زمین کربلا این جاست زینب!
null
زمین کربلا این جاست زینب!
دیار پر بلا این جاست زینب!
تحمل می کنی؟ گویم برایت
فراق ما دو تا این جاست زینب!
صدایی آشنا آید به گوشم
که مادر قبل ما این جاست زینب!
چه سرهایی شکسته بین این دشت
مسیر انبیا این جاست زینب!
برای خواب پنجاه سال پیشت
دم تعبیرها این جاست زینب!
همان جایی که گفته «امّ أیمن»
زمین نینوا، این جاست زینب!
بزن بوسه تمام سینه ام را
ضریح مصطفی این جاست زینب!
همان جایی که قرآن ها بیفتد
به زیر دست و پا این جاست زینب!
ببین نرمیِ زیر حنجرم را
فرود نیزه ها این جاست زینب!
ببین این مهره های محکمم را
ذبیحاً بالقفا این جاست زینب!
تمام خاک این صحرا خریدم
همه سرّ خدا این جاست زینب!
به مسلخ پا گذاریّ و ببینی
غسیلاً بالدّماء این جاست زینب!
مبادا معجر از سر وا نمایی
عدوی بی حیا این جاست زینب!
حنا از خون به گیسویت بگیری
حجاب کبریا این جاست زینب!
نگاهت آب را شرمنده می كرد
null
نگاهت آب را شرمنده می كرد
دل مهتاب را شرمنده می كرد
سرت وقتی به پهلو روی نی رفت
سر ارباب را شرمنده می كرد
قلم در نام سقّا موج می زد
زِ غصّه قلب دریا موج می زد
تنت را زیر و رو كردند ، آری
كه خون در چشم زهرا موج می زد
دو دستت بال جبریل امین شد
نگاه آسمان ، محو زمین شد
بنازم این مقام و منزلت را
كه زهرا بهر تو ام البنین شد
به سمت گودال از خیمه دویدم من
شمر جلوتر بود، دیر رسیدم من
سر تو دعوا بود ناله کشیدم من
سر تو رو بردن، دیر رسیدم من
یه گوشهی گودال مادرو دیدم من
که رفته بود از حال، دیر رسیدم من
صدا زدی من رو خودم شنیدم من
صدای رگهات بود دیر رسیدم من
افتان و خیزان و نفس بریدم من
پیرهن و بردن دیر رسیدم من
اینجا محلّ ناله و آه است
ای اهل عالَم این خیمه گاه است
سالار زینب سالار زینب…
اینجا پیچیده ناله زهرا
آه و واویلا آه و واویلا
سالار زینب سالار زینب…
اینجا با سوز و با دیده تر
مادری گوید لالایی اصغر
سالار زینب سالار زینب…
اینجا هنوزم همه طفلان
اَلعَطَش گویند با کامِ عطشان
سالار زینب سالار زینب…
اینجا هنوزم غم بُوَد غالِب
آید صدای اسبِ بی صاحِب
سالار زینب سالار زینب
📝شب عاشورا بود آخر شب بود داشتم بر می گشتم از مجلس روضه ، سر چهار راه رسیدم خیلی خلوت بود، دیدم یک بابایی جلویم را گرفت از بوی دهانش فهمیدم مست است ، گفت آثا سید کجا داری می روی؟ گفت هیچی از مجلس آمدم دارم می روم خانه ام. گفت مگر ما دل نداریم؟ برای ما روضه نمی خوانی؟ گفتم اگر روضه می خواهی مجلس روضه هست بیا ما آنجا روضه می خوانیم و گوش کن. گفت نه حاج آقا ما همین جا می خواهیم روضه گوش بدهیم. گفت اینجا که نمی شود بیا مجلس روضه من آنجا برایت روضه هم می خوانم.
شب عاشورا بود دیگر. بعضی از این لات و لوت های قدیم مرام داشتند مثل بعضی از این نامردهای الان نیستند که شب عاشورا گاهی موقع ها قرار پارتی می گذارند اصلا انگار نه انگار چیه چه خبر است؟
گفت حاج آقا من همین جا می خواهم برایم روضه بخوانی . این بنده خدا دید نمی تواند از او خلاص بشود خواست بهانه بیاورد این را از سر خودش باز بکند گفت ما عادتمان این است که وقتی می خواهیم روضه بخوانیم بلاخره یک منبری صندلی باید رویش بنشینیم روضه بخوانیم اینجا سر چهارراه چکار بکنم؟ گفت بیا پشتم بنشین. این سید بزرگوار گفت حالا می نشینم دوکلمه می گویم شرش را می کنم. نشست شروع کرد سلام به امام حسین دادن:
💠السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح اللتی حلت بفنائک..
