کدوم مشکل ؟! اِ ببخشید منم مث شخصیت خانم شیرزاد در سریال "ساختمان پزشکان" هنوز نگفته انتظار دارم شما جواب بدید!😃
در یکی از جلسات آموزش خانواده که در مدارس داشتیم یه آقایی آخرای جلسه یه کاغذ دستم داد گفت جواب بدم
نوشته بود "شمارا به هرکه دوست دارید مارا از شر این گوشیها نجات دهید. سه فرزند دارم . صبح که از رختخواب بر می خیزند سرشان توی گوشی است تا نیمه های شب و گاهی اوقات هم تا صبح! . خانه ما شده خانه ارواح . هیچکدام با دیگری حرف نمیزند انگار با هم غریبه شده ایم .
آخر حرصم در میآید از کله صبح تا شب برایشان جان میکنم انتظار دارم وقتی به خانه بر می گردم باهم صحبت کنیم نه اینکه هرکدام سرشان توی گوشی باشد! احساس میکنم دارم از فرزندانم دور میشوم مخصوصا برای دخترهایم خیلی نگرانم!😒
خیلی فکر کردم چه جوری و از کدوم زاویه جوابش رو بدم. جای حرفای قلمبه سلمبه روانشناسی نبود.
یه لحظه گفتم یه چرخی بزنم لابلای خاطرات شهدا ببینم شهدا که زندگی زیبای اونا باعث شده توانایی فوق العاده ای در همه مراحل زندگی داشته باشند چطور پاسخ این مشکل را خواهند داد.
«دختر شهید صیاد شیرازی میگوید: بابا اخلاقش خیلی جدی و محترمانه بود. از آن طرف هم همیشه سرش شلوغ بود. همین باعث شده بود که رابطه مان مثل خیلی از پدر و دخترها نشود. خودش هم این را متوجه شده بود.
یک روز صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد. خیلی سرخ شدم. گفت: مریم جان! از فردا بعد از نماز صبح به مدت ۴۵ دقیقه می نشینیم و با هم صحبت می کنیم.چهل و پنج دقیقه اش عجبیب نبود. در طی این مدت به برنامه ریزی های دقیقه ای اش عادت کرده بود.
گفتم: درباره چه موضوعی؟گفت: در هر موضوعی که دلت بخواهد.
صبح وقتی رفتم اتاقش. بابا سوره عصر را خواند و منتظر شد تا من صحبت کنم؛ اما من آنقدر خجالت میکشیدم که خودش فرمان را گرفت دستش. این برنامه همه روزه مان بود. کم کم من هم یخم باز شد و صحبت میکردم.
در همین برنامه صبحگاهی میرفتیم بیرون دور میزدیم. نان میگرفتیم و برمی گشتیم. قبلا گواهی نامه رانندگی گرفته بودم. خودش مینشست کنار دستم تا دست فرمانم خوب شود.این برنامه این قدر ادامه پیدا کرد که آن شرم و خجالت تبدیل به صمیمیت شد.»
عجله نکنید ....یه کم صبر داشته باشید تا ببینیم چی نصیبمون میشه .....توی خاطرات ریز و درشت شهدا یه خاطره خیلی برام عجیب بود .....انگار بهم چشمک میزنه واسه شما هم بگم 😉