eitaa logo
رهروان هدایت۲
84 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
440 فایل
ارتباط با مدیر کانال⬅️ @only_khodaa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و درود خدمت شما عزیزان ثبت نام اردوی راهیان نور برای روز شنبه در حوزه کوثر یک( میدان مقاومت ) اعزام ۲۶ اسفند ماه (اردوی سه روزه) هزینه: به ازای هر نفر ۳۰۰ هزار تومان کسانی که تمایل دارند قبل از تکمیل ظرفیت اطلاع رسانی کنند
بهش نگاه کردمو گفتم:حاج اقا؟ بابا:جانم پسرم؟ محمد:خوب هستین شما؟ بابا:اره خوبم. محمد:ان شالله این هفته باید بریم تهران. بابا:چه خبره ان شالله؟ محمد:واسه عملتون دیگه.این هفته نوبت داریم. بابا:عمل چیه اخه بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم. محمد:عههه حاجی این چه حرفیههه... خدانکنه الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین.شما تنها امیدِ ما هستین.ما جز شما کیوداریم؟ بابا:امیدتون به خدا باشه... سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون. ابروهام جمع شدوگفتم:کجا به سلامتی حاج خانم؟ ریحانه:روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش. محمد:روحی چیه بچهههه. اسمشو درست تلفظ کن. بیچاره روح الله.تو آخر اینو دق میدی. بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت:اذیت نکن این بچه رو گناه داره. ریحانه نگام کردو شکلک درآورد که گفتم:میگم بی ادب شدی میگی ن ! الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟!باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن.بعد که انتقامشو ازت گرفتم ناراحت نشو! ریحانه:تا انتقامت چی باشه.حالا میزاری برم؟ محمد:چرا روح الله نمیاد بالا؟ ریحانه:عجله داریم. محمد:باشه برو ب سلامت.سلام برسون ریحانه دست تکون داد:خدافظ بابا.خدافظ داداش محمد:خدافظ باباهم ازش خدافظی کرد که رفت. رو کردم به بابا و گفتم:هعی پدرِ من.دیدی همه مارو گذاشتن رفتن !!!! آخرشم منم که برات موندمممم!!یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟ بابا:نه چرا باید به تو افتخار کنم؟زن و بچه که نداری!تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی.اگه زن داشتی خودتم میرفتی! محمد:بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ.من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم.در ضمن زن کجا بود حالا! بابا:همینه دیگه.همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟ ۳۰ سالت شده!دوستای همسنو سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن.تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟ محمد:بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست.یعنی نه که نباشه من نمیبینم. بابا:خدا چشاتو کور کرده. محمد:اصن هر چی شما بگین.هر چی که بگین من میگم چشم! بابا:چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟ مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه. چشام از حدقه زد بیرون محمد:کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست.به همه بدبینم کرده. ادمی نیست که... لا اله الا الله من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید... از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه.همین که پاشدم صدام زد:همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!!هیچ وقت سعی نکردی بشینیو حلشون کنی.تا کی میخوای مجرد بمونی؟خب سلما نه یکی دیگه!!یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟اصن این جا نه تو تهران چی!!!‌من نمیدونم آخه تو چرا انقد دستو پا چلفتی ای پسرررر.تو هیئتتون این همه پسر یه خاهرِ خوب ندارن؟بابا نمیشه که!پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟ مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره.اینارو که خودت بهتر از من میدونی!باید ازدواج کنی امسال محمد.‌ محمد:چشم بابا .چشم. ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه... بابا:بازم داری طفره میری. دخترِ خوب پیدا نمیشه.خودت باید پیدا کنی از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه.سه بار صورتمو شستم.دیگه حالم بد شده بودپوفی کشیدمو ماهی که ریحانه واس بابا پخته بودو از تو یخچال در اوردمو گذاشتم رو گاز که گرم شه. سفره پهن کردمو نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردمو مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم. دلم نمیخواست دوباره همون بحثوادامه بده. برا همین گفتم:بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم بابا:نمیدونم پسر.یه مقداری پس انداز از قبل داشتم.الانم میخام یه مقدار وام بگیرم.تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد.من که دیگه توان کار کردنو ندارم. محمد:خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین. بابا:نمیخواد. تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی. محمد:ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمشو من بخرم. با خنده گفتم:خب روح الله هم چهارتا چیز میخره شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی باباهم خندش گرفته بود.وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شدو گفت:خدا بیامرزه پدرو مادرشو. نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن! بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه. یکم مکث کردو ادامه داد:محمد اگه من مردم حواست به ریحانه باشه‌.باشه پسرم؟اون هیچکیو جز ما نداره! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سرمو انداختم پایینو گفتم:خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه. هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید.تیغای ماهیو که برداشتم،ماهیو براش تو بشقاب ریختم.رفتم دستمو شستمو خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.یه پرتقال برداشتمو نشستم پیش باباومشغول خوردن شدم که بابا گفت:چرا غذا نمیخوری؟ واسه اینکه دروغ نگم گفتم:خب الان پرتقال خوردم. نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد. تلویزیونو روشن کردمو در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت:آروم بگیر بچه.سرم گیج رفت.مگه سرِ جنگ داری با کنترل! محمد:نه اقاجون نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم! یه لبخند رو لباش نشست.غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردمو بردم تو آشپزخونه آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!رفتم تو اتاقم.میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود ‌ حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون یکیشو باز کردم. دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم. چرا یادم رفته بود مامانمو...!مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که.... من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟عکس دست جمعیمون بود. مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.بیچاره زنداداش نرگس!! بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود‌.روصورت مامان دست کشیدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود.دلم میخواست محکم بغلش کنمو دردامو براش بگم.تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد با همه ی مشکلاتو سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.به چهره خودم نگاه کردم.اون موقع تازه بیستو یک سالم شده بود.ینی دقیقا روزِ تولدم بود.دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود‌.برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما‌.دو سال ازم کوچیک تر بود. ولی...از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.چه پسر بچه ی تندی بودم.باورم نمیشد من با اون همه تندو آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آرومو آروم پسند شده. باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.چقد دیوونه بودم!به ریحانه پیامک زدم:فردا بریم سر مزار مامان که بعد چند دقیقه گفت:باشه‌. از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.تلویزیونو خاموش کردمو رو بابا پتو کشیدم‌.خودمم رفتم‌تو اتاق نشستمو لپ تاپو روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم. ساعت دم دمای ۱۲ بود‌ به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.دوربینو گوشیموبه لپ تابم متصل کردم. عکسای شهدا و خوزستانوبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهترو انتخاب کردمو توگوشی کپی کردم.رسید به عکسای عقد ریحانه!عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!زوم شدم رو خودم.چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.عکسو عوض کردم عکس بعدی از منو روح الله و بابا و ریحانه بود.دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان ان شالله همیشه بخندنو خوشبخت زندگی کنن.عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم.روسری سرش بود. صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.چقدر سختی کشید از دست من.دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.پی سیو باز کردمو مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.اسمش چی بود... اها فاطمه‌!فوری عکسُ بستم. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🌼سلام امام زمانم مهدی جانم چه شود که نازنینا، رُخ خود به ما نمائی به تبسّمی، نگاهی، گرهی ز دل گشائی به کدام واژه جویم، صفت لطیف عشقت که تو پاک تر آز آنی که درون واژه آئی ‌ ‌ ‌ أللَّھُـمَ؏َجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