یکمرتبه دید منبرش دارد می لرزد یک مقدار دیگر ادامه داد دید به شدت دارد تکان تکان می خورد که دیگر نمی تواند بنشیند سریع سلام را تمام کرد وایساد دید این بنده ی خدا بلند شد صورت خیس از اشک گفت آقا سید ممنونتم ، ممنونتم ، آقا سید خانه ت کجاست من تا در خانه برسانمت این موقع شب نگهت داشتم شاید خلوت است کسی اذیتت کند بیایم تا در خانه مواظبتم. گفتم نه خودم می روم گفت نه من تا در خانه می رسانم. گفت آمد تا در خانه ی ما آن آخر که می خواست خداحافظی کند یک چیزی گفت من را آتش زد و رفت ؛
با همان صورت اشکی گفت : که آقا سید سوال دارم ازت ، گفت بپرس ، سوالم این است که خدا منبر امام حسین را می سوزاند؟ من امشب منبر امام حسین شدم خدا منبر امام حسین را هم می سوزاند؟ گفتم نه عزیزم نه تو دست توی دست امام حسین دادی ، خود آقا دیگر نگهت می دارد. پاک آمدی جلو صاف برو جلو.
استاد عالی
چون نوبت ميدان رفتن به شخص اباعبداللّه رسيد ابتدا چند نفر از سپاه دشمن به جنگ حضرت آمدند ولى آمدن همان بود واز بين رفتن هم همان .
از اينرو پسر سعد فرياد كرد چه مى كنيد؟! اين پسر على است روح على در پيكر اوست شما با كى داريد مى جنگيد؟! با او تن به تن نجنگيد ديگر جنگ تن به تن تمام شد.
در اين هنگام دشمن دست به نامردى جديدى زد.
سنگ پرانى ، تير اندازى !
جمعيتى در حدود سى هزار نفر مى خواهند يك نفر را بكشند از دور ايستاده اند تير اندازى مى كنند يا سنگ مى پرانند، در حالى كه همين هاوقتى كه الا عبداللّه (ع ) حمله كرد درست مثل يك گفت روبا ه كه از جلوى شيرى فرار مى كنند فرار كردند.
البته حضرت حمله را خيلى ادامه نمى داد براى اينكه نمى خواستع فاصله اش با خيام حرمش زياد شود. چون ((غيرت حسينى )) اجازه نميداد كه تا زنده است كسى به اهل بيتش اهانت كند.
مقدارى كه حمله مى كرد و آنها را دور مى ساخت برمى گشت مى امد در آن نقطه اى كه آن رامركز قرار داده بود آن نقطه ، نقطه اى بود كه صدا رس به حرم بود.
(يعنى اهل بيت اگر حسين را نميديدند ولى صدايش را مى شنيدند) و اين براى اين بود كه به زينبش سكينه اش ، بچه هايش اطمينان بدهد كه هنوز جان در بدن حسين هست .
وقتى كه مى امد در آن نقطه مى ايستاد آن زبان حشك در آن دهان خشك به حركت مى امد و مى گفت : لا حول ولا قوة الا باللّه العلى العظيم .
يعنى اين نيرو از حسين نيست اين خداست كه به حسين نيرو داده است . هم شعار توحيد مى داد هم به زينبش خبر مى داد:
كه زينب جان ! هنوز حسين تو زنده است .
او به خاندانش دستور داده بود كه تا من زنده هستم كسى حق ندارد بيرون بيايد لذا همه در داخل خيمه ها بودند.
اباعبداللّه (ع ) دوباره براى وداع به خيمه ها آمد، يك بار آمد وداع كرد و رفت بار ديگر وقتى بود كه خودش را به شريعه فرات رساند و خواست كمى اب بنوشد.
در اين حال كسى صدازد: حسين ! تو مى خواهى آب بنوشى ؟! ريختند به خيام حرمت !
ديگر آب نخورد و تشنه برگشت .
آمد براى باردوّم با اهل بيتش وداع كند رو كرد به انها و فرمود:
اهل بيت من ! مطمئن باشيد كه بعد از من اسير مى شويد ولى بكوشيد كه در مدت اساذتتان يك وقت كوچكترين تخلفى از وظيفه شرعيتان نكنيد، مبادا كلمه اى به زبان بياوريد كه از اجر شما بكاهد ولى مطمئن باشند كه اين پايان كار دشمن است . اين كار دشمن را از پا درآورد، بدانيد كه خدا شما را نجات مى دهد و از ذلت حفظ مى كند.
