eitaa logo
شعر مداحی و مرثیه اهلبیت
2.7هزار دنبال‌کننده
27 عکس
24 ویدیو
31 فایل
فهرست https://eitaa.com/fatemi8/100 محرم https://eitaa.com/fatemi8/484 فهرست روضه ومداحی کانال اصلی https://eitaa.com/fatemi222/6620 اشعارویژه سفر عتبات https://eitaa.com/fatemi414/277
مشاهده در ایتا
دانلود
علقمه گفتم و دیدم دلم از پا افتاد یاد لب های علی اصغر و دریا افتاد علقمه گفتم و دیدم که سواری بی دست تیر آنقدر به او خورد که از نا افتاد علقمه گفتم و دیدم که عمودی آمد ناگهان در وسط معرکه سقا افتاد شیری افتاد ز پا و همگی شیر شدند گذر گرگ به آهوی حرم ها افتاد وسط این همه سرنیزه و شمشیر و سنان ناگهان چشم علمدار به زهرا افتاد روضه ی دست بریده وسط علقمه بود روضه خوان دست بدون رمق فاطمه بود
♮♯♭عباسم و در پی خطر می گردم ♮♯♭دور و بر خیمه تا سحر می گردم ♮♯♭صدبار اگر علقمه را فتح كنم ♮♯♭لب تشنه تر از گذشته بر می گردم ✦✧✯✦✧✯ گاهی به حضور مهر، ای ماه برو♫♪ تا جاذبه ی سیر ، الی الله برو♫♪ زینب به طنین گام تو دلگرم است♫♪ گاهی جلوی خیمۀ او راه برو♫♪ ✦✧✯✦✧✯ ♪♩تا پرچم سرخ عشق بردوش من است ♪♩شوق ظفر و صبر، هم آغوش من است ♪♩یک لحظه مرا نمی گذارد آرام ♪♩این نالۀ العطش که در گوش من است ✦✧✯✦✧✯ با یاد اباالفضل دلم آسوده ست♫❀ با او دل ما را سر و سری بوده ست♫❀ در حاشیۀ علقمه گفتم نکند♫❀ یک عمر دو دست در تنم بیهوده ست؟!♫❀ ✦✧✯✦✧✯ ♪♪♪کس پیش تو دم ز زور و بازو نزد ♪♪♪کو آن که برابر تو زانو نزد ♪♪♪لب تشنه ز علقمه گذشتی آری ♪♪♪دریا که به رودخانه ها رو نزد
شهید علقمه واویلا واویلا عزیز فاطمه واویلا واویلا ابوفاضل مدد واویلا واویلا گل ام البنینم واویلا واویلا شده قطع الیمین واویلا واویلا فتاده برزمین واویلا واویلا برروی آن جبین واویلا واویلا عمود آهنین واویلا واویلا علمدار حسین واویلا واویلا سپهدار حسین واویلا واویلا ای نازنین برادرم واویلا واویلا خفته به خون برادرم واویلا واویلا خیز زجاکن ونظر واویلا واویلا سکینه گر کند نظر واویلا واویلا مشک دریده ی تورا واویلا واویلا رنگ پریده ی مرا واویلا واویلا جامعه صبر میدرد واویلا واویلا
کنار علقمه محشر به پا شد امید خیمه ها اخر فدا شد ⋄ علم افتاد بر روی زمین و دو دست ساقی از پیکر جدا شد ⋄⋄ برادر غرق خونه برادر نیمه جونه برادر کاکلش اتش فشونه ⋄ یکی تو اسمونا نوحه خونه امون از بی وفایی زمونه ⋄ تویی که از غم زینب هلاکی منم که از غمت قدم کمونه ⋄⋄ برادر روی خاکه برادر سینه چاکه برادر از غم خیمه هلاکه ⋄ داره از نیزه ها بارون می باره زمین از خون ساقی لاله زاره ⋄ خبر بر شاه مظلومون رسونید که ساقی یک تن و دشمن هزاره ⋄⋄ برادرغصه داره برادر بی قراره شده مشک برادر پاره پاره ⋄ برادر خواهرت چشم انتظاره خبر از حال و روز تو نداره ⋄ اگه که بر نگردی خواهرت رو بلا تکلیفی از پا در میاره ⋄⋄ برادر نا امیده به خاک و خون تپیده علم افتاده با دست بریده
خیمه گهه
هر دم به گوشم می رسد آوای زنگ قافله https://eitaa.com/fatemi8/425 دل شوره افتاده در جانم برادر https://eitaa.com/fatemi222/4052 متن روضه روز دوم محرم https://eitaa.com/fatemi222/187 قافله اینک رسید برآستان کربلا https://eitaa.com/fatemi222/186 زمین کربلا من ارمغان آوردم https://eitaa.com/fatemi222/183 در غریبی تا به خاک و خون سر خود.. https://eitaa.com/fatemi222/1579 باد به موی سرت افتاد دلم ریخت https://eitaa.com/fatemi8/1377 🔸الهی بهر قربانی به درگاه سر آوردم https://eitaa.com/fatemi8/1379 🔸آه از آن ساعت که سبت مصطفی https://eitaa.com/fatemi8/1380
نگاهت آب را شرمنده کرد
میدان رفتن امام
همسر زهیر
منبر را نمیسوزند
به سمت گودال از خیمه
🔹🔷《اَلسّلامُ عَلیک یا أبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ بْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ(ع)، اَلسّلامُ عَلیک یابْنَ سَید الْوَصِیینَ》🔷🔹 ✅در وصف شجاعت و دلاوری حضرت عباس(ع) آمده است که؛ 📜《کَانَ کَالجَبَلِ العَظیمِ وَ قَلبُهُ کَالطَّودِ الجَسیمِ لِاَنَّهّ کانَ فارِساً هُماماً وَ بَطَلاً ضَرغاماً وَ کانَ جَسُوراً عَلَی الطَّعنِ وَالضَّربِ فی مَیَدانِ الکُفارِ وَ الحَربِ》 ♦️عباس(ع) مانند کوهی بزرگ وقلبش بسان کوهی خشن (و استوار) بود: چرا که او جنگ اوری بلند همت وسلحشوری شیرگون بود ودر وارد کردن نیزه وضربات بر دشمن در میدان نبرد با کفارجسور وبی باک بود.(۱) و در نقلی چنین بیان شده است که ؛ 📜《وَ لا یُقاسُ بِشُجاعَتِهِ اِلا شُجاعَةُ اَبیهِ وَ اَخیهِ》 ♦️شجاعت عباس(ع) با شجاعت پدرش و برادرش مقایسه می شد.(۲) در شجاعت عباس(ع) همین بس که وقتی دشمنان صدای او را می شنیدند رگهای بدنشان می لرزید و از ترس صولت و قدرت او، قلبهایشان از وحشت می تپید و پوست بدنشان جمع می شد. همین شجاعت و قدرت او بود که پشتوانه محکمی برای امام حسین(ع)بود، لذا شهادت حضرت عباس(ع) سخت بر امام حسین(ع) اثر گذاشت. تا جایی که در مقاتل آمده است : 📜《لَمّا قُتِلَ العَبّاسُ(ع) تَدافَعَتِ الرَّجالُ عَلی اَصحابِ الحُسَینِ(ع)》 ♦️هنگامی که عباس(ع) کشته شد، مردان دشمن از هر سو بر یاران امام حسین(ع) حمله شدند.(۳) ❇️امام حسین(ع) بعد از شهادت عباس(ع) فرمود : 📜《اَلاَّنَ اِنکَسَرَ ظَهری وَقَلَت حِیلَتِی》 ♦️اکنون کمرم شکست و راه چاره ام کم شد.(۴) ❇️تاریخ نویسان نوشته اند که؛ 📜《لَم یَبقَ الحُسَینُ(ع) بَعد اَبِی الفَضلِ(ع) اِلا هَیکَلاً شاخِصاً مُعَرّی عَن لَوازِمِ الحَیاةِ》 ♦️بعد از شهادت عباس(ع) از امام حسین(ع) جز هیکلی و مشتی استخوان خالی از لوازم حیات و زندگی ایشان باقی نماند.(۵) دشمنان هم سخت از مرگ عباس(ع) شاد شدند و جرات و جسارت پیدا کردند، و بر اصحاب و خیمه های امام حسین(ع) حمله ور شدند. 🏴در آخر اینکه وقتی امام حسین(ع) در روز عاشورا، بدن غرقهبه خون عباس(ع) را دید، به وسیله جمله ای کوتاه، تفسیری بلند از شجاعت عباس(ع) ارائه می دهد و در سروده ای منسوب به خود می فرماید: 📜《اَلیَومَ نَامَتْ اَعْیُنٌ بِکَ لَمْ تَنَمْ، وَ تَسَهَّدَتْ أُخْری فَعَزَّ مَنَامُهَا》 ♦️چشم هایی که دیشب از ترس تو نخوابیده بودند، امشب به خواب خواهند رفت.(۶) 📝شعر : باز در معرکه ها نوبت جولان شده است، شیر از بیشه سر آورده رجز خوان شده است، کیست این مرد که هنگامه ی تیرش پیداست، تک سواری که فقط رد مسیرش پیداست، موج برخاسته و کوه تلاطم دارد، سر بدزدید که یک شیر تبسم دارد، آمده تا که بگیرد نفس طوفان را، آمده تا بخرد آبروی میدان را، چشمها مات، علی باز به خیبر رفته، این جوان کیست که اینقدر به حیدر رفته.. 👤فخر 📚منابع: ۱)المنتخب طريحى، ص۳۱۲ ۲)معالی السبطین مازندرانی، ج۱، ص۲۶۷ ۳)مقتل الحسین(ع) مقرم، ص۳۴۰ ۴)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۴۱ ۵)مقتل الحسین(ع) مقرم، ص۲۶۹ ۶)مثیر الاحزان ابن نما حلی، ص۲۵۹ مقتل https://eitaa.com/fatemi8/100
