#سیاست #زنانه
⚜به همسرت «چَشم» بگو!!!
🔵 شاید بپرسید مگر ما خدمتکار هستیم که «چَشم» بگوییم؟!
خانمها بدانند که «چَشم» گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است.
اگر شما بخواهید شوهرتان را شیفته خودتان کنید؛ استفاده از کلمۀ «چَشم» معجزه میکند.
🔵 «چَشم» از زبان بیرون میآید و شما را روی «چِشم» شوهرتان میگذارد. این تعابیر شاعرانه نیست.
تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است.
🔴 باید ببینید آنها که جلوی شوهر، سینه سپر میکنند و از شوهرشان تبعیت نمیکنند، الان چه جایگاهی در مقابل همسرشان دارند؟!
آیا همسرشان از دیدن آنها خوشحال میشود؟!
آیا از گفتگو با آنها لذت میبرند؟!
🔵 بهتر است بدانید که با «چَشم» گفتن جایگاه خانم ها پایین نمیآید بلکه باعث حفظ اقتدار مرد و بالا بردن جایگاه زن میشود!
@fastbook📚
🔰 دوستی با کفار موجب فساد کبیر در زمین میشود.
اگر چنانچه این #ولایت بین مؤمنین و قطع ولایت بین مؤمنین و کفار بهوجود نیاید، در زمین فساد کبیر بهوجود میآید.
امروز در منطقه اسلامی ما جنگ داخلی هست، فشارهای فراوان هست، دولتهای بیعقل و عقبمانده بعضی از کشورها علیه کشورهای دیگر وارد جنگ میشوند، وارد جنایتکاری میشوند، امروز مردم یمن دچار چه مصیبتی هستند! عروسیشان عزا میشود، بمباران میکنند، مردم کوچه و بازار و مسجد را نابود میکنند در افغانستان یک جور دیگر در پاکستان یک جور دیگر، در سوریه به یک نحو دیگر.
این بخاطر این است که ما مسلمانها ولایت بین مؤمنین را فراموش کردیم، یعنی به قرآن عمل نمیکنیم.
اگر به #قرآن عمل بکنیم عزت پیدا میکنیم. این راهی است که مسلمانها را خوشبخت میکند. ۹۷/۲/۶
#سخن #راهبر
@fastbook📚
#نماز ده شب اول ماه #ذیحجه💥 نماز با فضیلت دهه ی اول ماه #ذی_الحجة 💥
در ده شب اول این ماه (از غروب آخرین شب ماه قبل تا شب عید قربان)، بین نماز مغرب و عشاء خوانده میشود.
این نماز دو رکعت است. در هر رکعت بعد از حمد یک مرتبه سوره اخلاص و سپس آیه ی
⚜ "وَ واعَدْنا مُوسی ثَلاثِینَ لَیلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیلَةً وَ قالَ مُوسی لِأَخِیهِ هارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ."
(سوره اعراف، آیه ۱۴۲) را بخواند، تا با ثواب حاجیان شریک شود ⚜
از روزجمعه یازدهم مرداد مصادف با سیم ذی قعده که شب اول ماه ذی الحجه میباشد به مدت ده شب بین نماز مغرب وعشاء خوانده میشود.
منبع: 📚 #مفاتیحالجنان
#عبادت
من الله التوفیق
التماس دعا 🤲
@fastbook📚
💎مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد.
موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم.
مرد می گوید: راستی؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است.
دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید:
این یک امر طبیعی است،
چون یکی از کارهای زبان اغراق است!
#حکایت #زبان
@fastbook📚
💎 #گردنبند
ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت: خوب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام بدهی رو بهت میدم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار هدیه بهت میده و این می تونه کمکت کنه.
ویکتوریا قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.
بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد. وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.
هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.
یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت: ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟
اوه، البته پدر! خودت میدونی که عاشقتم.
پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!
نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم. باشه، مشکلی نیست.
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم"
هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید: ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟
اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.
پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!
نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست.
دوباره روی او را بوسید و گفت: "خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی."
چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا"، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!!
پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.
#داستانک
@fastbook📚
✍💎🌹شکسپیر میگوید:
وقتی میتوانستم صحبت کنم، گفتند:
گوش کن...
وقتی میتونستم بازی کنم ، مرا کار کردن آموختند...
وقتی کاری پیدا کردم ، ازدواج کردم...
وقتی ازدواج کردم ، بچه ها آمدند...
وقتی آنها را درک کردم ، مرا ترک کردند...!!!
وقتی یاد گرفتم چگونه زندگی کنم،
زندگی تمام شد...!
🌺عاقلانه زندگی کنیم🌺
@fastbook📚
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | #ماه #درخشان
⭐ نماهنگی از بیانات #امام #خامنهای دربارهی اهمیت ماه #ذیحجه
#کلیپ #تصویری
@fastbook📚
من #کور هستم
💎 روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید.
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد؛تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم.
#تاثیر #کلام
#داستانک
@fastbook📚
💎همسر پادشاه دیوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
پرسید: چه میکنی؟
گفت: خانه میسازم…
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: میفروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصهی آن دیوانه را تعریف کرد.
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت: میفروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری.
میان این دو، فرق بسیار است…
دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
حقیقتی را که دلت به آن گواهی میدهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!
گاهی حقایق آنقدر بزرگاند و زیبا که در محدودهی تنگ چشمان ما نمیگنجند.
#داستانک
@fastbook📚
بچه که بودم ، یکی از اسباب بازی هایم زیر چرخ های ماشین ، آسیب دید و بعد از آن ، دیگر برای بازی مناسب نبود ، اما من هنوز هم دوستش داشتم .
همه می گفتند که این را دور بینداز و بهترش را می خریم ، من اما گوشم به این حرف ها بدهکار نبود ، محکم بغلش می گرفتم و می بردمش گوشه ای و با آن بازی می کردم ، تازه هرچه منعم می کردند ، اسباب بازی ام عزیز تر می شد !
تا اینکه یک روز ، لبه های تیزش ، دستم را بدجور برید ، خون را که دیدم ؛ زدم زیر گریه و طلبکارانه به اسباب بازیِ شکسته ام نگاه کردم و تازه فهمیدم که چقدر دوستش ندارم !
مادرم دستانم را پانسمان و اشک های مرا پاک کرد و من بدون هیچ حرف و اشاره ای دویدم و اسباب بازیِ شکسته را برداشتم و انداختمش دور ...
انگار لازم بود حتما زخمی ام کند تا دست از خواستنش بردارم !
گاهی هزاران نفر هم جمع شوند و از بدیِ انتخاب های ما بگویند ، فایده ای ندارد ؛
ما عادت کرده ایم که الزاما زخمی شویم و آسیب ببینیم ، تا رها کنیم ،
شاید باید لابه لای درس هایی که می خواندیم ؛ رها کردن را هم یادمان می دادند .
نرگس_صرافیان_طوفان
#داستانک
@fastbook📚