eitaa logo
رهروان هدایت۲
84 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
440 فایل
ارتباط با مدیر کانال⬅️ @only_khodaa
مشاهده در ایتا
دانلود
امام رضا(علیه السلام): عقل مسلمان تمام نیست، مگراین كه ده خصلت را دارا باشد: ۱ـ مردم به او امید خیر داشته باشند؛ ۲ـ از بدى او در امان باشند؛ ۳ـ خیر اندك دیگرى را بسیار شمارد؛ ۴- خیر بسیار خود را اندک شمارد؛ ۵- هرچه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود؛ ۶ـ درعمر خود از دانش طلبى خسته نشود ۷ـ فقر در راه خدا از توانگری(بدون رضای خدا) برایش محبوبتر باشد؛ ۸ـ خوارى در راه خدا از عزّت درکنار دشمن خدا، برایش محبوبتر باشد؛ ۹ـ گمنامى را از پُر نامى بیشتر بخواهد؛ سپس با تاکید فرمودند: و اما دهم... احدى را ننگرد جز این كه درباره اش بگوید که او از من بهتر و پرهیزكارتر است.... 📚 تحف العقول ص۴۴۳ ‎‌╭─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╮ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 ╰─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╯
⭕️ نشست نقب؛ سرپوشی برای سرخوردگی‌های صهیوآمریکایی 🔻نشست نقب در شهر نقب واقع در جنوب فلسطین اشغالی برگزار شد. درست در شهری که بیشترین یهودی‌سازی در سال‌های گذشته را به خود دیده بود. با این وجود این نشست تحت الشعاع بایکوت مسائل مورد بررسی به پایان رسید و تصاویر بسیار اندکی از آن منتشر شد. 🔻رسانه‌ها نیز عنوان کردند که در این نشست هیچ مسئله‌ای در رابطه با پرونده فلسطین مورد بررسی قرار نگرفت. البته وزرای خارجه حاضر، عملیات مسلحانه شب گذشته در الخضیره را محکوم کردند. 🔻تحلیلگران مسائل منطقه عنوان می‌کنند این نشست که با حضور وزرای خارجه رژیم صهیونیستی، امارات، مصر، بحرین، مراکش و آمریکا برگزار شد، دو هدف اساسی را دنبال می‌کند: 1️⃣ اینکه کشورهای شرکت کننده در زیر سایه تغییرات منطقه‌ای و جهانی به دلیل جنگ اوکراین به دنبال ایجاد راهکاری برای کم کردن تبعات این جنگ بر اقتصادشان هستند. همچنین این کشورها به دنبال تعمیق روابط با یکدیگرند. 2️⃣ این کشورها با نزدیک شدن به توافق هسته‌ای دنبال ائتلاف نانوشته‌ای برای مقابله با ایران هستند تا پس از حاصل شدن توافق، تا حدود زیادی در برابر آنچه توسعه طلبی ایران می‌خوانند، ایستادگی کنند. 🖇 🖇 🖇 •••👇👇👇••• ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14
ایرانی‌ها ۴۰۰ سال قبل از میلاد، یخچال داشتند 🔻با دیدن این مطلب در یک سایت خارجی کلی کیف کردم، اصلا به به آقا 😍 🔹طبق گفته این رسانه، تا ۴۰۰ سال قبل از میلاد، مهندسان ایرانی یخچال‌هایی رو طراحی کرده بودند که به کمک اون می‌تونستن در اواسط تابستان، اونم در وسط صحرا، هم یخ داشته باشند و هم موادغذایی رو سالم نگه دارند! 🔹ایرانی‌ها یخ رو در زمستان از کوه‌های مجاور به مقدار زیاد می‌آوردند و در این یخچال یا گودال یخ ذخیره می‌کردند. 🔹از این یخ‌ها برای خنک کردن غذاهای سلطنتی در روزهای گرم تابستان، تهیه فالوده، بستنی و دسر سنتی ایرانی هم استفاده می‌شد. 🖇 🖇 🖇 ۱۴۰۱ 🖇 🖇 •••••👇👇👇••••• ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 🍃 🌷🍃
🌹جهانی بودن دعوت پیامبر اسلام صلوات الله 🌱🌱آیه شماره ۴۸ از آیات کتاب حفظ موضوعی قرآن کریم 🌱🌱 وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ بَشِيرًا وَنَذِيرًا وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ و ما تو را جز برای همه مردم نفرستادیم تا (آنها را به پاداشهای الهی) بشارت دهی و (از عذاب او) بترسانی؛ ولی بیشتر مردم نمی‌دانند! سوره سبا آیه ۲۸ ╭─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╮ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 ╰─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺عرض ارادت محضر امام زمان عج 🌺 📖السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ ... ▫️سلام بر تو‌ ای پرچم برافراشته و دانش سرریز، و فریادرس و رحمت گسترده و وعده بی‌دروغ💐 📚 زیارت آل یاسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥 «خطری به نام تَبَرُّج» 🔹 خطری که چادری و غیرچادری، مذهبی و غیر مذهبی نمی‌شناسد ╭─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╮ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 ╰─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╯
🔴بی‌اعتبارترین امضای قرن "امضای جان‌کری" | | ◀️ نشر حداکثری •••••👇👇👇••••• ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14