🔸🔶《اَلسّلامُ عَلیک یا أبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ بْنَ أمِیرِ المُؤمِنِینَ(ع)》🔶🔸 ✅نقل است که؛ در روز عاشورا یاران و اصحاب امام حسین(ع) یکی پس از دیگری، به شهادت رسیدند، تا اینکه نوبت جانبازی حضرت عباس(ع) رسید. پس خدمت امام(ع) رسید و اذن میدان خواست و گفت : 📋《يَا أَخِي! هَل مِن رُخصَةِِ؟》 ♦️برادر! آيا رخصت جهاد به من مى دهى؟ اما امام(ع) ابتدا به او اجازه میدان رفتن نداد. تا اینکه عباس(ع) عرضه داشت : 📋《قَدْ ضَاقَ صَدْرِي وَ سَئِمْتُ مِنَ الْحَيَاةِ》 ♦️عباس(ع) عرضه داشت : مولای من! سينه ام تنگ شده و از زندگى خسته شده ام. بعد از اصرار زیاد، امام(ع) موافقت کرد. در این هنگام؛ 📋《فَسَمَعَ الأَطفَالُ يُنادُونَ : العَطَشَ! اَلعَطَشَ!》 ♦️ناگاه شنيد كه كودكان فرياد مي زنند : العطَش! العطَش! پس امام حسین(ع) فرمود : 📋《فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِيلًا مِنَ الْمَاء》 ♦️پس مقدارى آب براى اين كودكان تهیه کن.(۱) در این هنگام؛ عباس(ع) به سوی شریعه فرات حرکت کرد، در حالی که این گونه رجز می خواند : 📋《أُقْسِمْتُ بِاللَّهِ الأَعَزُّ الأَعْظَمِ وَبِالْحُجونِ صادِقاً وَزَمْزَمِ‌ وَبِالْحَطیمِ وَالْفَنَا الْمُحَرَّمِ لِیَخْضِبَّنَ الْیَومِ جِسْمی‌ بِدَمی‌ دُونَ الْحُسَینِ ذِی الفِخارِ الأَقْدَمِ إِمامِ أَهْلِ الْفَضْلِ وَالتَکُّرمِ‌》 ♦️سوگند راستین به خدای بزرگ و ارجمند و به حجون و زمزم و به حطیم و آستانه آن خانه ‌ای که‌ مورد احترام است؛ هر آینه تن خود را به خون خود رنگین می‌سازم و در راه دفاع از حسین(ع) که پیوسته با افتخار بوده و پیشوای اهل فضل و کرم است.(۲) در مقاتل آمده است که؛ 📋《فَأَحَاطَ بِهِ أَربَعَةُ آلَافِِ مِمَّن كَانُوُا مُوَكِّلِينَ بِالفُرَاتِ》 ♦️تعداد چهار هزار نفر كه موكل آب فرات بودند، عباس(ع) را محاصره كردند. 📋《وَ رَمَوُهُ بِالنِبَالِ فَكَشَفَهُم》 ♦️او را تير باران می کردند، ولى او لشكر را شكافت. سرانجام، توانست محاصره دشمن را بشکند و خود را وارد شریعه برساند. سپس مشک را پر از آب کرد، در حالی که خود نیز تشنه بود، وقتی خواست آب بنوشد : 📋《ذَکَرَ عَطَشَ الحُسین(ع) وَ أهلِ بَیتِه(ع) وَ قالَ : وَ اللهِ لَا أَشرِبُهُ》 ♦️او به یاد تشنگی حسین(ع) و همراهان و کودکان او افتاد، و گفت : به خدا سوگند! آب را نمی نوشم. 📋《وَ رَمَی المَاءَ عَلَی المَاءِ》 ♦️سپس آب را روی آب ریخت.(۳) و در نقلی دیگر آمده است که عباس(ع) در این لحظه بر خود خطاب کرد و فرمود : 📋《یا نَفْسُ مِنْ بَعْدِ الْحُسَیْنِ هُونِی، وَبَعْدَهُ لا کُنْتِ أَنْ تَکُونِی، هذا حُسَیْنٌ وارِدُ الْمَنُونِ، وَتَشْرَبینَ بارِدَ الْمَعینِ، هَیْهاتُ ما هذا فِعالُ دینِی، وَلا فِعالُ صادِقِ الْیَقینِ》 ♦️ای نفس! بعد از حسین(ع)خواری و ذلت بر تو باد و بعد از حسین(ع) تو نباید باشی تا زنده بمانی، حسین(ع) در آستانه مرگ قرار گرفته و تو آب خنک و گوارا می نوشی؟ به خدا قسم این کار دین و آیین من نیست.(۴) آنگاه فریاد برآورد : 📋《وَاللهِ لَا اَذُوقُ المَاءَ وَ سَیِّدِی الحُسَینِ(ع) عَطشَانُ》 ♦️به خدا قسم آب نمی نوشم در حالی که آقای من حسین(ع) تشنه است.(۵) پس عباس(ع) بند مشک را بر دوش خود انداخت و قصد بازگشت به سمت خیمه ها را کرد. در مقابل، دشمن نیز در لابه لای نیزارها و پشت نخلستان شریعه به کمین او نشسته بودند. همین که عباس(ع) سوار بر مرکب خود شد و از شریعه بیرون آمد، او را محاصره کردند و راه را بر او بستند. در این هنگام، فردی به نام حکیم بن طفیل که پشت نخلی کمین کرده بود، بیرون آمد و دست راست او را قطع کرد و عباس(ع) دلاورانه با دست دیگرش در حالی که این گونه رجز می خواند، جنگید : 📋《وَاللهِ اِن قَطَعتُمُ یَمینِی، انِّی اُحَامِی ابَداً عَن دِینِی، وَ عَن اِمَام صَادقِ الیَقیِنی، نَجْلِ النَبِّی الطاهرِ الاَمینِ》 ♦️به خدا سوگند! اگر دست راستم را هم قطع كنيد، هرگز از ياري دينم دست برنخواهم داشت. و از امامم حمایت می کنم که فرزند پیامبر(ص) پاک و امین است، حمایت خواهم کرد.(۶) عباس(ع) جنگ نمایانی کرد تا ضعف بر او چیره شد. در این هنگام، فردی به نام نوفل ازرقی از این فرصت استفاده کرد و کمین کنان، خود را نزدیک عباس(ع) رساند وضربتی دیگر بر دست چپ او فرود آورد و عباس(ع) در این هنگام، چنین رجز خواند : 📋《یَا نَفْسَ لَا تَخْشِی‌ مِنَ الْکُفَّارِ وَ أَبْشِری‌ بِرَحْمَهِ الْجَبَّارِ مَعَ الْنَّبی‌ السَّیِّدِ الْمُختَارِ قَدْ قَطَعُوا بِبَغْیِهِم یِسَارِی‌ فَأصْلِهِمْ یَا ربِّ حَرِّ النَّارِ》 ♦️ای نفس! از کافران هراسی نداشته باش و به رحمت ایزد بزرگ؛ و همنشینی با پیامبر اکرم(ص) بشارت بده، اینان به ستم دست چپم را بریدند؛ پروردگارا ایشان را به آتش شرر بار دوزخ درافکن!(۷) امام سجاد(ع) در طی روایتی می فرماید : 📋《رَحِمَ اللهُ عَمّی الع
