محمد مومنی:
یک وقتی یک کسی جلوی همه، از آیتالله بهجت (ره)پرسید: شما طیالارض دارید؟
ایشان چقدر ظریف جواب دادند. اگر بگویند نه خوب این دروغ است. دروغ بعضی جاها مجوز دارد، ولی هر جایی مجوز دروغ نیست. بگویند بله، باز یک محذوری پیش میآید. با زرنگی فرمودند: آن وقتی که ما نجف بودیم بقالهای نجف هم طیالارض داشتند.
برای شادی روحشون صلوات
#قندوپند
#خاطره #بهجت
#بقال #نجف
@fastbook📚
✔️در جهان #آخرت، محدودیتهای دنیا وجود ندارد
✔️اگر با چشم قلبت به آخرت نگاه کنی، لذتهای دنیا از چشمت میافتد!
🔸جهان آخرت چگونه جهانی است؟ یک جهان بسیار بزرگ و بسیار جذاب! هرچه انسان در این دنیا محدودیت دارد، آنجا نامحدود است! در حیات آخرت، دیگر کسی پیر نمیشود! در جهان آخرت، انسان مکلّف نیست و دیگر محدود نیست (البته آن کسانی که در عذاب هستند، حکم دیگری دارند)
🔸أمیرالمؤمنین(ع) دربارۀ عالم آخرت میفرمایند: چشم قلبت را بینداز به آن چیزهایی که برایت از آخرت وصف کردهاند. مثلاً نحوۀ در هم فرو رفتن شاخههای درختان بهشت، گلهای آنها، نهرهای زیر پا و... چشم قلبت را بینداز تا بفهمی آنجا چه خبر است! اگر اینطوری به آخرت نگاه کنی، نَفَست از دنیا میبُرد، دیگر شهوتهایش و لذتهایش تو را نمیگیرد. اصلاً از چشمت خواهد افتاد! (نهجالبلاغه/خطبه ۱۶۵)
🔸واقعاً انسان این استعداد را دارد که با قدرت خیال خودش، آخرت را برای خودش به تصویر بکشد؛ قدرت خیال در انسان، خیلی قدرت عالیای است. اگر قدرت #خیال را بهکار نگیرید، حدود یکچهارم آیههای قرآن از کار میافتد، باید با استفاده از همین قدرت خیال، جهنم و بهشت را تصور کنیم، چون در دنیا شبیه اش وجود ندارد،[قرآن و احادیث]هم عذابها را یکجورهایی توصیف میکند، هم ثوابها و نعمات بهشتی را.
#منبرکـ
#گناه و #توبه #خیال
علیرضا #پناهیان ۹۸.۲.۳۰
@fastbook📚
💎 ابو اسماعیل گوید: به امام #باقر علیه السلام عرض کردم فدایت شوم شیعه در محیطى که ما زندگى مى کنیم بسیار زیاد است .
امام علیه السلام فرمود: آیا توانگر به فقیر توجه دارد؟ آیا نیکوکار از خطا کار در مى گذرد؟ و آیا نسبت به یکدیگر همکارى و برادرى دارند؟
عرض کردم : نه .
حضرت فرمود: آنها شیعه نیستند شیعه کسى است که این کارها را انجام دهد.
#روایتـ_معصوم #شیعه
@fastbook📚
صدای مادر
😀 دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلا حوصله نداشتم گفتم: من که پریروز نون گرفتم.
مامان گفت: خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم.
گفتم: چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟
مامان گفت: می دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم: صف سنگگ شلوغه. اگه نون می خواهید لواش می خرم.
مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم.
مامان عصبانی شد و گفت: بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم: من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می خوای بکن!
داشتم فکر می کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می کنم باز هم باید این حرف و کنایه ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضرنبودم برم نونوایی.
حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی کنم.
اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی.
راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی کرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بی خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود.
یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می کرد.
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می اومدم تصادف شده بود. مردم می گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم: نفهمیدی کی بود؟
گفت: من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان.
رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج ها این نونوایی تعطیله.
دلم نمی خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره ای نبود.
به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق تر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی ها و فداکاری های مامانم فکر می کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم.
وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم.
منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟ تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه ...
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قول هایی که به خودت دادی یادت نره.
#داستانکـ_آموزنده #مادر
@fastbook📚
از #ذیحجه تا #محرم
✨✨✨
از #ابراهیم و فرزندش #اسماعیل...
تا #علی و فرزندش #حسین
✨✨✨
هر کس در #عرفه خود را بشناسد...
و بتواند در #قربان از خود بگذرد...
آنگاه در #غدیر به ولایت خواهد رسید...
کسی که به #ولایت اهل بیت برسد پس از آن در #عاشورا از قافله عاشوراییان خواهد بود.
🌸🍃 عید #قربان مبارک 🍃🌸
#مناسبتے #قندوپند
@fastbook📚
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی،خرگوشی ،برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد. ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی، وحشیبودن و حیوانیت شناخته میشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
#داستانکـ_آموزنده
@fastbook📚
💰وقتی #پول می شود خط کش تو برای اندازه گیری شخصیت آدم ها
زندگی ات می شود به نازکی اسکناس ها و کوچکیِ سکّه ها و سنگینی گاوصندوق ها؛
مثل اسکناس زود خم می شوی، مثل سکّه زود گم می شوی، مثل گاوصندوق سالها از جایت تکان نمی خوری!
#محسن_عباسی_ولدی
#قندوپند
@fastbook 📚
پيرمرد به زنش گفت :بيا يادی از گذشته های دور بکنيم ، من ميرم تو کافه منتظرت و تو بيا سر قرار بشينيم حرفای عاشقونه بزنيم..!
😂😂
پيرزن قبول کرد. فردا پيرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولی پيرزن نيومد وقتی برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه ،
ازش پرسيد :
چرا گريه ميکنی؟
پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت :
بابام نذاشت😂
#داستانک #خانواده #محبت
@fastbook📚
#لبخندوتلخند
فرق #آرامش و #آسایش چیست؟
آسایش یک امر بیرونی و آرامش یک پدیده ی درونیه مردم ممکنه خیلی تو آسایش باشند اما معدود افرادی هستن که درآرامش زندگی میکنن
🌸آسایش؛
یعنی راحتی در زندگی که با امکانات و ثروت خوب و زیاد به دست میاد هرچی دلشون بخواد میخرن هر کجا خواستن میرن و ...
🌸آرامش؛
رو کسانی دارن که از درون سالم و سلامتند شاید بی چیز باشن امادلشون خوشه به اونچه دارن راضین. چه خوب میشد که ما در عین آسایش، آرامشم همرامون بود!
آرامش+آسایش=خوشبختی ♥️
#قندوپند
@fastbook📚
#شهیدی_که_روی_هوا_راه_میرفت
#شهید_احمد_علی_نیری
🍃شهید احمدعلی #نیری یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود ؛ وقتی مردم دیدند که آیت الله حق شناس در مراسم ترحیم این شهید بزگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد ، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است!
☘مرحوم آیت الله حق شناس درباره شهید نیری گفت: " #در_این_تهران_بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟"
در بخشی از کتاب #عارفانه نوشته شده است: آیت الله حق شناس ، در مجلس ختم این شهید با آهی از حسرت که در فراق احمد بود ، بیان داشتند: رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این #جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"
🍀سپس در همان شب در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده وخادم مسجد ، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم ، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. #اما_نه_روی_زمین ! بلکه #بین_زمین_و_آسمان_مشغول_تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم #احمد_آقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت #تا_زنده ام به کسی حرفی نزنید...."
#حکایتـ_شهید
#فضیلت_نماز_شب
@fastbook📚
May 11