهدار.))
ماهان رو بریم داخل. وقتی دوباره سوار ماشین شدم از بابام تشکر کردم. گوشیو نگاهی انداختم. 5 تا تماس بی پاسخ از المیرا داشتم. ولی اخه چرا؟!
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشورا چطور جهانی شد؟
#شهادت امام سجاد علیهالسلام به محضر امام عصر (عج) و همه ی شما همراهان عزیز تسلیت🏴
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_یازدهم °°°
ماهان
حقیقتا وقتی امیر زنگ زد و بهم خبر داد پنچر شدم اما قطعا به نظرم یه حکمتی داشته. چون نمی تونستیم بریم محل امیر اینا امروز حسابی بیکار بودم. رفتم سراغ توییتر تا بفهمم دنیا چه خبره و کی به کیه. خدا رو شکر خبر خاصی نبود ، جز شلوغ بازی هایی که توسط یه سریا با هدف شروع میشه و معمولا افراد نااگاه تحریک میشن و بهش دامن میزنن. حوصله ی بحث کردن نداشتم و زود اومدم بیرون. کاش اونقدر سواد رسانه و قدرت تحلیل مسائل مون بره بالا که دیگه فریب نخوریم. یاد امیر افتادم که اگه الان اینجا بود کلی حرص می خورد و از حرص شبیه گوجه میشد! مهسا رو صدا زدم که بعد از 5 دقیقه اومد.
مهسا:(( چی شد؟ چی بیارم؟!))
_:(( خاله زنگ نزده؟ المیرا چی؟))
مهسا:(( درمورد دیشب؟!))
_:(( اره دیگه.))
مهسا:(( صبح که خاله زنگ زد مامان ازش پرسید. میگفت خدا رو شکر به جز یکی از همسایه هاشون که اونجا بوده کسی طوریش نشده. اون بنده ی خدا هم بردنش بیمارستان فعلا ازش خبری نیست. به خاطر همین مراسم امروز هم هیچی شده دیگه. حالا برای شام غریبان نمیدونم برنامه شون چیه.))
_:(( من نمیفهمم. اخه مگه میشه؟! مگه داریم؟! همینجوری رو هوا ساختمون مسجد منفجر شده؟!))
مهسا:(( نه! امیر برات درست نگفته؟ ببین ظاهرا وقتی متولی شون میره تا برای مداح اب جوش بیاره یهو اشپزخونه منفجر میشه. چون زیر زمین بوده ، کل ساختمون تقریبا تخریب میشه. البته یکی از هم محلی ها میگه که غروب قبل از مراسم بچه ها میرن تو اشپزخونه ی هیئت ، شیر گاز رو باز می کنن و نایلون فریزر ها رو باهاش باد میکنن. یه چیزی میشه مثل بادکنک هلیمی. یهو متولی صداشون میکنه که بیان و با یه چیز دیگه بازی کنن. اونا هم موقع رفتن شیر گاز رو نمیبندن.))
دهنم از تعجب باز مونده بود. بزرگترین بچه ی محل شون نهایتا 8 ساله بود و فکرشم نمی کردم اینقدر زرنگ و بازیگوش باشه. چرا موقع تولد مهسا این ایده به مخ خودم نرسیده بود؟! از طرفی نگران اون اقا بودم. حتما خیلی اسیب دیده بود.
مهسا:(( حق داری شاخ در بیاری. منم دراوردم منتها تراشیدمش.))
_:(( این هوشی که اینا دارن... میدونی میشه باهاشون چی کارا کرد؟! اگه متولی شون یه کار درست براشون در نظر می گرفت هم اونا اروم تو مراسم شرکت می کردن هم این خرابی به بار نمی اومد.))
مهسا:(( مثلا چی؟))
_:(( حاج علی چجوری ما رو مسجدی کرد؟ مخصوصا من. یادته؟!))
مهسا:(( اره! از دیوار راست بالا می رفتی! برعکس تو من اصلا صدام در نمی اومد.))
گوشیو برداشتم.