✋مقتل 🔶《السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ(ع) وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُهُ》🔸 ✅آنچه در باب شهادت حضرت عباس(ع) آمده است اینکه؛ 《لَمَّا رَأَى وَحدَتَه أَتَى أَخَاهُ وَ قَالَ يَا أَخِي هَل مِن رُخصَةِِ؟》 ♦️وقتی كه عباس(ع) تنهائى برادر را ديد، آمد خدمت حضرت امام حسین(ع) و عرضه داشت : برادر! آيا رخصت جهاد به من مى دهى؟ 《فَبَكَى الحُسَينُ(ع) بُكَاءً شَدِيدَاً》 ♦️امام حسين(ع) گريه شديدى كرد. 《ثُمَّ قَالَ يَا أَخِي! أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِي وَ إِذَا مَضَيْتَ تَفَرَّقَ عَسْكَرِی》 ♦️بعد فرمود : اى برادر! تو پرچمدار منى، اگه تو شهيد بشی لشكر من از هم می پاشد. 《فَقَالَ الْعَبَّاسُ : قَدْ ضَاقَ صَدْرِي وَ سَئِمْتُ مِنَ الْحَيَاةِ وَ أُرِيدُ أَنْ أَطْلُبَ ثَأْرِي مِنْ هَؤُلَاءِ الْمُنَافِقِينَ》 ♦️عباس(ع) عرضه داشت : آقا سينه ام تنگ شده و از زندگى خسته شده ام. مي خواهم از اين منافقین خونخواهى كنم. 《فَقَالَ الْحُسَيْنُ(ع) فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِيلًا مِنَ الْمَاءِ》 ♦️امام حسين(ع) فرمود : مقدارى آب از براى اين كودكان طلب كن. 《فَذَهَبَ العَبَّاسُ وَ وَعَظَهُم وَ حَذَرَهُم فَلَم يَنفَعهُم》 ♦️عباس(ع) رفت و آن مردم گمراه را موعظه نمود و از اين جنايت بر حذر داشت، ولى اثرى نكرد. 《فَرَجَعَ إِلَى أَخَيِهِ فَأَخبَرَهُ》 ♦️عباس(ع) به سوى امام حسين(ع) مراجعت و آن حضرت(ع) را آگاه نمود. 《فَسَمَعَ الأَطفَالُ يُنادُونَ العَطَشَ اَلعَطَشَ》 ♦️ناگاه شنيد كه كودكان فرياد مي زنند : العطَش! العطَش! 《فَرَكَبَ فَرَسَهُ وَ أَخَذَ رُمحَهُ وَ القُربَةُ وَ قَصَدَ نَحوَ الفُراتِ》 ♦️حضرت عباس(ع) بر اسب خود سوار شد و نيزه و مشك را برداشت و متوجه فرات گرديد. 《فَأَحَاطَ بِهِ أَربَعَةُ آلَافِِ مِمَّن كَانُوُا مُوَكِّلِينَ بِالفُرَاتِ》 ♦️تعداد چهار هزار نفر كه موكل آب فرات بودند آن بزرگوار را محاصره كردند. 《وَ رَمَوُهُ بِالنِبَالِ فَكَشَفَهُم》 ♦️او را تير باران می کردند ولى او لشكر را شكافت. 《وَ قَتَلَ مِنهُم عَلَى مَا رُوِيَ ثَمَانِينَ رَجُلاً حَتَّى دَخَلَ المَاءَ》 ♦️و بنا به آنچه كه روايت شده تعداد هشتاد نفر از دشمن را كشت تا بر سر آب رسيد. 《فَلَمَّا أَرَادَ أَن يَشرِبَ غُرفَةََ مِن المَاءِ ذَكَرَ عَطَشَ الحُسَينِ وَ أَهلِ بَيتِهِ فَرَمَى المَاءَ》 ♦️وقتى خواست مشتى آب بياشامد بياد تشنگى امام حسين(ع) و اهل بيت آن حضرت(ع) افتاد و آب را ريخت. 《وَ مَلَأَ القُربَةَ وَ حَمَلَهَا عَلَى كِتفِهِ الأَيمَنِ وَ تَوَجَّهَ نَحوَ الخِيمَةِ》 ♦️پس از اينكه مشك را پر از آب كرد و به دوش راست خود انداخت و سپس متوجه خيمه ها گرديد. 《فَقَطَعُوُا عَليَه الطَرِيقَ وَ أَحَاطُوُا بِهِ مِن كُلِّ جَانِبِِ》 ♦️دشمنان سر راه بر آن حضرت(ع) گرفتند و از هر طرفى او را محاصره نمودند. 《فَحَارَبَهُم حَتَّى ضَرَبَهُ نَوفِلُ الأَزرَقُ عَلَى يَدِه اليُمنَى فَقَطَعَهَا》 ♦️حضرت عباس(ع) با آنان جنگید تا اينكه نوفل بن ازرق دست راست آن حضرت(ع) را قطع كرد. 《فَحَمَلَ القُربَةَ عَلَى كِتفِهِ الأَيسَرِ فَضَرَبَهُ نُوفِلُ فَقَطَعَ يَدَهُ اليُسرَى مِن الزَندِ》 ♦️آن بزرگوار مشك را بدوش چپ انداخت و نوفل دست چپ وى را هم از بند جدا كرد. 《فَحَمَلَ القُربَةَ بِأَسنَانِهِ》 ♦️حضرت عباس عليه السلام بناچار مشك را به دندان گرفت. 《فَجَاءَه سَهمُ فَأَصَابَ القُربَةَ وَ أَريِقَ مَاؤَهُا》 ♦️ناگاه تيرى به طرف آن بزرگوار آمد و به مشك آب اصابت نموده آب روى زمين ريخت. 《ثُمَّ جَاءَهُ سَهمُ آخَرُ فَأَصَابَ صَدرَهُ》 ♦️سپس تير ديگرى آمد و بر سينه مباركش جاى گرفت! 《فَانقَلبَ عَن فَرَسِهِ》 ♦️پس از اين جريان بود كه از بالاى اسب خود به زمين سقوط كرد 《وَ صَاحَ إِلَى أَخِيِه الحُسَينِ أَدرِكنِي》 ♦️و فرياد زد : يا اخا ادركنى! 《فَلَمَّا أَتَاهُ رَآهُ صَرِيعَاً فَبَكَى》 ♦️وقتى امام حسين عليه السلام آمد و آن حضرت را ديد كه از پاى در آمده است گريان شد. 《وَ قَالَ الحُسَينُ(ع) : الْآنَ انْكَسَرَ ظَهْرِي وَ قَلَّتْ حِيلَتِي》 ♦️امام حسين(ع) فرمود : يعنى الان پشتم شكست و راه چاره ام قليل و اندك شد.(۱) 📝شعر : این جوان کیست که در قبضه او طوفان است؟ آسمان زیر سم مرکب او حیران است، پنجه در پنجهٔ آتش فکند گاه نبرد، دشت از هیبت این واقعه سرگردان است، مشک بر دوش فکنده است و دل را در مشت، کوه مردی که همه آبروی میدان است، صف به صف می‌شکند پشت سپاه شب کیش، آذرخشی است که غرنده تر از شیران است! 👤جلیل دشتی 📚منبع : ۱)بحارالأنوار مجلسی، ج۴۵، ص۴۱ https://eitaa.com/fatemi8/100
َبَّاسَ فَلَقَد اَثَرَ وَاَبلَی وَ فَدَی اَخاهُ بِنَفسِهِ حَتَّی قَطَعَت یَدَاهُ》 ♦️خدا رحمت کند عمویم عباس(ع) را که حثیثت ایثار و جانبازی نمود و جانش را فدای برادر نمود تا آنجا که دستهایش قطع شد.(۸) پس دستور تیراندازی مجدد داده شد و از هر ناحیه تیری سمت عباس(ع) حواله می شد. 📋《فَجَاءَه سَهمُ فَأَصَابَ القُربَةَ وَ أَريِقَ مَاؤَهُا》 ♦️ناگاه تيرى به طرف او آمد و به مشك آب اصابت نموده آب روى زمين ريخت. 📋《ثُمَّ جَاءَهُ سَهمُ آخَرُ فَأَصَابَ صَدرَهُ》 ♦️سپس تير ديگرى آمد و بر سينه مباركش جاى گرفت! در این هنگام؛ مردى از قبیله تمیم با عمود آهنین بر فرق مبارکش زد. 📋《فَانقَلبَ عَن فَرَسِهِ》 ♦️پس عباس(ع) از بالاى اسب خود به زمين سقوط كرد. 📋《وَ صَاحَ إِلَى أَخِيِه الحُسَينِ(ع) أَدرِكنِي!》 ♦️در حالی که فرياد می زد : ای برادر مرا دریاب!(۹) امام(ع) بعد از شنیدن صدای عباس(ع) خود را نزد او رساند. لشکر دشمن، با آمدن امام(ع) پا به فرار گذاشتند. 📋《فَلَمَّا أَتَاهُ رَآهُ صَرِيعَاً فَبَكَى》 ♦️وقتى امام حسين(ع) آمد و عباس(ع) را ديد كه از پاى در آمده است، گريان شد و فرمود : 📋《الْآنَ انْكَسَرَ ظَهْرِي وَ قَلَّتْ حِيلَتِي》 ♦️هم اکنون پشتم شكست و راه چاره ام اندك شد.(۱۰) حسین(ع) اکنون نظاره گر، عباسی است که توسط دشمن قطعه قطعه شده بود. عباسی که در وصف حالات جسمانی او گفته شده که؛ 📋《یَرْکَبُ الفَرَسَ المُطَّهَمَ وَ رِجْلاهُ تَخُطَّانِ فِی الأرِض》 ♦️او بر اسب تناوری سوار می شد، در حالی که پاهایش به زمین می رسید.(۱۱) چون بدن عباس (ع) را قطعه قطعه کرده بودند، امام(ع) نتوانست بدن را حرکت دهد. 