+مگه میره از یاد، که اون پست نامرد
چه جوری گرفت، توی کوچه راهمونو
یه جوری زد اونجا...😭
_ من از بعضی باباها شنیدم. بچه وقتی کار خطایی میکنه، میگه ببین بچه! یه جوری میزنم یکی از من بخوری دو تا از دیوار... شنیدی یا نه؟!...💔😭
_قربون دلت برم امام حسن. بعد از مدتی از قضایای شهادت بی بی که گذشت. زینب دید حسن یه گوشه کز می کنه. بغض داره گریه نمیکنه... یه روز اومد دستشو انداخت دور گردن حسن. گفت داداش گریه کن یه خرده. گریه کن دق می کنی....😭
_همیشه این خوبه،
رفقا یادتون باشه؛ آدمی که غم داره غصه داره حرف زدن و گفتن براش خوبه...🍂
اگه رفیقت غصه دار بود و تو هم محرم بودی و راز نگهدارش بودی، یه جوری به حرفش بیار همین که حرفاشو بزنه آروم میشه...😭
یادت نره.
_رفقا علی علیه السلام هم که علی بود باید حرفاشو به یکی میزد. چون کسی رو پیدا نمی کرد سرشو توی چاه می کرد... یه رفیق نداشت... یه رفیق... نمیدونم به چاه چی می گفت. صبح که میومدن دَلو رو مینداختن آب بکشن، خون بالا میومد... 💔😭
علی هم که علی هست حرفاشو میزد...
زینب گفت حسن جان... با من حرف بزن. درد دلاتو با من بگو داداش،
منم مادرمو از دست دادم...🍂
منم پهلوشو دیدم...🍁
منم سینشو دیدم...🍂
چرا اینجور کِز می کنی؟!💔😭
حضرت به حرف اومد...
شروع کرد گریه کردن.
گفت زینب... تو که نبودی،
اینقدر مادرم خوشحال بود... اینقدر ذوق می کرد...
گفت حسن فدک رو گرفتم... حالا فدک رو میدم به علی، خرج این مردم نامرد دنیا کنه، دست از سر علی بر دارن...💔😭
+زینب... یه وقت دیدیم کوچه تاریک شد.💔
نگاه کردم دیدم یه غول بی شاخ و دم، یه لندهور از روبرو داره میاد... جلو مادرمو گرفت...
مادرم رفت به راست. اونم اومد به راست. مادرم رفت به چپ اونم اومد چپ... 💔😭
زینب... رفتم جلو گفتم چیه؟! اما حیف!! قدم کوتاه بود... اونم بی حیا قدش درازه... دستشو بلند کرد...💔😭😭😭