🌺خورشیدگرفتگی در اصفهان ساعت ۱۲:۳۰ تا ۱۶ روز سهشنبه ادامه خواهد داشت. بین ساعت ۱۴:۴۵ تا ۱۵ شاهد اوج گرفت خواهیم بود
خورشید گرفتگی پیش رو تقریباً نیمهکامل است و فقط در بعضی از نقاط حدود ۸۰ درصد گرفت دارد که در ایران بالاترین درصد گرفت که شاهد خواهیم بود، حدود ۶۹ درصد و در خراسان شمالی خواهد بود و در اصفهان بین ساعت ۱۴:۴۵ تا ۱۵ شاهد اوج گرفت خواهیم بود که ۶۵ درصد است، این خورشید گرفتگی از ساعت ۱۲:۳۰ تا ۱۶ روز سهشنبه ادامه خواهد داشت.
#خبرگزاری_بسیج_خمینی_شهر
🔹به کانال خبرگزاری بسیج خمینی شهر در ایتا بپیوندید:
🔹https://eitaa.com/basijnews_kh
نُخبِھڪیست!؟
▫️بیاناترهبرانقلابدردیداربا
نخبگانواستعدادهایعلمیکشور
💠 @faslenour
🔴 امروز سوم آبان و وقوع خورشید گرفتگی
🔵 یادی کنیم از بزرگ ترین خورشید گرفتگی تاریخ با فرازی از زیارت آل یاسین:
🌕 السَّلامُ عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ إِذَا يَغْشَى وَ النَّهَارِ إِذَا تَجَلَّى
✨ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ✨
💠 @faslenour
بسم الله الرحمن الرحیم
✨ غذایت نور میشود ✨
🍃 حاج محمداسماعیل دولابی 🍃
☀️ خداوند دوست دارد که شما تمیز باشید، محل سکونت و غذای شما طیّب و طاهر و حلال باشد. علاوه بر آنها با ذکر خدا هم همراه باشد.
☀️ اگر خدا را یاد کنی غذایت نور میشود، مریضی نمیآورد. هرگاه با یاد خدا سر سفره نشستید غذا نور میشود. نور که ثقل نمیآورد، سنگینی نمیآورد.
#حلال_و_طیّب
پ.ن: از کودکی بچهها را عادت بدهیم قبل از خوردن هر چیز بخصوص غذا از عبارت سراسر نور " بسمالله الرحمنالرحیم" استفاده کنند 😊
#سبک_زندگی_مومنانه
طب اسلامی کودکان☂
💌 @tebeslami_koodakan
#فتنه است، شوخی که نیست…
فتنه یعنی آزمون؛
آزمونِ «آزادگی»، «لقمه حلال و تربیت خانوادگی»، «شرافت و نجابت و حیاء»، «ایستادن کنار حق»؛
بهقیمت از دستدادن «دوستان»، «نزدیکان» و «موقعیتهایی که داشتی»…
آزمون سختی است؛
تحتفشار قرارگرفتن دارد:
ازسوی دوستان، کسان، بستگان و…
بله امثال ما، علاوه بر فحشخوردن از مخالفین نظام، مورد بیمهری جمهوری اسلامی نیز قرار گرفتهایم! اما ایرادی ندارد! امروز باید نگاهمان به سیّدعلی باشد؛ امروز میزان، #سید_علی است ولاغیر…
جریان حق، همواره در طول تاریخ، توسط جارچیهای مخالفین، آماج بدترین اتهامات بوده؛ أنبیاء و امامان را هم با سوءاستفاده از جهل مردمان و تحریف در باورهایشان قربةإلیالله! بهشهادت رساندهاند…
تاریخ، تکرار شده و میشود…
باید بین حق و باطل انتخاب کنیم…
بین رهبری که دنبال استقلال، آزادی و اقامۀ دین در کشور است و جریانی که نه رهبر دارد، نه برنامهای برای فردای براندازی و شرم اینکه با تجزیهطلب و همجنسگرا هم متحد شده، بلکه بتواند کاری کند! زهی خیال باطل.
امروز باید وظیفهمان را بهدرستی انجام دهیم؛ هرچند به ما حمله کنند، فحش بدهند و اندکی بعد آنگاه که فتنه افول کرد، دوباره امثال مهرانمدیری، بودجههای میلیاردی بگیرند و از عاشقشدن ما بپرسند و صداوسیما و سازمانهای فرهنگی همچنان نیروهای انقلابی را در حاشیه رها کنند و استفادهای از آنها نکنند!
با همۀ بیمهریهایی که به ما شده و میشود، اما از روی اعتقاد، همچنان عاشقانه از این نظام عزیز، دفاع کرده و خواهیمکرد.
بهقول رفقا:
#عشق، رسوا شدن هم دارد…
✍ @sheikh_farhad_fathi
🌹 مسلمان شدن ژاکلین زکریا توسط شهید علمدار در عالم رویا
🔸خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی میرویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است میرویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم 28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.
کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم بهتر میشود نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «میخواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه میگفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب میکرد.
راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطهای از زمین چالهای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو». گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند و سفیدش نور آبی رنگی پخش میشد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکسها، عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنهای قرار داشت به عکسها که نگاه کردم میدیدم که انگار با من حرف میزنند ولی من چیزی نمیفهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.
آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهانآرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و...» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».
به یک باره از خواب پرسیدم خیلی آشفته بودم نمیدانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمیشد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبتنام موقع ثبتنام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجیها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمیدانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم.
از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمیدانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مدحی خریدم . در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه فرمودند. در طی چند روزی که جنوب بودیم پی بردم که اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچهها نماز جماعت میخواندند من کناری مینشستم، زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم. گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس میکردم خاک آنجا با من حرف میزند. با مریم دعا میخواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان، مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه میرویم چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم.
بعد که از جنوب برگشتیم تمام شکهایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را میگفتم. احساس میکردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شدهام.
🥀🕊 @faslenour