❤ یا الله ❤ وَلَيَنْصُرَنَّ اللهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اللهَ لَقَوِیٌّ عَزِيزٌ خداوند به کسانی که [دین] او را یاری می‌‌ دهند یاری می‌ رساند؛ مسلماً خداوند نیرومند و توانای شکست ناپذیر است. 🌹 سوره حج ، آیه ۴۰ ╭─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╮ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 ╰─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ⚠️مناجات شعبانیه دلیل حقانیت ائمه علیهم السلام ╭─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╮ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 ╰─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╯
۱ هنگامی که امام حسین(ع)متولد شد،‌جبرئیل(ع)به دستور خداوند متعال، با همراهی گروهی از ملائکه برای عرض تبریک و چشم روشنی به حضور رسول خدا(ص)آمدند.او در هنگام عبور به جزیره‌ای رسید که در آن یکی از فرشتگان الهی به نام«فطرس»به دلیل تعلّل در انجام کاری که خداوند به او مأموریت داده بود، محبوس شده،بالهایش شکسته و در آن جزیره به سر می‌برد و در آنجا هفتصد سال خداوند را عبادت می‌کرد.وقتی که فطرس،جبرئیل را با خیل ملائکه مشاهده کرد، پرسید:ای جبرئیل!کجا می‌روید؟اوگفت:نزد حضرت محمد(ص)پیامبر بزرگ الهی. فطرس از جبرئیل(ع)تقاضا کرد که او را نیز به همراه خود به نزد رسول خدا(ص)ببرد تا از آن حضرت تقاضا کند که خداوند او را بخشیده و نجاتش دهد. وقتی جبرئیل(ع)وارد شد و ماجرای فطرس را به پیامبر اکرم(ص)عرض کرد،رسول خدا(ص)با اشاره به گهواره امام حسین(ع)به فطرس فرمود:خود را به گهواره این نوزاد برسان و اعضای شکسته‌ات را به بدنش مالش بده!در همان لحظه خداوند متعال به برکت امام حسین(ع)او را نجات داد و این فرشتهٔ بال و پر شکسته،شفا گرفت... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
۲ ...فطرس هنگام بازگشت به رسول خدا(ص)عرض کرد:امت تو در آینده‌ای نزدیک این مولود با برکت را به شهادت می‌رسانند و من به پاداش این حقی که فرزندت بر من پیدا کرد،هر زائری که او را در هر کجا زیارت کند،‌زیارتش را به حضورش می‌رسانم و هر کس هر کس که بر او درودی فرستد،‌آن را به‌ او می‌رسانم.سپس به همراه جبرئیل(ع)و دیگر ملائکه به آسمان بازگشت. وقتی که فطرس به آسمانها برگشت،آن‌قدر خوشحال و شادمان گردید که در میان فرشتگان با افتخار تمام فریاد می‌زد:«چه کسی به منزلت من می‌رسد؛من توسط حسین(ع)فرزند علی(ع)و فاطمه(ع)وجدش احمد(ص)از گرفتاری‌ها نجات یافته‌ام». 📚ابن شهر آشوب مازندرانى، محمد بن على‏، مناقب آل أبی طالب علیهم السلام، ج ۴، ص ۷۴٫ 📚 بحار الانوار، ‌ج ۴۳،‌ ص ۲۴۴٫ ╭─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╮ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 ╰─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╯
🔵دوستى اهل بيت سبب ريزش گناهان‏ 🔸️«إِنّ حُبّنَا لَتُسَاقِطُ الذّنُوبَ كَمَا تُسَاقِطُ الرّيحُ الْوَرَقَ». 🖋امام حسين (ع) فرمود: 🔹️ «محبّت ما اهل بيت سبب ريزش گناهان است، چنان‏كه باد، برگ درختان را مى‏ريزد». 📚حياة الامام الحسين، ج ۱ ص۱۵۶ ╭─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╮ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 ╰─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ هنگامی که امام حسین(ع)متولد شد،‌جبرئیل(ع)به دستور خداوند متعال، با همراهی گروهی از ملائکه برای عرض تبریک و چشم روشنی به حضور رسول خدا(ص)آمدند.او در هنگام عبور به جزیره‌ای رسید که در آن یکی از فرشتگان الهی به نام«فطرس»به دلیل تعلّل در انجام کاری که خداوند به او مأموریت داده بود، محبوس شده،بالهایش شکسته و در آن جزیره به سر می‌برد و در آنجا هفتصد سال خداوند را عبادت می‌کرد.وقتی که فطرس،جبرئیل را با خیل ملائکه مشاهده کرد، پرسید:ای جبرئیل!کجا می‌روید؟اوگفت:نزد حضرت محمد(ص)پیامبر بزرگ الهی. فطرس از جبرئیل(ع)تقاضا کرد که او را نیز به همراه خود به نزد رسول خدا(ص)ببرد تا از آن حضرت تقاضا کند که خداوند او را بخشیده و نجاتش دهد. وقتی جبرئیل(ع)وارد شد و ماجرای فطرس را به پیامبر اکرم(ص)عرض کرد،رسول خدا(ص)با اشاره به گهواره امام حسین(ع)به فطرس فرمود:خود را به گهواره این نوزاد برسان و اعضای شکسته‌ات را به بدنش مالش بده!در همان لحظه خداوند متعال به برکت امام حسین(ع)او را نجات داد و این فرشتهٔ بال و پر شکسته،شفا گرفت... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