📋《فَوَضَعَهُ فِی مَکَانِه وَ رَجَعَ اِلَی الخَیمَةِ》 ♦️پس بدن عباس را رها کرد و و خود به سمت خیمه ها بازگشت.(۱۲) پس حضرت(ع) دیگر سوار مرکب نشد، گویا طاقت نداشت، عنان مرکب را به دست گرفت و به سوی خیمه ها حرکت کرد و وقتی زنان و دختران دیدند امام(ع) می آید، از همه زودتر حضرت سکینه(س) به جانب پدر آمد و گفت : 📋《أَبَتَا هَل لَکَ عِلمٌ بِعَمِّی العَبّاسِ(ع)؟!!》 ♦️پدر جان! از عمویم عباس(ع) خبر داری؟ امام حسین(ع) با شنیدن سخنان حضرت سکینه(س) گریه کرد، سپس فرمود : 📋《یَا بِنتَاهُ! اِنَّ عَمَّکَ قَد قُتِل!》 ♦️دخترم! همانا عمویت عباس(ع) کشته شد.(۱۳) وقتی حضرت زینب(ع) خبر قتل عباس(ع) را شنید فریاد زد : 📋《وَا أخَاه، وَا عَبّاسَاهُ، وَا قِلَّه ناصِراه، وَا ضَیعَتاهُ مِن بَعدِکَ》 ♦️وای برادرم، وای عباسم، وای از کمی یار، وای از خوار شدن بعد از تو!(۱۴) حضرت عباس(ع) پرستش گر راستین آفریدگار خویش بود و نشانه های عبادت در سیمای معصوم او آشکار بود. اثر سجده های طولانی بر پیشانی اش نقش بسته بود، تا آن جا که قاتل او می گوید : 📋《يُبْصَرُ بَيْنَ عَيْنَيْهِ أَثَرُ السُّجُودِ》 ♦️در پیشانی او اثر سجده می درخشید.(۱۵) معالی السبطین نقل می کند : حضرت رسول خدا(ص) در روز سخت قیامت امام علی(ع) را به سراغ حضرت فاطمه(س) می فرستد تا حضرت فاطمه(س) را به جایگاه شفاعت بیاورند. آنگاه حضرت علی(ع) می فرماید : یا فاطمه(س)! برای این روز سخت حساب، چه چیزی جهت شفاعت آماده نموده ای؟ سپس حضرت زهرا(س) پاسخ می دهد : 📋《یَا اَمِیرَالمُومِنینَ(ع)! کَفَانَا لِاَجَلِ هَذَا المَقَامِ، الیَدانِ المَقطُوعَتانِ مِن ابنَیِ العَبَّاسِ(ع)》 ♦️ایمولای مومنین! در مقام شفاعت دو دست قطع شده فرزندم عباسم ما را کافی است.(۱۶) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : چرا ای غرق خون از خاک صحرا بر نمی خیزی حسین آمد به بالینت تو از جا بر نمی خیزی نماز ظهر را با هم ادا کردیم در مقتل بُوَد وقت نماز عصر از جا بر نمی خیزی خیام کودکان خالی ز آب است و پر از افغان چرا سقای من از پیش دریا بر نمی خیزی عدو از چار سو آهنگ یغمای حرم دارد چرا آخر برای دفع اعدا برنمی خیزی منم تنها و تنهای عزیزانم به خون غلطان چرا بر یاری فرزند زهرا بر نمی خیزی شکست از مرگ تو پشتم برادر مرگ تو کشتم که می دانم دگر از خاک صحرا بر نمی خیزی به دستم تکیه کن برخیز با من در بر زهرا چو می بینم ز بی دستیست کز جا بر نمی خیزی 👤موئد 📚منابع: ۱)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۴۱ ۲)مقتل الحسین(ع) خوارزمی، ج۲، ص۳۴ ۳_۴)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۴۲ ۵)مناقب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۵۸ ۶_۷)مناقب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۱۰۸ ۸)امالی شیخ صدوق، ص۴۶۲ ۹)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۴۲ ۱۰)عوالم العلوم بحرانی، ج۱۷، ص۲۸۵ ۱۱)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۳۹ ۱۲)معالی السبطین مازندرانی، ج۱، ص۴۰۷ ۱۳)ترجمه مثیر الاحزان ابن نمای حلی، ص۲۶۰ ۱۴)اسرار الشهادات دربندی، ج۲، ص۳۸۶ ۱۵)ثواب الأعمال شیخ صدوق، ص۲۱۸ ۱۶)معالی السبطين مازندرانی، ج۱، ص۴۵۲
🔸🔶《اَلسّلامُ عَلیک یا أبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ بْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ(ع)، اَلسّلامُ عَلیک یابْنَ سَید الْوَصِیینَ》🔶🔸 ✅روزی امیرالمؤمنین علی(ع) به برادرشان عقیل که آگاه به انساب عرب بود، فرمود : 《اُریدُ مِنکَ أن تَختِبَ لی إمرَآةً مِن ذَوِ البُیوتِ وَ الحَسبِ وَ النَّسَبِ وَ الشُّجاعَة》 ♦️از تو میخواهم که زنی را برای من خواستگاری کنی، خانواده دار، دارای حسب و نسب و شجاعت باشد. 《لِکَی اُصیبَ مِنها وُلدا یَکونُ شجاعاً عضُدا یَنصُرَ وَلَدیَ الحُسَین(ع)》 ♦️فرزندانی از او برای من به عمل بیاید، که شجاع و قوی باشند وفرزندم حسین(ع) را یاری کنند. 《لِیُوَاسِیهِ لِنَفسِهِ فِی طَفِّ کَربَلَا》 ♦️و در کربلا خودش را برای حسینم، جانفشانی کند. که عقیل فاطمه کلابیه(ام البنین) را به امام(ع) معرفی کرد و گفت : (تَزَوَّجْ اُمَّ البَنِین الْکَلابیَّةِ، فَإِنَّهُ لَیسَ فِی الْعَرَبِ أَشْجَع مِن آبائِها) ♦️با امّ البنین ازدواج کن که در عرب از اجداد او شجاع تر نیست.(۱)(۲) 🏴امیرالمؤمنین حضرت علی(ع) در آخرین شب حیاتشان یعنی شب ۲۱ ماه مبارک رمضان سال ۴۰ هجری، بعد از آن که آخرین وصایای خود را برای فرزندان خویش بازگو کرد، به جمعیت حاضر خیره شد و نگاهش را بین جمعیت تقسیم کرد که گویی دنبال کسی می گردد. 🔸《ثُمَّ نَظَرَ الی العَبّاسِ(ع)》 سپس نگاهشان روی عباس(ع) متوقف شد. 🔸《فَبَکَی بُکاءً شَدَیداً》 ًو در این هنگام بلند بلند گریستند. 🔸《وَ اَخَذَ العَبّاسَ و ضَمَّه الی صَدرِه》 عباس رو به آغوش کشیدند و به سینه مبارکشان چسباندند. سپس فرمودند : 🔸《وَلَدی! مُهجَتی! سَتَقُرُّ عَیْنِی بِکَ فِی یَوْمِ الْقِیٰامَةِ》 پسرم! عزیز دلم! به زودی در روز قیامت به وسیله تو چشم من روشن می گردد. 🔸《عَلَیکَ بِالحُسَینِ(ع)》 حسین را به تو سپردم. 🔸《فانَّهُ اَمانَةُ فاطمةِ عندَک》 حسین امانت فاطمه(س) است نزد تو. 🔸《کُن عَضدَاً لَه وَافدِ نَفسَکَ لَه》 کمک کار و فدایی او باش. 🔸《وَلدَی! اذا کانَ یَومُ عَاشُورا و دَخلتَ المَشرَعَةَ، ایَّاکَ أن تَشرِبَ المَاءَ و أخُوکَ الحُسَینُ(ع) عَطشَانُ》 فرزندم، چون روز عاشورا فرارسید و داخل شریعه شدی، مبادا آب بیاشامی در حالی که برادرت حسین تشنه است.(۳) 🏴حال بیست سال از این جریان گذشت و ازطرفی عمل به وصیت واجب است و عباس باید اکنون در ۱۰ محرم سال ۶۱ هجری به وصیت پدر عمل کند. پس برادرانش را فراخواند و با آنها خصوصی سخن گفت. و فرمود : 《تُقدِّمُوا، بِنَفسِی أَنتُم، فَحَامُوا عَن سَیّدِکُم حَتَّی تَمُوتُوا دُونَه》 ♦️پیش بیایید. فدایتان شوم! از مولایتان حسین(ع) حمایت کنید تا در این راه به شهادت برسید، که مبادا شما زنده بمانید و بچه های حسین(ع) یتیم شوند. و همه آنها با کمال میل رفتند و شهید شدند.(۴) 📝شعر : هر چه داریم همه از كرَم عباس است، خلقت جنّت حق لطف كم عباس است، نه فقط خلق زمین عبد و غلامش باشند، به خدا خیل ملائك حَشَم عباس است، نور بر شمس و قمر ماه بنی هاشم داد، عرش یك ذره ز خاك قدم عباس است، شیعه از كینه ي دشمن نهراسد هرگز، دین ما تحت لوای علم عباس است، در صف حشر علمدار ِشفاعت زهراست، علم فاطمه دست قلم عباس است.. 👤مهدی ميری 📚منابع : ۱)عمدة الطالب ابن عنبه، ص۳۵۷ ۲)کتاب قمر بنی هاشم مقرّم، ص۱۵ ۳)معالی السبطین مازندرانی، ج۱، ص۴۵۴ ۴)اخبار الطوال دینوری، ص۲۵۸ https://eitaa.com/fatemi8/100
