نکته روز:
یکی از مسائلی که یک مومن در این روزگار باید بهش توجه کنه نماز اول وقته
بلاشک هرچقدر نمازت اول وقت مشکلات زندگیت حل میشه و گره از گرفتاریهات باز میشه
پیامبر (ص): «بنده ای نیست كه به وقت های نماز و جاهای خورشید اهمیت بدهد، مگر این كه من سه چیز را برای او ضمانت می كنم: برطرف شدن گرفتاری ها و ناراحتی ها، آسایش و خوشی به هنگام مردن و نجات از آتش.»
https://eitaa.com/fatemieh_1401
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_هشتاد_و_یکم
✍ #م_علیپور
*امیر
دختر خاله م " اعظم " که حکم خواهر بزرگترم رو داشت با همون لحن مهربون و لهجه دارش با صدای بلند گفت :
- به به بالاخره عروس خانم هم اومدن ...
زنا شروع کردن به کِل کشیدن! خانم مقدم که به اصرار مامان مجبور شده بود لباس مجلسی بخره و به آرایشگاه بره وارد.
خودم و جمع و جور کردم و کت شلوار جدید دامادی بدجور تو تنم احساس غریبی میکرد!
اونقدر که به صدا در اومده بود و ازم خواهش میکرد که فقط یه کم شبیه داماد های واقعی رفتار کنم.
خانم مقدم که انگار از منم خجالتی تر بود با اون لباس سنگین و کار شده و آرایشی که هیچوقت نداشت ، سرش رو به سنگ فرش دوخته بود!
به آرومی کنارم نشست سرش رو نزدیکم آورد ، آروم دم گوشم گفت :
- آقا شهریار و نامزدش اومدن!
با ناباوری سرم رو بالا بردم و توی چشم هاش نگاه کردم و پرسشگر پرسیدم :
- شهریار خودمون رو میگی؟!
در حالی که سعی میکرد جلوی فک و فامیلایی که چشم از تازه عروس و دوماد برنمیداشتن طبیعی رفتار کنه با لبخند نمایشی گفت :
- آره همین الان دم ورودی دیدمشون!
با عجله از جام پاشدم و از خانم هایی که سد راهم بودن عذرخواهی کردم و به حیاط باغ وارد شدم.
باغ آقا بزرگ اونقدر بزرگ نبود که لازم بشه دنبال مهمون غریبه بگردم!
سمت چپ ته باغ یه پسر کت شلواری که از قضا مثل من کت سفید هم تن زده بود نمایان شد!
مشغول روبوسی با بابا بود ...!
با عجله و تعجب فراوان خودم رو بهش رسوندم و با دیدن دستی که آتل گرفته وبال گردنش بود نگاش کردم و گفتم :
- تو اینجا چکار میکنی پسر؟!
با دیدن من یهو به سمتم برگشت و خواستیم همدیگه رو بغل کنیم که بی هوا به دست مصدومش برخورد کردم.
فریادش به هوا رفت و داد زد :
- آخ آخ چیکار میکنی؟ قطع عضوم کردی بابا ... بغل و ماچ و بوسه نخواستیم!
خندیدم و اینبار محتاط تر در بغلش کردم و گفتم :
- اینجا رو چطوری پیدا کردی؟
بادی به غبغب انداخت و در حالی باند دستش رو مرتب میکرد جواب داد :
- چی فکر کردی داداش؟ من مویرگی با خانواده خودت و زنت در ارتباطم! از داداشت لوکیشن رو گرفتم!
در حالی که کنار هم روی صندلی مینشستیم گفتم :
- با چی اومدی روز عیدی؟!
شهریار ابرویی به نشانه موفقیت بالا داد و گفت :
- من که گفتم مویرگی آشنا دارم دادا ...
اما از شوخی بگذریم " صدف خانم " یه بار گفته بود دختر خاله ش توی دفتر حمل و نقل کار میکنه و هر وقت دنبال بلیطی چیزی باشه خیلی زود براش پیدا میکنه.
من دیدم دم عیدی از دست اون یاجوج و ماجوج دیوونه شدم ...
گفتم شهریار فایده نداره تو که شکست عشقی هم خوردی ، دختره فعلاً قصد ازدواج نداره ؛ حداقل به بهونه ی بلیط هواپیما یه پیام بهش بده بلکه سر صحبت رو باز کردی و ...
خلاصه که پیام دادم و قربون حکمت خدا که زود جواب داد و بلیط رو اوکی کرد!
خودمم جون تو کف بُر شدم ها؟ آخه دم عیدی بلیط گیر شاه هم نمیفته ... اما گیر آقا شهریار اومد! دیگه خراب رفیقیم دلم نیومد تو این مراسم هم تنهات بزارم!
این پدر زن عوضیت ترسیدم کار دستت بده!
راستی ندیدمش نیومده؟!
سری تکون دادم و با لبخند به آقای مقدم که از دور به سمت مون می اومد نگاه کردم و گفتم :
- اتفاقاَ خیلی از دیدنت خوشحال شده چون که پشت سرته و داره میاد!!
شهریار چهره در هم کشید و گفت :
- ای بر خر مگس معرکه لعنت!!
چهره م رو طبیعی کردم و گفتم :
- نگفتی صدف خانم چطور همراهت اومد؟!
شهریار در حالی که جلوی آقای مقدم از جاش پا میشد گفت :
- دم عیدی با خانواده برای زیارت مشهد اومده بودن ظاهراً ، دیگه وقتی فهمید مراسم شماست خودش رو رسوند و گفت چند ساله مراسم عروسی نرفته و دوست داره رسم و رسومات اینجا رو هم ببینه!
قبل از تموم شدن حرفش آقای مقدم پیش دستی کرد و به سمت شهریار اومد و با لبخند گفت :
- به به ... پارسال دوست امسال آشنا ...!
ظاهراً همه ی خوبان اینجا جمع شدن.
شهریار که مشخص بود کاملاً زورکی آقای مقدم رو بغل میکنه جواب داد :
- سلام از ماست ... بله ماشاالله همه ی خوبان اینجا جمع شدن. احوالتون چطوره؟
همچنان که اون دو نفر مشغول چاق سلامتی بودن به بقیه ی حضار نگاهی انداختم ...
فامیل های نزدیکی که سابق بر این اعتقاد داشتن بچه زرنگ فامیل به هیچ دردی نمیخوره و عرضه ی بالا کشیدن دماغش رو هم نداره ؛ الان داماد نماینده مجلس شده بود!!!
نیازی به حرف زدن نبود ... برق حسادت توی چشمهاشون کاملاً مشخص بود!
ته دلم نیشخندی زدم و با خودم فکر کردم :
- وای به اون روزایی که ندونسته یکی رو دیدم و به حالش غبطه خوردم و هیچوقت از مکنونات قلبی که داشت با خبر نبودم ...
مثل من که الان دل شوره ی عجیبی داشتم!
و دلم میخواست این لباس و هر چیزی که باعث میشد از این جمع متفاوت باشم رو بریزم دور ...
تا فقط کمی احساس آرامش بکنم!
👇https://eitaa.com/fatemieh_1401
توی افکارم بودم که یهو با شنیدن صدای " صدف خانم " که دسته گل خیلی بزرگی دستش بود نیم متر از جا پریدم ...
- سلام ... حالتون چطوره تبریک میگم!
داشتم سلام علیک میکردیم که یهو آقای مقدم متوجه ما شد و نزدیکتر اومد و رو به شهریار گفت :
- به به ... پس معلومه این دو تا رفیق گرمابه و گلستان ، تو سال جدید تصمیم گرفتن که با هم قاطی مرغا بشن!
صدف عابدینی که انگار با دیدن آقای مقدم حتی از شهریار هم ناراحت تر بود ، برای حفظ ظاهر گفت :
- بله دیگه دلم نیومد شهریار جان رو تنها بفرستم ...
شهریار که با شنیدن اسمش با پسوند " جان " حسابی کیف کرده بود جواب داد :
- عزیزم اون دسته گل رو بده نگه دارم سنگینه ... تو چرا هنوز قسمت خانم ها نرفتی؟!
صدف خانم داشت دسته گل بزرگ رو با اون کفش های پاشنه دار حمل میکرد و گفت :
- منو اشتباه راهنمایی کردن ... رفتم خونه باغ اون وری ... آخ آخ ... وای ....
یهو پاشنه بلند کفشش به لباس بلندش گیر کرد و قبل از اینکه دسته گل به شهریار برسه ، مستقیم تو بغل آقای مقدم فرود اومد!!
آقای مقدم شروع به خندیدن کرد و گفت :
- ظاهراً این دسته گل به بنده رسید ...
چطوره همینجا یه خانم بیرجندی هم برای خودم بگیرم؟!
صدف که حسابی خجالت کشیده بود با عجله دسته گل رو از دست آقای مقدم گرفت و گفت :
- فکر نکنم خانومتون چندان هم عقیده باهاتون باشن ...!
رو به صدف عابدینی قسمت خانم ها رو نشون دادم و راهنماییش کردم!
شهریاری سری به نشونه ی تاسف تکون داد و آروم رو به من گفت :
- مردم رو برق میگیره ما رو ...! یه کم خنگ میزنه کلاً ... اما دختر خیلی خوب و مهربونیه!
آقای مقدم که مشخص بود کاملاً حرفای شهریار رو شنیده بود گفت :
- از من که سن پدر شما رو دارم این نصیحت رو قبول کن که زن هر چی خنگ تر بهتر! اصلاً مرد باهوش هیچوقت دنبال زن باهوش نمیگرده.
زن مثل گُله ... فقط باید دید و بویید و لذت برد!
در حالی که از این تفکرش به شدت بدم اومده بود ، دست رو شونه ی من گذاشت و با خنده گفت :
- البته من پیشاپیش از اینکه هُدی رو بهت دادم عذرخواهی میکنم! فکر نمیکنم تا آخر عمرت هم بتونی دختر ریزبین و سختگیری مثل دختر من رو پیدا کنی!!
عمو نادر رو به جمعیت گفت :
- آقایون همگی بفرمایید که قراره شام تقسیم بشه!
صدای موسیقی محلی بیشتر از قبل شنیده شد و روی میز مشترکی کنار آقای مقدم نشستیم.
شهریار رو به من گفت :
- تو چرا اینجا ور دل ما نشستی؟ پاشو برو پیش خانومت الان تنهاست!
با تردید از جام پاشدم و سینی غذاهای سفارشی رو جلوی آقای نماینده مجلس و شهریار گذاشتن ...
شهریار در حالی که رون مرغ رو جدا کرده بود و میخواست توی دهنش بزاره با تاکید گفت :
- پاشو برو دیگه ...!
داشتم به سمت سالن خانم ها میرفتم که حس کردم صدای کسی بین صدای موسیقی و سر و صدای شام خوردن محو شد.
سرم رو برگردوندم که بفهمم اون صدا از کجا بود؟!
یهو آقای مرادی ، همسایه کناری رو دیدم که از ته باغ به سمت ما می اومد و داشت چیزی میگفت که صداش بین موسیقی خفه شده بود ...
با عجله به سمت موسیقی رفتم و ازشون خواستم صداش رو کم کنن!
اینبار صدای آقای مرادی که به شدت نفس نفس میزد با اندک جوونی که براش مونده بود گفت :
- آقای نعمتی ... سوخت ... خونه تون سوخت ... !
https://eitaa.com/fatemieh_1401
ادامه دارد ...
#م_علیپور
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_هشتاد_و_سوم
✍ #م_علیپور
*امیر
رفتم در اتاق تا به مامان بگم آقای مقدم و مهری خانم میخوان برن ، تا ازشون خداحافظی کنن.
اما با صدای بابا که داشت مامان رو دلداری میداد متوقف شدم :
- خانم جان! دو روزه که داری آبغوره میگیری ... دیگه نمیخوای تمومش کنی؟!
مامان با صدای بغض آلودی که خنجر به قلبم میزد با اشک جواب داد :
- چطور میخوای جوش و غصه نخورم ها ...؟ نکنه یادت رفته که آجر به آجر اون خونه رو به سختی و بی پولی و نداری روی هم گذاشتیم؟
چه روزا و چه شبایی که نخوردیم و نپوشیدیم تا اون خونه ساخته بشه و بچه هامون از آب و گِل در بیان ...
والا که حق مون نیست این دم پیری آلاخون والاخون بشیم در خونه ی مردم و تازه دنبال وام و بیمه بریم و بیایم که محض رضای خدا کمک کنن باز از - 0 - همه چی رو شروع کنیم ...!
باباصداش رو آروم تر کرد و با محبت جواب داد :
- من اون اشک هات رو مثه سرمه به چشمم میکشم خانم ... چطور یادم میره اون روزایی که ماموریت پشت ماموریت تو و این ۳ تا بچه رو ول میکردم و میرفتم و تو یه بارم آخ نگفتی ...
یه بارم نگفتی آقا داری میری پول گذاشتی یا نه؟
هی ... یادمه یه بار فراموشم شد پول بزارم.
برگشتم دیدم دستگاه بافندگی همسایه رو قرض کردی و داری لیف و شال و کلاه برای در و همسایه میبافی تا خرج خودت و بچه ها رو جور کنی و یه وقت حتی دنبال من نگردی که زنگ بزنی و به روم بیاری که پولی تو خونه جا نذاشتم ...
همون شب که رسیدم تو و بچه ها خواب بودین.
خودم رو آماده کرده بودم یه دل سیر دعوا کنی ، با خودم گفتم شاید اصلاً به قهر خونه عموحاجی رفتی که هیچ خبری ازت نشده ...
در اتاق رو باز کردم دیدم تو پای دستگاه بافندگی و بچه ها پای درس و مشق شون خوابتون برده !
منقلب شدم و از در اتاق زدم بیرون ، آخه یهچیزی گلوم رو فشار میداد و داشتم خفه میشدم،
رفتم تو آشپزخونه که یه چیکه آب بخورم تا بلکه اون بغض لعنتی رو قورت بدم ...
اما چشمم خورد که فرشِ سوراخ و مندرس توی آشپزخونه عوض شده ... نو شده!
یادمه چندباری گفته بودی اگه پولی چیزی دستت موند یه قالی برای آشپزخونه بگیریم ، خوبیت نداره مهمون بیاد سوراخ فرش ۱۵ سال پیش رو ببینه!
همونجا عرق شرم رو پیشونیم نشست و بغضی که داشت خفه م میکرد سر باز کرد و نشستم رو همون فرش تازه ، زار زار گریه کردم !
گفتم خدایا خودت شاهدی که من نخواستم کم بزارم اما اگه کم شد و دل این زن رو شکستم خودت بهم رحم کن دستم رو بگیر نزار بیشتر شرمنده شون بشم ...!
حالا هم گردن من از مو باریک تره خانم ...
هر چی بگمحق داری اما بدون یه بلایی عظیمی توی راه بوده که خدا با ضرر مالی ختم بخیرش کرد.
هر چی هم ناراحتی و غصه داری نزار خدای نکرده زبونت به شکایت و کفرخدا باز بشه ...
تو همون دخترعمویی هستی که من پای سجاده ناغافل دیدمت و یه دل نه صد دل بهت دل و دینم رو باختم ...
نزار اگه زندگیمون رو از دست دادیم ، دین و انصاف مونم از دست بدیم.
من باز میشینم این آجرها رو دونه دونه بالا میبرم و با هر دونه ش خدا رو شکر میکنم که تو رو دارم ... ۳ تا پسر مثه شاخ شمشاد داریم !
حتی برای دونه به دونه ی برگِ درخت های توی حیاط هم خداروشکر میکنم که نسوختن و هنوز پابرجان!
یهو بابا بدون خبر در اتاق رو باز کرد و با دیدن من که پشت در بودم و اشک تو چشمام جمع شده بود نگاهی بهم انداخت ...
از خجالت فال گوش وایسادن خودم یهو سلام دادم.
بابا مثه همیشه عین یه کوه معرفت حتی به روم نیاورد و گفت :
- خوب شد اومدی پسر ... فکر کنم این پدرخانومت دیگه وقت رفتنشه!
خدا خیرش بده که امروز خیلی کارمون رو جلو انداخت و ان شاالله که وام و خسارت بیمه هم جور میشه!
خانم پاشو خانواده آقا مقدم میخوان برن ها ...؟
با هم به سمت حیاط باغ آقابزرگ رفتیم.
آقای مقدم و مهری خانم داشتن با دخترشون پچ پچ میکردن که با دیدن ما حرفاشون رو قطع کردن.
بابا رو به آقای مقدم با خوش اخلاقی گفت :
- خیالتون راحت باشه که مثل جفت چشم هامون مراقب دخترتون هستیم ، هُدی خانم دیگه دختر ما هم هست ...
آقای مقدم دست بابا رو به گرمی فشار داد و گفت :
- اگه شما به جای خونه باغ پدری ، به خونه جدید این دو تا جوون که نزدیکترم هست میرفتین ، خیالمون راحت تر بود!
بابا با اطمینان رو به آقای مقدم جواب داد :
- این خونه هم مدتی طولانی که تنها افتاده و ماه به ماه کسی فرصت نمیکرد بهش سر بزنه!
الانم دیگه بهترین وقته که تا خدا کمک میکنه خونه خودمون رو سر پا کنیم ، یه کم به اینجا هم برسیم!
آقای مقدم و مهری خانمحسابی بابت زحمات این چند روز تشکر کردن و میخواستن سوار ماشین بشن که شهریار و صدف خانم که برای پیاده روی رفته بودن هم از دور نمایان شدن ...
شهریار با نیشخند روبه آقای مقدم گفت :
- کجا به سلامتی ...؟!
👇https://eitaa.com/fatemieh_1401
آقای مقدم با لبخند گفت :
- خب دیگه رفتنی ها باید برن ... منم که میدونید کلی کار سرم ریخته!
شهریار به صورت محسوس با کنایه جواب داد :
- بعلللله ... شما که همیشه سرتون شلوغه!
خدا خیرتون بده انقدر با رفقاتون به فکر مردم و مشکلاتشون هستین!
آقای مقدم که زرنگتر از این حرفا بود واکنشی نشون نداد و رو به من گفت :
- ان شاالله بعد تعطیلات توی دفتر حاضر باشید که هنوز کلی کار عقب افتاده داریم ...
بعدش هم با مهری خانم سوار ماشین شدن و از همگی خداحافظی کردن.
مامان کاسه ی آب رو پشت سرشون ریخت و براشون آرزوی سلامتی کردن.
بابا رو به ما گفت :
- اینا که چیزی نخوردن ، حداقل شما بیاین و صبحونه تون رو بخورید ... سفره هنوز توی تراس پهنه!
و با مامان به سمت تراس رفتن!
شهریار به دور شدن شون نگاه کردو گفت :
- چی شد که کله ی سحر آقای مقدم قصد برگشت کرد؟ پس اون همه خودمون میسازیم و ... چی بود؟
صدف با نیشخند جواب داد :
- باید دید اون شب هُدی خانم به باباش چی گفت که بیخیال شد و رفت؟!
شهریار که انگار چیزی یادش اومده بود با صدای بلند فریاد زد :
- عتیقه ها ...؟ عتیقه ها ... ؟ عتیقه ها الان کجان؟!
من که مثه شهریار عتیقه ها رو کامل از یاد برده بودم با تعجب به خانم مقدم نگاه کردم ...
خانم مقدم روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید :
- دادمش به بابا.
۳ تا مون با صدای بلند گفتیم :
- چی ... ؟
خانم مقدم در حالی که به شدت رنگش پریده بود جواب داد :
- از همون اول هم برای همین اومده بود.
شهریار با عصبانیت گفت :
- اگه میخواستین دو دستی بهشون تقدیم کنید اصلاً برای چی با خودتون آوردین ها ...؟!
بهتره به عرض تون برسونم که من همین الآنشم توی کتم نمیره که اون خونه با نشتی جزغاله شده باشه!
هیچ کاری هم به پلیس ندارم و خودمباید دنبالش باشم که کدوم آدمی این بلا رو سر این خانواده آورده ...!
من که مثه شهریار به همه چی مشکوک بودم ، تصمیم گرفتم سکوت کنم.
خانم مقدم آهی کشید و در حالی که چهره ش به کبودی میزد جواب داد :
- اگه شما مشکوک هستین ، من کاملاً مطمئنم که کار باباست ...
و بابت این ماجرا هیچ واکنشی جز شرمندگی از دستم برنمیاد!!
صدف خانم با نیشخند جواب داد :
- اگه واقعاً مطمئن هستین و شرمنده این ، برای چی به پلیس واقعیت رو نگفتین؟ حالا که پدر مادرتون رفتن و خیالتون راحت شده این حرف رو میزنید؟!
بنظرم هیچ بعید نیست شما هم دست تون با خانواده تون توی یه کاسه باشه ...
والا حداقل عتیقه هایی که سرمایه ملی و هوویّت ایرانی ماست رو دو دستی بهپدرتون نمی دادین ... !!
شهریار با عصبانیت گوشی رو برداشت و گفت :
- همین الان زنگ میزنم به ۱۱۰ و همه چی رو لو میدم ...!
شهریار داشت شماره میگرفت که دستش رو گرفتم و تلفن رو قطع کردم.
با عصبانیت دستم رو پس زد و گفت :
- نمیخوای این ماجرای مسخره رو تموم کنی؟!
سرم رو پایین انداختم و گفتم ؛
- حالا دیگه همه مون خوب میدونیم که این رشته سر دراز داره و با حذف یک نفر چیزی عایدمون نمیشه!
اینا بخاطر هدف و مقاصد خودشون و گروه شیطانی شون از هیچ چیزی نمیترسن!
حتی کشتن و سر به نیست کردن آدما!
باید خیلی نرم مثل خودشون جلو بریم و مدارک مستندی رو گیر بیاریم که بتونیم دست همه ی سیستمو رو کنیم !
صدف خانم پرسید :
- اون وقت چطور؟
شهریار با نیشخند جواب داد :
- تموم مدارکی که توی دفتر بود رو داریم!
باید از اون لیست شیطانی شروع کنیم ...
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/fatemieh_1401
#م_علیپور
👓 🏗 بخشی از معجزه مهندسان ایرانی در پروژه ۵۰۰میلیون دلاری سد اومااویا!
سفر به مرکز زمین اینبار نه با ژولوِرن
🔹تونل عمودیِ پروژۀ اومااویا به عمق ۶۱۸ متر معادل ۱.۵ برابر ارتفاع برج میلاد در عمق زمین حفر شده، روز گذشته با حضور رئیسجمهور ایران در سریلانکا به بهرهبرداری رسید.
🔹برای حفاظت از این تونل عمودی، یک غلاف فلزی مشابه لوله به وزن ۱۰۰۰ تن بهصورت معلق کار شد و از طرفی جریان آب سنگین به داخل شفت هم کار حفاری را پیچیده کرد.
🔹سال ۲۰۱۰، دو شرکت ایتالیایی پس از اطلاع از جزئیات پروژه از انجام آن انصراف دادند اما این پروژه توسط مهندسان ایرانی ساخته و صبح امروز افتتاح شد.
https://eitaa.com/fatemieh_1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تغییر روش فروش خودرو
🔹وزیر صمت با اشاره به اینکه این وزارتخانه سیاستگذار است نه مجری، میگوید به جای سامانه یکپارچه،عرضه خودرو را خودروساز انجام میدهد و هدف ما این است که مردم دغدغه خودرو نداشته و مستقیم با خودروساز در ارتباط باشند.
#خودرو
https://eitaa.com/fatemieh_1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 گرون ترین بغل تاریخ به این میگن
🔺جواب محکم به اراجیف امیر حسین صادقی و حسین حسینی
https://eitaa.com/fatemieh_1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♻️ جناب صالحی امیری!
۱. در شرایط شبه جنگی، تشویش اذهان عمومی و خالی کردن انرژی و انگیزه پشتوانه مردمی یک کشور، تنها کار ستون پنجم است. عبارت بالای ۶۰ درصد دنبال مهاجرت هستند یعنی بیش از ۵۰ میلیون!
۲. مسئله مهاجرت به عنوان یک کار فرهنگی اجتماعی، امری بلند مدت است. قطعا و یقینا نقش شما و همفکرانتان در ۳۲ سال دولتهای موسوی، هاشمی، خاتمی و روحانی در شکلگیری هر میزان از میل مهاجرت به خارج از کشور نقش اصلی دارد.
۳. این آمار قبل از آن که نشانه میل مردم و عموم جامعه به مهاجرت باشد، به دلیل سکونت طویل المدت در منطقه لوکس نشین تهران و تحت تاثیر جو چنین مناطقی است.
🔺حمید رسایی
https://eitaa.com/fatemieh_1401