اهل بيت خوشحال شدند و اين با رنيز با او خداحافظى كردند و به امر آن حضرت از خيمه ها بيرون نيامدند.
بعد از مدتى يك دفعه باز صداى شيهه اسب اباعبداللّه را شنيدند خيال كردند كه حسين براى بار سوّم آمده است تا با آنها خداحافظى كند ولى وقتى كه بيرون آمد ندد اسب بى صاحب ابا عبداللّه را ديدند.
دور اسب را گرفتند هر كدام سخنى با اين اسب مى گفت ، طفل عريز اباعبداللّه مى گفت :
اى اسب ! من از تو نك سوال مى كنم آيا پدرم كه مى رفت با لب بشنه رفت ؟
من ميخواهم بفهمم كه آيا پدرم را با لب تشنه شهيد كردند يا در دم آخر به او يك جرعه آب دادند؟
در اين جا روضه اى منسوب به امام زمان است ، كه حطاب به حسين (ع ) مى گويد:
جد بزرگوار! اهل بيت تو به ام رشما از خانه بيرون نيامد ند اما وقتى كه اسب بى صاحبت را ديدند مو ها را پريشان كردند و همه به طرف قتلگاه تو آمدند.
(حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى)
حماسه حسينى ، ج 2، صص 215-212
جون در مدينه غلام و برده بود، حضرت على (ع ) او را از صاحبش خريد و به ابوذر غفارى بخشيد، او درخدمت ابوذر بود، و پس از شهادت ابوذر در تبعيدگاه ربذه ، در خدمت امام حسن (ع ) بود، و پس از شهادت امام حسن (ع ) در خدمت امام حسين (ع ) بود، و همراه كاروان حسينى از مدينه به سوى كربلا آمد.
جون ، در روز عاشورا به حضور امام حسين (ع ) آمد و اجازه رفتن به ميدان براى جنگ با دشمن را طلبيد، امام به او فرمود:
((اى جون ، تو بخاطر آسايش در زندگى ، به ما پيوسته اى ، اينك آسايشى در ميان نيست ، اجازه دارى كه از اينجا بروى و خود را از معركه نجات دهى )).
جون خود را روى دو پاى امام حسين عليه السّلام انداخت و پاهاى آن حضرت را مى بوسيد و مى گفت : ((اى پسر پيامبر! آيا سزاوار است كه من در رفاه ، كنار سفره شما بنشينم و اكنون شما را رها سازم ، بدن من بدبو، و خاندانم ناشناخته ، و رنگ بدنم سياه است ، به من لطفى كن ، آيا مى خواهى شايستگى بهشت را نيابم و در نتيجه بدنم خوشبو، و سفيد و خاندانم شريف نگردند؟! سوگند به خدا از شما جدا نمى شوم ، تا خون سياه من با خون شما درآميزد)).
وقتى كه امام حسين (ع ) آمادگى جون را دريافت ، به او اجازه رفتن به ميدان را داد.
جون چون قهرمانى بى بديل به سوى ميدان تاخت و همچنان پياپى بر دشمن حمله مى كرد و مى جنگيد، به گونه اى كه بيست و پنج نفر را به هلاكت رساند، سپس به شهادت رسيد.
امام حسين (ع ) به بالين او رفت و در كنار جسد پاك و بخون طپيده اش اين دعا را كرد: ((خدايا چهره جون را زيبا، و پيكرش را خوشبو گردان و او را با محمد و آلش (ع ) محشور فرما و بين او و محمد و آلش آشنائى بيشتر عطا كن )).
به بركت دعاى امام ، آنچنان بدن پاكش خوشبو شد، كه در قتلگاه ، بوى خوش پيكر او خوشبوتر از مشك و عنبر به مشام مى رسيد.
و از امام سجاد (ع ) نقل شده فرمود: ((آن قبيله اى كه پيكرهاى شهداى كربلا را دفن كردند، بعد از ده روز، بدن جون را يافتند كه بوى مشك از آن ساطع بود)).
اين بود حماسه يك غلام سياه ، و سرانجام درخشان و نورانى او.