🔹🔷《اَلسَّلَامُ عَلیَکَ یَا أبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ(ع) یَابْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ(ع)》🔷🔹 ✅در روز نهم محرم سال ۶۰ هجری، شمر بن ذی الجوشن به همراه امان نامه از طرف عبیدالله بن زیاد به سوی اردوگاه امام حسین(ع) به راه افتاد. وقتی شمر به اردوگاه امام(ع) رسید، و از آنجایی که ام البنین از قبیله بنى كلاب بود، و شمر نیز به همین قبیله انتساب پیدا مى كرد، بدین جهت، در نزدیكى خیمه گاه امام حسین(ع) با صداى بلند فریاد زد : 📋《أَیْنَ بَنُو أُخْتِی؟!!》 ♦️خواهر زادگان من کجایند؟ ولی آن بزرگواران جواب ندادند. امام حسین(ع) كهمنظور شمر را دانسته بود، به برادران خود فرمود : 📋《اَجِیبُوهُ وَاِن کَانَ فَاسِقَاً》 ♦️پاسخ شمر را بدهید اگر چه او فاسق است! آنان گفتند : چه می گویی شمر؟ شمر گفت : 📋《يا بَني اختي! أنتُم آمِنونَ! فَلا تَقتُلوا أنفُسَكُم مَعَ أخيكُمُ الحُسَينِ(ع)! وَالزَموا طاعَةَ أميرِ المُؤمِنينَ يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ》 ♦️ای خواهر زادگان من! شما در امانید! و خود را با برادرتان حسین(ع)، به کشتن ندهید و ملتزم قید طاعت امیرالمؤمنین یزید باشید. حضرت عباس(ع) كه كانون وفادارى و معدن غیرت بود، بر او بانگ زد : 📋《تَبَّت یَداکَ وَلَعَنَ ما جِئتَ بِهِ مِن اَمانِکَ! یا عَدُوَّاللهِ! اَتَامُرُنا اَن َنترُکَ اَخانا وَسَیَّدَنا الحُسَینَ بنَ فاطِمَةَ(س) و نَدخُلَ فی طاعَةِ الُّلعَناءِ وَاولادِ اللُّعناءِ؟》 ♦️بریده باد دست هاى تو و لعنت خدا بر تو و امان نامه ات! اى دشمن خدا، ما را دستور مى دهى كه از یاری برادر و مولایمان حسین(ع) دست برداریم و سر در طاعت ملعونان و فرزندان ناپاك آنان درآوریم؟(۱) و به نقل شیخ مفید، حضرت عباس(ع) خطاب به شمر لعین فرمود : 📋《لَعَنَكَ الَلهُ وَ لَعَنَ اَمَانَكَ! اَ تُومِنُنَا وَابنُ رَسُولِ اللهِ(ص) لَا اَمَانَ لَه؟!!》 ♦️آیا ما را امان مى دهى ولى براى فرزند رسول خدا(ص) امانى نیست؟ شمر از پاسخ دندان شكن فرزندان ام البنین، خشمناك شد و به خیمه گاه خویش برگشت.(۲) حتی دشمن نیز وجود عباس(ع) را در خیمه گاه امام حسین(ع) خطری برای خود می دانست و سعی در جدا کردن او از حسین(ع) داشت. و تا زمانی که عباس(ع) زنده بود، دشمن جرات حمله ور شدن را نداشت. تا جایی که در مقاتل آمده است : 📋《لَمّا قُتِلَ العَبّاسُ(ع) تَدافَعَوُا الرَّجالُ عَلی الحُسَینِ(ع) و اَصحَابِهِ》 ♦️هنگامی که عباس(ع) کشته شد، مردان دشمن از هر سو بر امام حسین(ع) و یارانش حمله شدند.(۳) و در آخر اینکه وقتی امام حسین(ع) در روز عاشورا، بدن غرقه به خون عباس(ع) را دید، به وسیله جمله ای کوتاه، تفسیری بلند از شجاعت عباس(ع) ارائه می دهد و در سروده ای منسوب به خود می فرماید: 📋《اَلیَومَ نَامَتْ اَعْیُنٌ بِکَ لَمْ تَنَمْ، وَ تَسَهَّدَتْ أُخْری فَعَزَّ مَنَامُهَا》 ♦️چشم هایی که دیشب از ترس تو نخوابیده بودند، امشب به خواب خواهند رفت.(۴) امام حسین(ع) بعد از شهادت عباس(ع) فرمود : 📋《اَلاَنَ اِنکَسَرَ ظَهرِی وَقَلَّت حِیلَتِی》 ♦️اکنون کمرم شکست و راه چاره ام کم شد.(۵) امام سجاد(ع) عموی خود عباس(ع) را این چنین توصیف می‌فرماید : 📋《رَحِمَ اللَّهُ عَمِىَّ الْعَبَّاس(ع)َ فَلَقَدْ آثَرَ وأَبْلی وفَدی أَخاهُ بِنَفْسِهِ حَتَّی قُطِعَتْ يَداهُ فَأَبْدَلَهُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ مِنْهُما جِناحَيْن يَطیرُ بِهِما مَعَ الْمَلائِكَةِ فی‌ الْجَنَّةِ كَما جُعِلَ لِجَعْفَرِ بْنِ أَبی‌ طالِب(ع)؛ وَإنَّ لِلْعَبّاس(ع)ِ عِنْدَ اللَّهِ تَبارَكَ وَتَعالی مَنْزِلَةٌ يَغبِطَهُ بِها جَمیعَ الشُّهدَاءِ يَوْمَ القِیامَةِ》 ♦️خدا عمویم عباس(ع) را رحمت کند که ایثار کرد و خود را به سختی افکند و در راه برادرش جانبازی کرد، تا آن‌که دست‌هایش از پیکر جدا گردید. آن‌گاه خداوند به جای آن‌ها دو بال به وی عنایت فرمود که در بهشت همراه فرشتگان پرواز کند؛ همان‌سان که برای جعفر طیار(ع)قرار داد. عباس(ع) نزد خداوند مقامی دارد که همه شهدا در روز قیامت به او غبطه می خورند.(۶) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : گر نخیزی تو ز جا کار حسین سخت تر است نگران حرمم آبرویم در خطر است قامتِ خم شده را هر که ببیند گوید: بی علمدار شده، دستِ حسین بر کمر است داغ اکبر رمق از زانوی من بُرد ولی بی برادر شدن از داغ پسر سخت تر است نیزه زار آمده ام یا تو پُر از نیزه شدی؟!!! چو ملائک بدنت پُر شده از بال و پر است به تو از فاصله ی یک قدمی تیر زدند قد و بالایِ رَسا هم سببِ دردسر است 👤سعید خرازی 📚منابع : ۱)اللهوف سید بن طاووس، ص۸۸ ۲)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۸۹ ۳)تسلیه المجالس و زینه المجالس حائری، ج۲، ص۳۱۴ ۴)مثیر الاحزان ابن نماء حلی، ص۲۵۹ ۵)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۴۲ ۶)امالی شیخ صدوق، ص۴۶۳
🔸🔶《اَلسَّلامُ عَلَيكُما أَيُّهَا المَظلُومَانِ القَتِيلَانِ بِأَيدِى الأَشقِيَاءِ، أَيُّهَا المُخَلَّفَانِ مِن مُسلِمِ بنِ عَقِيلِِ القَتِيلِ》🔶🔸 ✅حضرت مسلم بن عقیل(ع) دارای دو پسر به نامهای محمد و ابراهیم بود، که همراه امام حسین(ع) در کربلا حضور داشتند. وقتی حادثه کربلا پیش آمد و اهل بیت امام حسین(ع) به اسارت دشمن در آمد، اسرای کربلا را در کوفه زندانی کردند. 👤شیخ صدوق در امالی خود نقل می کند : پس از شهادت امام حسین(ع)، در بین اسراء در کوفه، دو نوجوان نیز حضور داشتند، هنگامی که متوجه شدند آنان دو فرزند مسلم بن عقیل(ع) هستند، آن دو را نزد عبیدالله بن زیاد بردند. عبیدالله فورا زندانبان را احضار كرد و به او گفت : 📋《خُذْ هَذَيْنِ الْغُلَامَيْنِ إِلَيْكَ فَمِنْ طَيِّبِ الطَّعَامِ فَلَا تُطْعِمْهُمَا وَ مِنَ الْبَارِدِ فَلَا تَسْقِهِمَا وَ ضَيِّقْ عَلَيْهِمَا سِجْنَهُمَا》 ♦️این دو نوجوان را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت‏گیرى كن! 📋《وَ كَانَ الْغُلَامَانِ يَصُومَانِ النَّهَارَ فَإِذَا جَنَّهُمَا اللَّيْلُ أُتِيَا بِقُرْصَيْنِ مِنْ شَعِيرٍ وَ كُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ》 ♦️این دو نوجوان در زندان، روزها روزه مى‏ گرفتند و شب دو قرص نان جو و یك كوزه آب براى آنها مى‏ آوردند. 📋《فَلَمَّا طَالَ بِالْغُلَامَيْنِ الْمَكْثُ حَتَّى صَارَا فِي السَّنَةِ قَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ : يَا أَخِي! قَدْ طَالَ‏ بِنَا مَكْثُنَا وَ يُوشِكُ أَنْ تَفْنَى أَعْمَارُنَا وَ تَبْلَى أَبْدَانُنَا فَإِذَا جَاءَ الشَّيْخُ فَأَعْلِمْهُ مَكَانَنَا وَ تَقَرَّبْ إِلَيْهِ بِمُحَمَّدٍ(ص) لَعَلَّهُ يُوَسِّعُ عَلَيْنَا فِي طَعَامِنَا وَ يَزِيدُنَا فِي شَرَابِنَا》 ♦️پس یك سال بدین منوال گذشت، تا اینکه یكى از آنها به دیگرى گفت : اى برادر! مدتى است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندانبان آمد، خودمان را به او معرفى کن، و او را از خویشاوندیمان با حضرت رسول اکرم(ص) آگاه ساز، تا شاید در میزان طعام و شرابمان وسعت ببخشد. 📋《فَلَمَّا جَنَّهُمَا اللَّيْلُ أَقْبَلَ الشَّيْخُ إِلَيْهِمَا بِقُرْصَيْنِ مِنْ شَعِيرٍ وَ كُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ! فَقَالَ لَهُ الْغُلَامُ الصَّغِيرُ : يَا شَيْخُ! أَ تَعْرِفُ مُحَمَّداً(ص)؟!!》 ♦️هنگامی که شب فرا رسید، زندانبان پیر، برای آنان دو قرص نان جو و کوزه آبی گوارا برایشان آورد. در این هنگام برادر كوچكتر به او گفت : اى شیخ! آیا محمد(ص) را مى ‏شناسى؟!! زندانبان جواب داد : 📋《فَكَيْفَ لَا أَعْرِفُ مُحَمَّداً(ص) وَ هُوَ نَبِيِّي!》 ♦️چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است! پسر گفت : 📋《أَ فَتَعْرِفُ جَعْفَرَ بْنَ أَبِي طَالِبٍ(ع)؟》 ♦️آیا جعفر بن ابى طالب(ع) را مى ‏شناسى؟ زندانبان در جواب گفت : 📋《كَيْفَ لَا أَعْرِفُ جَعْفَراً(ع)؟ وَ قَدْ أَنْبَتَ اللَّهُ لَهُ جَنَاحَيْنِ يَطِيرُ بِهِمَا مَعَ الْمَلَائِكَةِ كَيْفَ يَشَاءُ!》 ♦️چگونه جعفر را نشناسم، در حالی كه خدا دو بال به او بخشيده كه همراه او فرشتگان در هر جاى بهشت پرواز مى‌كنند! پسر گفت : 📋《أَ فَتَعْرِفُ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ(ع)؟》 ♦️آیا علی بن ابی طالب(ع) را می شناسی؟ زندانبان جواب داد : 📋《كَيْفَ لَا أَعْرِفُ عَلِيّاً(ع) وَ هُوَ ابْنُ عَمِّ نَبِيِّي وَ أَخُو نَبِيِّي!》 ♦️چگونه علی(ع) را نشناسم، در حالی او پسر عمو و برادر پیامبر من است! در آخر پسر گفت : 📋《يَا شَيْخُ! فَنَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ(ص) وَ نَحْنُ مِنْ وُلْدِ مُسْلِمِ بْنِ عَقِيلِ بْنِ أَبِي طَالِبٍ(ع) بِيَدِكَ أُسَارَى نَسْأَلُكَ مِنْ طَيِّبِ الطَّعَامِ فَلَا تُطْعِمُنَا وَ مِنْ بَارِدِ الشَّرَابِ فَلَا تَسْقِينَا وَ قَدْ ضَيَّقْتَ عَلَيْنَا سِجْنَنَا》 ♦️ای پیر مرد! ما از خاندان پیامبر تو محمد(ص) و از فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب(ع) هستیم كه در دست تو اسیریم و در این مدت، نه طعام خوب و نه آب گوارا به ما داده ای و زندان را بر ما آسان مى‌ گيرى! 📋《فَانْكَبَّ الشَّيْخُ عَلَى أَقْدَامِهِمَا يُقَبِّلُهُمَا وَ يَقُولُ : نَفْسِي لِنَفْسِكُمَا الْفِدَاءُ وَ وَجْهِي لِوَجْهِكُمَا الْوِقَاءُ، يَا عِتْرَةَ نَبِيِّ اللَّهِ الْمُصْطَفَى(ص)! هَذَا بَابُ اَلسِّجْنِ بَيْنَ يَدَيْكُمَا مَفْتُوحٌ فَخُذَا أَيَّ طَرِيقٍ شِئْتُمَا》 ♦️پس در این هنگام، پیرمرد خود را به روی پاهای آن دو انداخت و بر آنها بوسه زد و گفت : جانم فداى شما باد ای عترت پيامبر خدا، محمد مصطفى(ص)! اكنون در زندان را به روى شما باز می کنم، تا به هر جا كه مى‌خواهيد برويد. [زندانبان پیر به شدت ناراحت شد و براى جبران بى مهری هاى خود، در زندان را بر آنها گشود که در نیمه شب بگریزند.]شب كه فرا رسید، زندانبان آمدو همراه خود دو قرص نان جو و كوزه ای آب آورد و راه را به
آنان نشان داد و گفت : 📋《سِيرَا يَا حَبِيبَيَّ اللَّيْلَ وَ اكْمُنَا النَّهَارَ حَتَّى يَجْعَلَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ لَكُمَا مِنْ أَمْرِكُمَا فَرَجاً وَ مَخْرَجاً》 ♦️شبها برويد و روزها خود را پنهان كنيد تا خداوند عزوجل در كارتان گشايش قرار دهد. پس به این ترتیب؛ طفلان مسلم شب هنگام به راه افتادند تا این‌که در طی مسیر خود، به پيرزنى برخوردند که بر در خانه خود ایستاده بود. پس به او گفتند : 📋《إِنَّا غُلاَمَانِ صَغِيرَانِ غَرِيبَانِ حَدَثَانَ غَيْرَ خَبِيرَيْنِ بِالطَّرِيقِ وَ هَذَا اَللَّيْلُ قَدْ جَنَّنَا! أَضِيفِينَا سَوَادَ لَيْلَتِنَا هَذِهِ فَإِذَا أَصْبَحْنَا لَزِمْنَا اَلطَّرِيقَ》 ♦️ما كودكان غريب و به راه و مسیر خود نا آشنا هستيم و اکنون نیز شب است و امشب ما را مهمان خود كن که صبح خواهيم رفت. پیرزن گفت : 📋《فَمَنْ أَنْتُمَا يَا حَبِيبَيَّ؟ فَقَدْ شَمِمْتُ اَلرَّوَائِحَ كُلَّهَا فَمَا شَمِمْتُ رَائِحَةً أَطْيَبَ مِنْ رَائِحَتِكُمَا》 ♦️شما چه كسی هستيد ای عزیزانم؟ من همه بوهای خوشبو را استشمام کرده ام، اما خوشبو تر از عطر شما دو نفر استشمام نکرده بودم. آنان گفتند : 📋《يَا عَجُوزُ! نَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكِ مُحَمَّدٍ(ص) هَرَبْنَا مِنْ سِجْنِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ مِنَ اَلْقَتْلِ》 ♦️ای پیرزن! ما فرزندان پيامبر تو هستیم و از زندان ابن زياد و از ترس كشته شدن فرار كرديم. پيرزن گفت : 📋《يَا حَبِيبَيَّ! إِنَّ لِي خَتَناً فَاسِقاً قَدْ شَهِدَ اَلْوَاقِعَةَ مَعَ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ أَتَخَوَّفُ أَنْ يُصِيبَكُمَا هَاهُنَا فَيَقْتُلَكُمَا》 ♦️اى عزيزان من! من داماد فاسقى دارم كه با سپاه عبيد اللّه بن زياد در واقعه عاشورا حاضر بود، بيم آن دارم كه شما را اين‌جا ببيند و بكشد. آن دو گفتند : 📋《سَوَادَ لَيْلَتِنَا هَذِهِ فَإِذَا أَصْبَحْنَا لَزِمْنَا اَلطَّرِيقَ》 ♦️ما فقط‍‌ يك شب اينجا خواهيم ماند و صبح كه رسيد،به راه خود خواهيم رفت. پيرزن قبول کرد و براى آنها شام فراهم کرد و آنان غذا خوردند و در کنار هم خوابيدند. هنگامی که پاره‌اى از شب سپرى شده بود، داماد پیرزن به خانه او آمد و دق الباب کرد و پیرزن نیز ناچار با اصرار دامادش درب را گشود. داماد خبر فرار کردن طفلان مسلم را داد و گفت : 📋《هَرَبَ غُلاَمَانِ صَغِيرَانِ مِنْ عَسْكَرِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ فَنَادَى اَلْأَمِيرُ فِي مُعَسْكَرِهِ مَنْ جَاءَ بِرَأْسِ وَاحِدٍ مِنْهُمَا فَلَهُ أَلْفُ دِرْهَمٍ وَ مَنْ جَاءَ بِرَأْسِهِمَا فَلَهُ أَلْفَا دِرْهَمٍ فَقَدْ أَتْعَبْتُ وَ تَعِبْتُ وَ لَمْ يَصِلْ فِي يَدِي شَيْءٌ》 ♦️دو كودك از سپاه عبیدالله بن زیاد فرار كردند و اكنون امير براى سر هر كدام هزار درهم جايزه تعيين كرده است، هر كس سر هر دو را ببرد، دو هزار درهم جايزه مى‌گيرد و من خيلى گشتم ولى هنوز دست خالى هستم. پيرزن گفت : 📋《يَا خَتَنِي! اِحْذَرْ أَنْ يَكُونَ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمَكَ فِي اَلْقِيَامَةِ!》 ♦️ای دامادم! از آن بيم داشته باش كه دشمن تو در رستاخيز محمد(ص) باشد. داماد گفت : 📋《إِنِّي لَأَرَاكِ تُحَامِينَ عَنْهُمَا! كَأَنَّ عِنْدَكِ مِنْ طَلَبِ اَلْأَمِيرِ شَيْءٌ فَقُومِي فَإِنَّ اَلْأَمِيرَ يَدْعُوكِ》 ♦️می بینم که تو از آنها حمايت مى‌كنى‌؟ گویی از اين ماجرا خبر دارى‌؟ بايد تو را نزد امير ببرم. پيرزن گفت : امير از پيرزنى همچون من كه گوشه شهر افتاده، چه مى‌خواهد؟! داماد ابتدا آرام گرفت، سپس شام خورد و نزد پیرزن ماند و در خانه او خوابید. نيمه‌ شب بود كه صداى كودكان مسلم را شنيد، در این هنگام؛ 📋《فَأَقْبَلَ يَهِيجُ كَمَا يَهِيجُ اَلْبَعِيرُ اَلْهَائِجُ وَ يَخُورُ كَمَا يَخُورُ اَلثَّوْرُ》 ♦️مانند شيری مست از جا برخاست و مانند گاو نعره كشيد و جلو رفت تا اینکه آنان را دید. در این هنگام برادر کوچک، برادر بزرگ را بیدار کرد و به او گفت : 📋《قُمْ يَا حَبِيبِي! فَقَدْ وَ اَللَّهِ وَقَعْنَا فِيمَا كُنَّا نُحَاذِرُهُ》 ♦️برخیز ای برادر عزیزم! به خدا سوگند از آن چیزی که هراس داشتیم، به سرمان آمد. در این هنگام برادر کوچک پرسيد : تو كه هستى‌؟ داماد فاسق جواب داد : صاحب خانه هستم، شما چه كسانى هستيد؟ آن دو گفتند : 📋《إِنْ نَحْنُ صَدَقْنَاكَ فَلَنَا اَلْأَمَانُ؟》 ♦️اگر حقيقت را بر زبان آوريم، آیا در امانیم؟ وی گفت : آرى! آنگاه گفتند : يعنى در امان و ذمّه خدا و رسول خدا(ص) هستيم؟! وی گفت : بلى! پس آن دو گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! فَنَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ(ص) هَرَبْنَا مِنْ سِجْنِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ مِنَ اَلْقَتْلِ》 ♦️ای شیخ! ما از خاندان پيامبر تو هستیم و از زندان ابن زياد فرار كرديم، تا در امان بمانيم.داماد پيرزن گفت : 📋《مِنَ اَلْمَوْتِ هَرَبْتُمَا وَ إِلَىاَلْمَوْتِ وَقَعْتُمَا اَلْحَمْدُ لِلّ
َهِ اَلَّذِي أَظْفَرَنِي بِكُمَا》 ♦️از دام مرگ گريخته‌ايد و به دام مرگ درآمده‌ايد! خدا را سپاس كه شما را به چنگ من انداخت. آنگاه برخاست و دستان آنها را بست و آنان تمام شب را در اسارت به سر بردند. صبح که شد، وی به غلام سياهى كه (فليح) نام داشت فرمان داد كه كودكان را لب رود فرات برده و گردن آنان را بزند و سرشان را نزد وی بياورد تا نزد ابن زياد برده و دو هزار درهم جايزه بگيرد. پس غلام سياه شمشير به دست، آنان را جلو انداخت. پس آنگاه كه از خانه فاصله گرفتند، يكى از برادران به او گفت : اى غلام سياه! تو چقدر شبيه بلال حبشى، مؤذن پيامبر اکرم(ص) هستى. غلام سياه گفت : مولاى من فرمان قتل شما را داده است، شما چه‌ كسى هستيد؟ كودكان گفتند : ما از خاندان پيامبر تو حضرت محمد(ص) هستيم، که از بيم كشته شدن از زندان ابن زیاد فرار كرديم و آن پيرزن به ما پناه داد و اكنون ارباب تو قصد قتل ما را دارد. غلام سياه در این هنگام، خود را به پاى آنان انداخت و پای آنها را بوسه زد و گفت : 📋《يَا عِتْرَةَ نَبِيِّ اَللَّهِ اَلْمُصْطَفَى(ص)! وَاَللَّهِ لاَ يَكُونُ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمِي فِي اَلْقِيَامَةِ》 ♦️اى خاندان محمد مصطفى(ص)! نمى‌ خواهم پيامبر خدا(ص) در روز قيامت دشمنم باشد. سپس شمشیر را به زمین انداخت و خود را به رود فرات انداخت. در این هنگام صداى اربابش آمد که فریاد می زد : از دستورم سر باز زدى‌؟! غلام سياه جواب داد : من مطيع تو هستم تا هنگامى كه مطيع خداوند باشى، آنگاه كه تو معصيت خدا مى‌كنى، در دنيا و آخرت از تو روى‌ گردانم. سپس مرد فاسق، به پسر خود دستور داد تا کار ناتمام غلامش را تمام کند، که او نیز خودداری نمود و ناچار خود او دست به کار شد و شمشير را برداشت و كودكان را نیز با خود به نزدیک فرات همراه ساخت. 📋《فَلَمَّا صَارَ إِلَى شَاطِئِ اَلْفُرَاتِ سَلَّ اَلسَّيْفَ مِنْ جَفْنِهِ فَلَمَّا نَظَرَ اَلْغُلاَمَانِ إِلَى اَلسَّيْفِ مَسْلُولاً اِغْرَوْرَقَتْ أَعْيُنُهُمَا وَ قَالاَ لَهُ : يَا شَيْخُ! اِنْطَلِقْ بِنَا إِلَى اَلسُّوقِ وَ اِسْتَمْتِعْ بِأَثْمَانِنَا وَ لاَ تُرِدْ أَنْ يَكُونَ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمَكَ فِي اَلْقِيَامَةِ غَداً》 ♦️پس هنگامی که وی به لب فرات رسید، شمشیر از غلاف کشید. هنگامی که چشم طفلان مسلم(ع) به تيغ تيز او افتاد، گريه كردند و به او گفتند : اى شيخ! ما را در بازار بردگان ببر و به سخنان ما گوش بده و در آنجا ما را بفروش! چرا مى‌خواهى پيامبر اکرم(ص) در روز رستاخيز دشمن تو باشد؟ وی گفت : 📋《لاَ! وَلَكِنْ أَقْتُلُكُمَا وَ أَذْهَبُ بِرُءُوسِكُمَا إِلَى عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ وَ آخُذُ جَائِزَةَ أَلْفَيْنِ》 ♦️نه! من شما را خواهم کشت و مى‌خواهم براى بردن سرتان نزد ابن زياد پاداش دوهزار درهم بگيرم. آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! أَ مَا تَحْفَظُ قَرَابَتَنَا مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ(ص)؟》 ♦️آيا به خويشاوندى ما با پيامبر اکرم(ص) نمى‌انديشى‌؟ وی گفت : شما هيچ ارتباطى با پيامبر(ص) نداريد. آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! فَائْتِ بِنَا إِلَى عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ حَتَّى يَحْكُمَ فِينَا بِأَمْرِهِ》 ♦️ای شیخ! پس ما را نزد ابن زياد ببر تا او درباره ما حکم کند. وی گفت : 📋《مَا بِي إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ إِلاَّ اَلتَّقَرُّبُ إِلَيْهِ بِدَمِكُمَا》 ♦️من مى‌خواهم با خون شما نزد امير مقرب شوم! آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! أَ مَا تَرْحَمُ صِغَرَ سِنِّنَا؟》 ♦️اى شيخ! به خردسالى ما رحم نمى‌كنی؟ وی گفت : 📋《مَا جَعَلَ اَللَّهُ لَكُمَا فِي قَلْبِي مِنَ اَلرَّحْمَةِ شَيْئاً》 ♦️خداوند در قلب من مهر و محبت نگذاشته است. در این هنگام طفلان مسلم گفتند : پس مهلت بده تا چند ركعت نماز بخوانيم. وی گفت : اگر اين كار براى شما حاصلى دارد، هرچقدر كه مى‌خواهيد،عبادت كنيد. آنگاه آنان چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان دوختند و ندا برآوردند و گفتند : 📋《يَا حَيُّ يَا حَكِيمُ! يَا أَحْكَمَ اَلْحَاكِمِينَ! اُحْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ بِالْحَقِّ》 ♦️ای احكم الحاكمين! ميان ما و او به حق داورى كن! سپس مرد فاسق به هر دو طفل حمله کرد و ابتدا گردن برادر بزرگ و سپس گردن برادر کوچک را از تن جدا کرد و سر آنها را در توبره گذاشت و سپس بدنهای بى سر آنان را در فرات انداخت. سپس سرهاى طفلان مسلم را نزد عبيدالله بن زياد برد. ابن زیاد با عصاى خيزران به دست، روى تخت نشسته بود و وقتى چشمان او به سرهاى بريده افتاد، از جای خود برخاست و سپس نشست و گفت : 📋《اَلْوَيْلُ لَكَ! أَيْنَ ظَفِرْتَ بِهِمَا؟》 ♦️واى بر تو! آنان را در كجا يافتى‌؟ وی گفت : پيرزنى از خويشان من ميزبان آنان شده بود. عبيدالله بن زیاد گفت : حق ميزبانى را رعايت نكردى‌ شیخ؟ وی گفت : نه، ای امیر!سپس عبیدالله به او گفت : کودکان به تو چه گفتند؟ وی گفت : آنان تقاضا كردند که آنها ر
ا به بازار برده‌ فروشان ببرم و پيامبر(ص) را در روز قيامت دشمن خويش نسازم! عبيدالله گفت : تو در پاسخ چه گفتى‌؟ وی گفت : من به آنان گفتم شما را به قتل مى‌رسانم و با بردن سرهاتان نزد امير دو هزار درهم جايزه گيرم. عبيدالله گفت : آنان ديگر چه بر زبان آوردند؟ وی گفت : آن دو طفل گفتند : ما را پيش عبيدالله بن زياد ببر و بگذار او درباره ما فرمان دهد. عبيدالله پرسيد : تو چه پاسخى دادى‌؟ وی گفت : من نیز گفتم كه مى‌خواهم با قتل شما دو تن به امير نزديكتر شوم. عبيدالله گفت : چرا آنان را نزد من نياوردى كه دو چندان پاداش بدهم‌؟ وی گفت : دلم جز ريختن خون آنان به منظور تقرب راه نداد. عبيدالله پرسيد : آنان ديگر با تو چه گفت‌ وگويى داشتند؟ وی گفت که آن دو طفل گفتند : اى شيخ! خويشاوندى ما با پيامبر اکرم(ص) را فراموش نكن. عبيدالله پرسيد : تو در جواب چه گفتى‌؟ وی گفت که به آنها گفتم : اصلا شما با پيامبر(ص) خويشاوند نيستيد. عبيدالله گفت : واى بر تو، ديگر به تو چه گفتند؟وی گفت : از من خواستند كه به خردسالى‌ شان رحم كنم. عبيدالله گفت : تو هم هيچ رحم نكردى؟ وی گفت : نه! به آنان گفتم كه خدا در قلب من مهر و مروت نگذاشته است. عبيدالله گفت : واى بر تو، ديگر چه شنيدى‌؟ شيخ گفت : از من خواستند تا مهلت دهم چند ركعت نماز بخوانند. و من گفتم : اگر براى شما سودمند است، هر چه‌ قدر دوست داريد، نماز بخوانيد. عبيدالله گفت : آنان بعد از نمازشان چه بر زبان آوردند؟ وی گفت : يتيمان رو به آسمان چنين گفتند : يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين! ميان ما و او به حق داورى فرما! عبيدالله گفت : خداوند بين تو و آنان به حق داورى خواهد كرد. آنگاه عبیدالله بن زیاد فرياد برآورد : كيست که اين فاسق را به سزای عملش برساند؟ مردى از اهالى شام بلند شد و گفت : من حاضرم! عبيدالله گفت : 📋《فَانْطَلِقْ بِهِ إِلَى اَلْمَوْضِعِ اَلَّذِي قَتَلَ فِيهِ اَلْغُلاَمَيْنِ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ لاَ تَتْرُكْ أَنْ يَخْتَلِطَ دَمُهُ بِدَمِهِمَا وَ عَجِّلْ بِرَأْسِهِ فَفَعَلَ اَلرَّجُلُ ذَلِكَ》 ♦️او را به همان‌جايى ببر كه اين كودكان را به قتل رسانده و آنگاه گردن او را بزن و خونش را روى خون آنان بريز و بى درنگ سرش را نزد من بياور و آن مرد شامى نیز چنين كرد. او سر شيخ فاسق را نزد عبيدالله آورد، سپس سرش را بر نيزه نشاندند، در حالی که كودكان شهر با تير و سنگ آن را نشانه مى‌گرفتند و مى‌گفتند : 📋《هَذَا قَاتِلُ ذُرِّيَّةِ رَسُولِ اَللَّهِ(ص)》 ♦️اين قاتل ذريّه رسول خدا(ص) است.(۱) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : این مزار لاله های مسلم است این دو غنچه روی ماه مسلم است این دو طفلان کودکان مسلمند این دو گل آرام جان مسلمند این دو طفل بی گناه نازنین جسمشان شد غرق خون در این زمین دست گلچین این دو را چیده است این دو کودک خونشان جوشیده است رو چو اندر دشت صحرا کرده اند وقت آخر یاد بابا کرده اند آن دو را بردند سوی قتلگاه هر دو کشتند بی جرم و گناه هر دو قربانی جانان گشته اند با لبان تشنه قربان گشته اند 👤علی انسانی 📚منبع : ۱)امالی شیخ صدوق، ص۸۳