💠اگر خودتان را تصفیه کردید باک از هیچ چیز نداشته باشید. اگر نفس خودتان را تصفیه کردید، باک از هیچ چیز نداشته باشید، مردن چیز سهلی است، چیز مهمی نیست. این است که حضرت امیر(ع) مولای همه ما می فرمود که من به موت آن قدر انس دارم که بیشتر از انسی که بچه به پستان مادرش دارد. 📚صحیفه نور، جلد ۵،صفحه ١۴٢ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚙ مشکل بهره‌وری پایین در کشور را حل می‌کند 🔻 رهبر انقلاب: یکی از مشکلات کشور کاهش بهره‌وری است؛ یعنی به تناسب آن مقداری که هزینه مصرف میکنیم، از این هزینه‌مان بهره‌برداری نمیکنیم... اگر چنانچه ما به سمت دانش‌بنیان حرکت کردیم این معضل مهمّ اقتصادی حل خواهد شد. ۱۴۰۱/۱/۱ ╭─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╮ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 ╰─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╯
به کوچه نگاه کردمو گفتم:دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم. بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد و پیچید تو کوچه دومی که خونمون بود برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه جلوی در خونه نگه داشت با ریحانه پیاده شدیم بغلش کردمو ازش تشکر کردم وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم خم شدمو از شیشه باز طرف ریحانه گفتم:ببخشید زحمت دادم بهتون دستتون دردنکنه خداحافظ. بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت:خدانگهدار. سریع ازشون دور شدمو خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا جمله روبهش بگم. محمد: دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبو بهم گفت که با دوستش اومده گفت شبانه قبول شده سرشو بوسیدمو تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت:راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده. چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره. بازم سکوت کردم ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم یه گوشی از رو چادرش برداشت وقتی جواب نداد به تماس گفتم:گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟ با تعجب گفت:گوشی من نیست که واسه فاطمه است. کلی فکر به ذهنم هجوم اورد این مداحی رو ازکجاگرفته؟شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات!میدونه من خوندم؟چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت:مطمئن باش نمیدونه تو خوندی! نگاهش کردمو بعدچند ثانیه گفتم:ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش. ریحانه:واا محمد چی بپرسم ازش زشته. محمد:کجاش زشته حالا خودش کجاست؟ باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست نگاهم رو از روش برداشتم شروع کردم به درد دل کردن با بابا صدای قدم هایی باعث شد سرم‌ رو بالا بیارم چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه سلام کردم آروم جوابم روداد داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه خیلی عادی بود از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم:بهش بگو ما میرسونیمش. ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتمو بهش گفت دلم میخواست تنها باشم چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود دیگه حس بدی بهش نداشتم برام جالب شده بود وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن اشکام رو پاک کردمو بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن همراهشون رفتمو منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان چند دقیقه گذشتو فاطمه اومد بیرون با بهت زل زده بود به پشت سرم فهمیدم داره به چی نگا میکنه با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه نمازم رو خوندمو میخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردمو رفتم سمت ماشین نشستم توش ریحانه و دوستشم عقب نشستن خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردمو حرکت کردم نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت به ریحانه نگاه کردمو بهش یاداوری کردم بپرسه ریحانه ازش پرسید گوش هام رو تیز کردمو منتطر جوابش موندم با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندمو بگیرم از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت بعد چند لحظه دوباره ادامه داد انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه با تعریف هاش خوشحال شدمو بیشتر خندم گرفت... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈•
انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتمو برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پیش نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود یه مداحی دیگه که خودم خونده بودمو پلی کردم برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده چند لحظه گذشت و کاری نکرد داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت‌عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم میخواست خودش بره توجهی به حرفش نکردمو رسوندمش جلو خونشون پیاده شدن ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردمو حرکت کردم سمت خونمون یخورده از مسیر رو که رفتیم ریحانه برگشت سمتمو صدام‌کرد:محمد محمد:جان ریحانه:مشکوک میزنیا محمد:چطور؟ عجیب نگام میکرد ریحانه:محمد محمد:جان برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم میدونستم چی تو ذهنش میگذره که گفت هیچی و نگاهشو برگردوند انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم:اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش؟نگم تو خوندی؟اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟من خوشم نمیاد خب اه. بی اراده لبخند زدمو جوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده؟شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت شاید بخاطر شهدا بود ولی تهرانم که پیش شهدا بودم! شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه! جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم از این همه فکر سرم درد گرفته بود ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت:محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم؟ نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردمو گفتم:خب راستشو بگو ریحانه یه لبخند شیطون زد به قیافه بامزش خندیدمو لپشو کشیدم قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران ناخودآگاه پرسیدم:ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟ ریحانه:نه چی بگه؟ محمد:چه میدونم نپرسید مداحش کیه؟ ریحانه:نه نپرسید محمد:عجب تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟ ریحانه:جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟ _اها دیگه چیزی نگفت؟ +اه چقد سوال میپرسی نه نگفت اصن گفته باشه هم به تو چه جریان چیه؟مشکوک میزنی محمد؟اتفاقی افتاده؟ _ن چ اتفاقی؟ +چ میدونم والا _ب کارت برس بزار بخوابم +وا چش غره داد و رفت تو آشپزخونه سرم درد گرفته بود دوباره یه استامینوفن خوردمو چشامو بستم تا بخوابم. فاطمه: ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بود و منم دعوت کرده بود ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه دلم نمیخواست باهاشون برم قطعا اگه منوبا این حجاب میدیدن مسخرم میکردنو سوال پیچ طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته لباسامو جمع کردمو ریختم تو ساک مامان اینا تقریبا اماده شده بودن چادرم رو سرم کردمو نشستم تو ماشین چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن تو ماشین بابا استارت زد و رفت از خونه بیرون دِیتایِ موبایلمو روشن کردمو رفتم اینستاگرام اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام‌ اینستاگرامو بستمو رفتم تلگرام هنوز پیام های محسن رو حذف نکرده بودم‌ رفتم پی ویش و گفتم:سلام انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده فورا سین کرد و گفت:و علیکم شما؟ فاطمه:خسته نباشین من همونیم که گفتم برام اون اهنگو بفرستید. محسن:اهنگ؟منظورتون مداحیه؟بله امرتون؟ از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرفت اه ازین خراب تر نمیشد یعنی. فاطمه:میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟ محسن:فکر نمیکنم بشناسید از بچه های هیئتمون. بیشتر کنجکاو شدم‌ پرسیدم:میشه اسمش رو بگید؟ سین نکرد حدود نیم ساعت گذشت همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه؟بعد از چهل دیقه پیام داد:حاج محمد دهقان فرد با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن‌ یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیمو بلند گفتم:وای بدبخت شدم بابا از تو آینه نگام کرد و گف:چیشد؟ گفتم:هیچی یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت قلبم داشت از سینم میزد بیرون چرا من باید همیشه بدبخت باشم؟چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم؟مگه داریم آدم بدشانس تر از من‌ لابد با اون حرفام وای... محمد از من متنفر تر شده... وای خدای من من چقدر بدبختم اخه آبروم رفت. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میزاپور