استاد محمد مهدی اشتهاردی
داستان دوستان
📝زن زهیر می گوید که وقتی داشت می رفت تو فکر بود چون خبر مهم بود حق داشت تو فکر باشد. می گوید وقتی که برگشت داشت می خندید چهره باز بود ، آمد به عیالش گفت برو لاحق بشو به خانواده ی خودت، یعنی دیگر من می روم، گفت زهیر! مرا هم ببر، گفت نمی توانم ببرم. گفت چرا پس زینب کبری می رود؟ تو هم من را ببر. زهیر گفت نه من ایمان حسین ابن علی را دارم نه تو صبر زینب کبری را داری. اگر آن جا جزع فزع کنی بی تابی شان بدهی شاید من هم در کار خودم موفق نشوم. عیالش گفت قول می دهم هیچ بی تابی نکنم. زهیر باز هم گفت من از بردن تو معذورم . بلاخره یک زن صالحه نمی تواند با شوهرش در بیفتد گفت باشد اما حالا که من را نمی بری و برای همیشه داریم از من جدا می شویم خواهشی ازت دارم ؛ گفت بگو ، گفت هیچی از تو نمی خواهم نه پول و مال می خواهم نه می گویم من را به کی می سپاری ؛ فقط یک خواهش دارم . گفت بگو.
🔷گفت : اسئَلک عَن تذکُرَنی عند جدّ الحسین یوم القیامَه ، روز قیامت پیغمبر رحمت را که دیدی جد این آقا ابی عبدالله را دیدی من را هم یاد کن. بگو این زن هم موءید من بود.
استاد فاطمی نیا
📝 آن کسی که عاشق خدا بود و فهمید جنت یعنی چه، مولای ما حسین علیه السلام بود.
🔷در یک طبق به جلوه ی جانان نثار کرد
هر درّ شاهوار کش اندر خزانه بود.
او انفاق کرد، او فهمید که مشتری کیه ؟ و فروشنده چه دارد می فروشد چه متاعی داشت؟ علی اکبر را داده ، قاسم راداده، علی اصغر داده، چه متاع گرانبهایی، تمام دنیا به ذره ی خاک پایشان نمی ارزد. امام حسین اینهارا داده و چقدر عاشق خدا بوده چقدر دوست خدا بوده اینها را داده ! همه چیزش را داده تنها مانده.
آمد به سمت خیمه گاه برای وداع گفت : نَاوِلِینِی وَلَدِیَ الصَّغِیرَ حَتَّى أُوَدِّعَهُ. این کودک شیرخوارم را بیاورید با هم وداع کنیم . بنابراین نقل ؛ روی دست گرفت خواست ببوسد این نقل اینجور شده، خواست ببوسد ولی قبل از اینکه ببوسد دید بچه سرش را کنار کشید ، چرا؟ چون تیر حرمله مجال نداد ، که امام ببوسد . به جای بوسیدن خون گلویش را گرفت و به آسمان پرتاب کرد.
استاد ضیاءآبادی
📝 عباس در تمام عمرش اذیت می شد،خودش را کنترل می کرد با تمام عشق ومحبت در مقابل اباعبدالله الحسین و فرزندان اباعبدالله الحسین،با حیا عمل می کرد،چشمانش را می انداخت پایین،اینقدر با ادب عمل کرد،اینقدر عزیز شده بود،اینقدر دل بچه های حسین را برد تا کار به کربلا کشید،عباس ؟من دو جمله با ابوالفضل عباس صحبت بکنم،نمی شود اینقدر بچه های حسین را تحویل نگیری؟نمی شود آنقدر با آن قد رشیدت،با آن چهره زیبایت به روی بچه های حسین لبخند نزنی؟چکار می کنند این بچه ها اگر یک روزی خبر مرگ تورا بخواهد حسین برای این بچه ها بیاورد،این ها چه طاقتی می آوردند؟چجور تحمل بکنند بچه های ابا عبدالله الحسین ؟
در مقاتل نوشته،آقا عبدالله الحسین وقتی بدن عباس را آورد یا بدن را گذاشت خودش آمد،هردو جورش در مقاتل است،آمد اول سراغ خیمه عباس را گرفت،بعد رفت سراغ زینب کبری،نشست در محفل زینب،اول روضه خان عباس زینب بود،اول مجلس عزای عباس،زینب وحسین در آن شرکت کردند،زینب ناله می زد حسین جوابش را می داد،دیگر حسین صدا نزد زینبم آرام بگیر،هر چه زینب می زد،صدا می زد وای عباسم،حسین پاسخش را می داد.
می خواهم یک سوال کنم،آنجا بچه های حسین کجا بودند بیاییند دور زینب و حسین را بگیرند در ناله مشارکت بکنند؟بچه ها رفته بودند گوشه خیمه کز کرده بودند،سر به ستون خیمه گذاشته بودند یا زمین، خجالت می کشیدند بیایند جلوی بابا،بابا ما شرمنده ایم گفتیم آب،ما دیگر نمی گوییم آب می خواهیم،بگو عمو برگردد...
استاد پناهیان
سقا
گفت داداش من فردا چکاره ام؟ فرمود: برو آب بیار، جاسوس های دشمن متوجه شدند، اومدند خبر رسوندند (قبلاً خیلی ها برای بردن آب آمده بودند) گفتند: فردا خود عباس (علیه السّلام) میاد علقمه، ترس بین لشگر دشمن افتاد، ۴ هزار تیرانداز اومدند برا یک نفر، کنار شریعه.
تا روزی که اذن جهاد داده شد، هیچ کس عباس (علیه السّلام) را در لباس رزم ندید، دیدند صبح عاشورا رفت تو خیمه، لحظاتی نگذشت، پر خیمه را کنار زد، بچه ها همه نگاه کردند، ماشاءالله، الله اکبر، حیدری شمشیر حمایل کرده، خوود به سر گذاشته، زره به تن کرده، مثل علی سپر دست گرفت، اما از صبح تا عصر ناراحت دست به قبضه ی شمشیر، آقا ! هر موقع اجازه بده من اینها را تار و مار کنم، امام حسین (علیه السّلام) اجازه نمی ده، می گوید تو کنار من باشی، من آرامم، اما رفت آخر میدان انی علی العباس اغدو بسقا … .
منبع:کتاب گلواژه های روضه
انت صاحب لوائی
وقتی ابی عبدالله عَلَمها را تقسیم کرد، علمی دست حبیب سردار میمنه، علمی دست زهیر سردار میسره، همه ی علمها را پخش کرد … .
گفتند: پس عباس چی؟ فرمود: لواء من دست اباالفضل (علیه السّلام) است، قلب لشگر من مال عباس (علیه السّلام) است، او باید کنار من باشد.
لذا تو دسته جات دیدی یه پرچم هایی بلندتر است، پرچم عباس (علیه السّلام) هم از همه بلندتره، فرمود: انت صاحب لوائی، همه ی دلخوشی حرم دست عباس (علیه السّلام) است.
منبع:کتاب گلواژه های روضه
بطل کربلا
عرب دیر به یه نفر می گه بطل، بطل کسی است که تا وارد میدان می شه همه چشم ها باز می مونه، کسی نمی تونه به این راحتی از مرکب پائینش بیاره … .
روز عاشورا روز جان دادن عباس (علیه السّلام) بود، (زبانحال) آمد پیش برادرها (پسرای ام البنین) فرمود: امروز حواستون باشه، باید زودتر از همه برید، مادر ما رو روسفید کنید، من می خوام داغ شما را ببینم، پیش زهرا (سلام الله علیها) روسپید بشم، برادرها دست گردن هم انداختند، داغ سه برادر دیده۱، داغ بنی عقیل جا خودش، داغ علی اکبر (علیه السّلام) سخت بود، عباس (علیه السّلام) زنده باشه، علی اکبر (علیه السّلام) و قاسم (علیه السّلام) بچه های زینب (سلام الله علیها) پرپر بزنند … .
نزدیک غروب عاشورا شد، روش نمی شد حاجتش را بگه، صدا زد ذاق صبری، برادر جان ! دلم گرفته، دارم دق می کنم، عباس جان ! می خوای بری؟ سر پایین، بغلش کرد، برادرم ! سر عباس (علیه السّلام) را به سینه گرفت (زینب (سلام الله علیها) داره می بینه) بنفسی انت، حال که می خوای بری با هم می ریم، هر دو سوار شدند، (زبانحال) یه خانم پشت سر این دو برادر داره دعا می خوونه … .
ای ساربان آهسته ران آرام جانم می رود …
مشک پر آب کرد، آب خورد؟ نه وا … صدا زد، انا بن علی المرتضی، باطنا یعنی حسین (علیه السّلام) به آب رسیدم … .