_:(( با امیر حرف میزنم. حیفه این بچه هاست!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
🔆 #فراخوان_عضویت در مضمارنوجوان
⬅️برگزاری
🚩دوره هاواردوهای تربیت تشکیلاتی🚩
⬅️آشنایی با
🏀 بازی های تربیت تشکیلاتی🏀
⬅️ تربیتِ
💯 مدرس و مربی تربیت تشکیلاتی💯
#مجموعه_ها_مربیان_دانش_آموزان
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قهرمان تاریخی🥇
از رئیسعلی دلواری چی میدونی؟
#قهرمان #شهید_دلواری
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_دوازدهم°°°
المیرا
امیدوار بودم که زودتر امیر جواب بده ولی انگار تو هیئت بود و گوشیش پیشش نبود. بالاخره خودش بعد از نیم ساعت زنگ زد. با مقدمه چینی جوری که هول نکنه گفتم مسجد منفجر شده. از شوک زیاد نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. بهش گفتم که از کوچه پایینی میانبر بزنه و بیاد چون ، خرابی مسجد یه کم به خیابون رسیده و به خاطر امبولانس و اینا ترافیک هم هست. حاج اقا احمدی فورا به بیمارستان منتقل شد. بابا و امیر بالاخره رسیدن خونه اما با تاخیر اومدن بالا. بابا مدام خدا رو شکر می کرد که برای منو مامان مشکلی پیش نیومده. البته اگه مامان سر درد نداشت ما هم می رفتیم ولی ، اینکه طوری بشه یا نه دست خدا بود. خونه مون مثل محله مون تو سکوت عجیبی فرو رفته بود. همه متعجب بودن و نمی تونستن باور کنن. امیر خیلی به هم ریخته بود و حتی سر سری شام خورد و رفت تو اتاقش. نیاز به خلوت داشت، درکش میکردم و اجازه دادم راحت باشه. اون شب یه غم عجیبی رو احساس می کردم. هر کاری می کردم که حالم خوب شه نمی شد. انگار از همه جهت اون غم محاصرم کرده بود و نمی شد ازش خلاص شد. از لای در نگاهی به حال انداختم. عقربه ها ساعت یک و نیم شب رو نشون می دادن اما برق اتاق امیر همچنان روشن بود. یعنی تا این حد به هم ریخته بود؟! رفتم اشپزخونه و دوتا لیوان شیر اماده کردم بعد هم اروم در اتاقشو زدم.
امیر:(( بله؟))
_:(( منم. بیام؟))
در که باز شد با قیافه ی به هم ریختش مواجه شدم که یه لبخند زورکی داشت. مثلا میخواست بگه که حالش خوبه ، اما بازیگر خوبی نبود.
_:(( شیر قبل از خواب برای بدن مفیده. نمیخوای؟))
تایید کرد و اومدم داخل. سجاده ی ابی و مفاتیح مخصوصش وسط اتاق بود. سینی رو روی میز کامپیوترش گذاشتم و روی صندلی میز تحریرش نشستم. خیلی از درون مضطرب بود. امیری که همیشه می خندید و شوخی می کرد این بار نگران بود.
_:(( امیر باید بخنده و شاد باشه. استرس و غصه به صورتش نمیاد. البته محرمه کم بخند... یعنی از درون خوشحال باش. بگو چی شده فرزندم! البته اگه دوست داری.))
امیر:(( چرا نخوابیدی ابجی کوچیکه؟!))
صداش گرفته بود.
_:((چون تو حالت خوب نیست. انگار همه ی شهر رو غم گرفته.))
نگاهی به سجادش انداختم و با لبخندبه سمت در رفتم.
_:(( دعاهات مستجاب. مزاحم نمیشم. شیرتو بخور و سعی کن زود بخوابی. گناه داری!))
امیر:(( میشه دعا کنی برای حاجی و همه ی اونایی که حتی یه کوچولو صدمه دیدن؟ دعا کنی که زود خوب شن؟))
ظاهرا معلوم بود نگران چیه و چرا نخوابیده. حق میدادم که نگران باشه. حاجی دست کمی از معلم برامون نداشت.
امیر:(( باورم نمیشه 4 تا بچه...))
_:(( نمیدونم چرا اما حسم میگه همش تقصیر اونا نبوده. میدونی؟ انگار ماجرا بیشتر از این حرفاست. نمی دونم شایدم دارم اشتباه می کنم.))
ابرو های امیر بالا رفت و هیچی نگفت. بهش شب بخیر گفتم و به اتاق خودم اومدم. یه کمی برای همه مخصوصا حاجی دعا کردم و سراغ گوشیم رفتم. چیزایی که دیدم باعث شد فکرم عوض بشه. احتمالا این پیام برای امیر هم اومده بود. خواستم به بهش بگم که گوشی شو چک کنه بلکه از این حال در بیاد، اما چراغ اتاقش خاموش بود.
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan