eitaa logo
رهروان هدایت۲
84 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
440 فایل
ارتباط با مدیر کانال⬅️ @only_khodaa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢🚨 ❌هشدار حساب توئیتری سپاه پاسداران به شرکت کنندگان اجلاس ضد ایرانی نقب: 🔻 جمهوری اسلامی ایران هر اقدام خصمانه بر علیه منافع خود را با پاسخی کوبنده مواجه خواهد کرد. 🔹توصیه می‌شود قبل از هر اقدامی، متخاصمان برنامه ریزی لازم برای احداث پایتخت‌های جدید را ترتیب دهند. ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐🔏 تهدیدات داعش گونه جریان صدر علیه معترضان 🔹️ جریان صدر سلاح به دست در حال آماده شدن برای سرکوب تظاهرات در نجف
38.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹مقایسه ایران ۱۳۰۱ و ایران ۱۴۰۱ 🔹 حافظه تاریخی ایرانی: قسمت پنجم ‌ جمهوری اسلامی چه حکومتی را از پهلوی تحویل گرفت و در این ۴۴ سال چگونه عمل کرد ╔═════.🇮🇷.══════╗ https://rubika.ir/ghadir_16🌷 🌷https://eitaa.com/ghadir_14 ╚═══════.🇮🇷.════╝
17.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انسان‌هایی که به داشته‌هایشان فکر می‌کنند، آرامش و نشاطی نصیب‌شان خواهد شد که پیوسته باعث افزایش این نعمت‌ها در زندگی‌شان می‌شود. اما در مقابل افرادی که همواره به نداشته‌هایشان می‌اندیشند، آنچنان اضطراب و استرسی به همراه دارند که هر روز وضعیت‌شان نسبت به روز قبل بدتر خواهد شد. شکرگزاری به درگاه خدای مهربان نه تنها از دیدگاه اعتقادی قابل تحسین است بلکه از نظر علمی نیز اثبات گردیده که انسان‌های شاکر زندگی آرام و موفقی دارند چرا که انسان جذب کننده بیشترین و شایع‌ترین افکار خویش می‌باشد و اگر به زیبایی‌ها و نعمت‌های اطرافش بیندیشد،‌ نعمت‌های بیشتری را جذب خود می‌نماید؛ پس با شکرگزاری‌ به درگاه خدای مهربان و تفکر درباره داشته‌های خود، موجی از نعمت‌ها و برکات را به زندگی خود هدیه نماییم
چرا در فصل زمستان از مصرف شیره و ارده غافل نشویم؟🔍 ✴️•خواص درمانی↯ ✍ افزایش انرژی بدن در روز ✍ ازبین برنده زخم های چرکی ✍ تسکین دهنده درد عضلانی ✍ درمانگر اختلالات کبد و کلیه ای ✍ ازبین برنده استخوان درد و درد مفاصل ✍ گرم کننده بدن در فصل سرماست ✍ ارده شیره چاق کننده و برطرف کننده کم خونی و کمبود آهن می باشد ✍ مفید برای حافظه، کم‌خونی، برطرف کننده ضعف و کم بنیگی، زداینده بلغم و سوداست ‌ 📝
در کدام موارد آب مصرف نکنیم؟🔍 👈🏻بعد از مصرف شیر 👈🏻در زمان افت فشارخون 👈🏻بعد از دویدن بسیار شدید 👈🏻بعد از مصرف یک وعده غذایی سنگین 👈🏻در حین غذا خوردن ‌ ‌ 📝 🍃🍎
پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد ای وای من کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم خیلی اوضاع احوال داغونی بود دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت به جاده نگاه کردم نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم‌ چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم به به تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف:پیاده شین رسیدیم‌ مامان پیاده شد منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد باهاش سلام و علیک کردمو رفتم تو. محمد: حال روحی روانیم داغون بود!حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم واقعا هیچکی نبود!هیچ حس و حالی نداشتم دیگه بیشتر تهران بودمو خیلی کم برمیگشتم شمال ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود مادر،پدر،خانواده حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت‌دلم براش میسوخت‌هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتمو میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت و شاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه آرومم کنه فشارهای روم زیاد بود از این طرف داغ بابا و مامان از طرف دیگه حال بد ریحانه! و از طرف دیگه حال بد خودم دم دمای اذان مغرب بود دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدمو رفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور. فاطمه: از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدم‌ نه محمد! خیلی دلم براشون تنگ شده بود تلفنمو برداشتمو زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده رفتم تو بوتیک دونه دونه روسریاشو دیدمو دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود بازش کردم از لطافتش خوشم اومده بود رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی خیلی ازش خوشم اومد از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم گذاشتمش رو میزو. فاطمه:بیزحمت ببندین برام میبرمش. خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم:بفرمایید از بوتیک زدم بیرون رفتم‌ سمت خونه یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید خیلی کم آرایش کردمو موهامو آزاد گذاشتم دمپایی رو فرشیمو دراوردمو پام کردم یه خورده به خودم عطر زدمو رفتم‌پایین تو آشپزخونه‌ لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم.‌.. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد در رو باز کردمو مننظر موندم تا بیاد تو و در رو ببنده تا من برم بیرون چون لباسم پوشیده نبود در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم. فاطمه:بههه بههه ریحون خودم قدم رنجه فرمودید زیر پا نگاه کردین کجایی شما دختر پیدات نیستتت من که دلم برات یه ذره شد. یه لبخند تلخ زد و گفت:ما اینجاییم شما نیستی بی معرفت خان چرا سر نمیزنی بهم؟ فاطمه:والله که ما خجالت میکشیم خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم. ریحانه:خونه مام خیلی وقته خالیه درشم همیشه به روت بازه شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست. بلند خندیدمو گفتم:راحت باش کسی خونه نیست. چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه. فاطمه:تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟ ریحانه:نمیتونم به خدا فاطمه:عه این چ کاریه که میکنی. به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی بغض کرد نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم اومدم پایین و گفتم:چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن. ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد لپشو بوسیدمو روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت:این چیه؟ فاطمه:ناقابله!ماله شماس ریحانه:نه بابا اصلا واسه ی چی؟به چه مناسبت؟ فاطمه:دوستیو هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد. ریحانه:من نمیتونم قبول کنم ازت این چ کاریه آخه؟ روسری رو از دستش کشیدمو گفتم:خب ب درک. دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتمو روسری روی سرش اوردم ک داد زد:عه چیکار میکنی؟ فاطمه:به تو چ. روسری روگذاشتم سرش و گفتم:حق نداری در آریش. ریحانه:فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا. فاطمه:چیه همش مشکی میپوشی بسه دیگه زشته. ریحانه:به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم. فاطمه:ولی اینو نمیتونی در بیاری وای تو رو خدا نگاهه کن چقد ماه شده. خندید و گفت:جدی میگی؟ فاطمه:وایییی اره. دوباره بوسیدمشو گفتم:برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه. ریحانه:حالا باشه بعدا. فاطمه:داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟ ریحانه:نه بابا اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود میگه مکروهه دیگه نمیپوشه ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه‌. فاطمه:خب توی خل ازش یاد بگیر ببین چقد فهمیدست. ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم:ن جا برادری گفتم. نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید خوشحال شدم از اینکه تونستم بخندونمش. ریحانه:خدا نکشتت فاطمه ترکیدم من. یه لبخند تحویلش دادمو گفتم:برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه. ریحانه:خو حالا از سومالی نیومدم ک بشین خودتو ببینیم. فاطمه:باشه حالا. رفتم تو آشپزخونه لازانیا رو از فر در اوردم چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتمو بردم براش یکم نشستیمو باهم حرف زدیم‌ صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:نمیخوام برم دانشگاه. با تعجب گفتم:عه چرا؟ ریحانه:همینجوری حس خوبی ندارم بهش. فاطمه:اتفاقی افتاده؟چیزی شده ک به من نمیگی؟ ریحانه:نه بابا چه اتفاقی گفتم کلا نرم دانشگاه. فاطمه:خب پس چیکار میکنی!؟ ریحانه:گفتم اگه بشه برم حوزه. فاطمه:عه میخوای مثل شوهرت آخوند بشی؟ خندید و گفت:اره. یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد با استرس جواب داد یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد. ریحانه:خب فاطمه جون عزیزم من باید برم. فاطمه:عه کجا بری من غذا درست کردم. ریحانه:ن بابا غذا چیه روح الله دم در منتظره‌ فاطمه:ای بابا باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام. رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا‌ ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش. فاطمه:بفرماید ریحون جونم. ریحانه:عه اینکارا چیه زحمت کشیدی باشه خب خودت بخور. فاطمه:نه دیگه من برای تو درست کردم باید ببری. یه لبخند زد و گونم رو بوسید منم بوسیدمشو ازش خداحافظی کردم چون لباس مناسب تنم نبود ازش عذر خواهی کردمو فقط تا دم خونه باهاش رفتمو بعدش براش دست تکون دادم ریحانه رفت بیرون و در و بست ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا کشیدمو مشغول خوردنش شدم... محمد: تنها تو خونه نشسته بودم کارم با لپ تابم تموم شده بود و بی حوصله رو مبل دراز کشیده بودم ریحانه خونه نبود تا چیزی درست کنه برام منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پخت و پز ساعد دستم رو گذاشتم رو سرمو چشم هام رو بستم نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید ازجام تکون نخوردم روح الله به ریحانه گفت:محمد نیست؟ ریحانه:نه مثل اینکه نیست بیا داخل وسایلم رو بردارم بعد بریم. اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضور من شه رفت داخل اتاق برق ها خاموش بود و فقط لامپ آشپزخونه خونه رو یخورده روشن کرده بود... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🌼سلام امام زمانم مهدی جانم ‌ قَـــرٰارِ دلِ بے قَرارَمْ ڪُجٰایے.؟؟. ‌ ‌ ‌ أللَّھُـمَ؏َجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلى الله عليه و آله فرمودند: العِبادَةُ عَشرَةُ أجزاءٍ تِسعَةُ أجزاءٍ في طَلَبِ الحَلالِ عبادت ده جزء دارد، كه نُه جزء آن طلب [روزى] حلال است 📚 ميزان الحكمه جلد4 صفحه 444 ╭─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╮ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 ╰─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╯