صدای عباس (علیه السّلام) تا آمد، ابی عبدالله نیرو گرفت، مهار اسب را گرفت به طرف عباس (علیه السّلام)، انا ابن محمد المصطفی، حریف عباس (علیه السّلام) نمی شند، تیرانداز ایستاده، دست عباس (علیه السّلام) گرفتار مشکه، مواظب مشک است، هر چی تیر میاد، روی مشک خیمه زده مثل پرنده ها شده، یه نفر گفت: اینجوری نمی شه، دست راست را قطع کردند، انا ابن علی المرتضی، یعنی هنوز زنده ام، حسین (علیه السّلام) باید اسم کسی را ببره، عباس (علیه السّلام) درد استخوان یادش بره، صدا زد: انا بن فاطمه الزهرا، من پسر دست شکسته مدینه، ای دست بریده طاقت بیار۲
غم از بهر مبارک بادم آمد زهر بیدادگر بیدادم آمد
به دستم ضربت شمشیر تا خورد غلاف تیغ قنفذ یادم آمد
دریغا حرمت ما را شکستید دل یاسین و طاها را شکستید
شما دست مرا از من گرفتید چرا بازوی زهرا را شکستید
تا دید دست نداره، نامرد پاش را گذاشت روی رکاب اسب، نامرد قهقه زد، اگه تو دست نداری من دارم، چنان با عمود آهن …. .
۱. منتهی الامال: ۱/۳۸۱
۱. مقتل الحسین ذهنی
منبع:کتاب گلواژه های روضه
حوائج را در نظر بگیرید ، فرج امام زمان را از خدا بخواهید ، از امام زمان نقل می کنند که فرمود : هر جا روضه عموم عباس خوانده شود من سراسیمه می آیم ، آقا یک نظری به ما کن ، آقا بیا می خواهم روضه عمو جان ترا بخوانم حود عباس فرمود : روضه مرا این طوری بخوانید هر کسی از بالای بلندی بیفتد ، اول کاری که می کند دستهایش را جلوی صورتش می گیرد حایل می کند تا صورت صدمه نخورد .
اما بمیرم برای عباس دست در بدن ندارد در آن حالت یک قت صدای ناله ای شنید یکی صدا می زند : پسرم عباس ، تاچشم باز کرد دید مادرش زهراست .
تا دید فاطمه می گوید پسرم ، برای اوّلین بار یک نگاه طرف خیمه ها کرد صدا زد : برادر بیا برادرت را دریاب .
زینب می گوید : یک وقت دیدم رنگ حسین پرید ، یک نگاه طرف خیمه ، یک نگاه طرف میدان ، با عجله آمد کنار بدن برادر ، صدا زد عباسم :
تو مرا سید و سرور خواندی چه شد این بار برادر خواندی
صدا زد حسین من :
مادرت فاطمه آمد به سرم او مرا خواند و صدا زد پسرم
ام البنین قنداقه عباس را داد دست امیرالمؤمنین
معمولاً وقتی بچه ای به دنیا می آید ، اول بابایش را صدا می کنند خدا به تو فرزندی عطا کرده ، وقتی عباس متولد شد ، مادرش ام البنین قنداقه عباس را داد دست امیرالمؤمنین ،نگاهش به صورت علی است ،
می خواهد ببیند علی خوشحال می شود یا نه ، دید امیر المؤمنین خم شد دستهای عباس را می بوسد و گریه می کند . عرضه داشت آقا دستهای بچه ام مگر طوری است ؟
فرمود : نه ام البنین ، بهترین دستی است که خدا خلق کرده است، من این دستها را به خاطر خدا
می بوسم ، آقا چرا گریه می کنی ؟ حضرت قضایای کربلا و شجاعت عباس ، جدا شدن دستهای نازنین عباس را برای ام البنین گفتند ، تا شنید دستهای عباس در راه حسین از بدن جدا می شود فوراً از جا بلند شد قنداقه عباس را گرفت از دست مولا ، هی دور سر حسین می گرداند و می گوید : عباسم به قربانت شود .
اما عاشقان اباالفضل (حاجت دارها ، مریض دارها ) اینجا علی دستهای عباس را می بوسیدوگریه می کرد
اما کربلا دیدند امام حسین در بین نخلستان پیاده شد شیئی را برداشت به چشمانش می مالیدو می بوسید ۱
آن دستهای بریده عباس برادر بود .
آن نخل به خون تپیده را می بوسید آن مشک ز هم دریده را می بوسید
خورشید کنار علقمه خم شده بود دستان ز تن بریده می بوسید
۱. سوگنامه آل محمد ، ص۳۱۵ .