eitaa logo
رهروان هدایت۲
85 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
440 فایل
ارتباط با مدیر کانال⬅️ @only_khodaa
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا در فصل زمستان از مصرف شیره و ارده غافل نشویم؟🔍 ✴️•خواص درمانی↯ ✍ افزایش انرژی بدن در روز ✍ ازبین برنده زخم های چرکی ✍ تسکین دهنده درد عضلانی ✍ درمانگر اختلالات کبد و کلیه ای ✍ ازبین برنده استخوان درد و درد مفاصل ✍ گرم کننده بدن در فصل سرماست ✍ ارده شیره چاق کننده و برطرف کننده کم خونی و کمبود آهن می باشد ✍ مفید برای حافظه، کم‌خونی، برطرف کننده ضعف و کم بنیگی، زداینده بلغم و سوداست ‌ 📝
در کدام موارد آب مصرف نکنیم؟🔍 👈🏻بعد از مصرف شیر 👈🏻در زمان افت فشارخون 👈🏻بعد از دویدن بسیار شدید 👈🏻بعد از مصرف یک وعده غذایی سنگین 👈🏻در حین غذا خوردن ‌ ‌ 📝 🍃🍎
پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد ای وای من کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم خیلی اوضاع احوال داغونی بود دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت به جاده نگاه کردم نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم‌ چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم به به تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف:پیاده شین رسیدیم‌ مامان پیاده شد منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد باهاش سلام و علیک کردمو رفتم تو. محمد: حال روحی روانیم داغون بود!حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم واقعا هیچکی نبود!هیچ حس و حالی نداشتم دیگه بیشتر تهران بودمو خیلی کم برمیگشتم شمال ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود مادر،پدر،خانواده حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت‌دلم براش میسوخت‌هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتمو میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت و شاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه آرومم کنه فشارهای روم زیاد بود از این طرف داغ بابا و مامان از طرف دیگه حال بد ریحانه! و از طرف دیگه حال بد خودم دم دمای اذان مغرب بود دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدمو رفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور. فاطمه: از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدم‌ نه محمد! خیلی دلم براشون تنگ شده بود تلفنمو برداشتمو زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده رفتم تو بوتیک دونه دونه روسریاشو دیدمو دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود بازش کردم از لطافتش خوشم اومده بود رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی خیلی ازش خوشم اومد از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم گذاشتمش رو میزو. فاطمه:بیزحمت ببندین برام میبرمش. خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم:بفرمایید از بوتیک زدم بیرون رفتم‌ سمت خونه یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید خیلی کم آرایش کردمو موهامو آزاد گذاشتم دمپایی رو فرشیمو دراوردمو پام کردم یه خورده به خودم عطر زدمو رفتم‌پایین تو آشپزخونه‌ لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم.‌.. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد در رو باز کردمو مننظر موندم تا بیاد تو و در رو ببنده تا من برم بیرون چون لباسم پوشیده نبود در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم. فاطمه:بههه بههه ریحون خودم قدم رنجه فرمودید زیر پا نگاه کردین کجایی شما دختر پیدات نیستتت من که دلم برات یه ذره شد. یه لبخند تلخ زد و گفت:ما اینجاییم شما نیستی بی معرفت خان چرا سر نمیزنی بهم؟ فاطمه:والله که ما خجالت میکشیم خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم. ریحانه:خونه مام خیلی وقته خالیه درشم همیشه به روت بازه شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست. بلند خندیدمو گفتم:راحت باش کسی خونه نیست. چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه. فاطمه:تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟ ریحانه:نمیتونم به خدا فاطمه:عه این چ کاریه که میکنی. به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی بغض کرد نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم اومدم پایین و گفتم:چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن. ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد لپشو بوسیدمو روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت:این چیه؟ فاطمه:ناقابله!ماله شماس ریحانه:نه بابا اصلا واسه ی چی؟به چه مناسبت؟ فاطمه:دوستیو هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد. ریحانه:من نمیتونم قبول کنم ازت این چ کاریه آخه؟ روسری رو از دستش کشیدمو گفتم:خب ب درک. دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتمو روسری روی سرش اوردم ک داد زد:عه چیکار میکنی؟ فاطمه:به تو چ. روسری روگذاشتم سرش و گفتم:حق نداری در آریش. ریحانه:فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا. فاطمه:چیه همش مشکی میپوشی بسه دیگه زشته. ریحانه:به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم. فاطمه:ولی اینو نمیتونی در بیاری وای تو رو خدا نگاهه کن چقد ماه شده. خندید و گفت:جدی میگی؟ فاطمه:وایییی اره. دوباره بوسیدمشو گفتم:برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه. ریحانه:حالا باشه بعدا. فاطمه:داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟ ریحانه:نه بابا اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود میگه مکروهه دیگه نمیپوشه ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه‌. فاطمه:خب توی خل ازش یاد بگیر ببین چقد فهمیدست. ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم:ن جا برادری گفتم. نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید خوشحال شدم از اینکه تونستم بخندونمش. ریحانه:خدا نکشتت فاطمه ترکیدم من. یه لبخند تحویلش دادمو گفتم:برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه. ریحانه:خو حالا از سومالی نیومدم ک بشین خودتو ببینیم. فاطمه:باشه حالا. رفتم تو آشپزخونه لازانیا رو از فر در اوردم چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتمو بردم براش یکم نشستیمو باهم حرف زدیم‌ صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:نمیخوام برم دانشگاه. با تعجب گفتم:عه چرا؟ ریحانه:همینجوری حس خوبی ندارم بهش. فاطمه:اتفاقی افتاده؟چیزی شده ک به من نمیگی؟ ریحانه:نه بابا چه اتفاقی گفتم کلا نرم دانشگاه. فاطمه:خب پس چیکار میکنی!؟ ریحانه:گفتم اگه بشه برم حوزه. فاطمه:عه میخوای مثل شوهرت آخوند بشی؟ خندید و گفت:اره. یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد با استرس جواب داد یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد. ریحانه:خب فاطمه جون عزیزم من باید برم. فاطمه:عه کجا بری من غذا درست کردم. ریحانه:ن بابا غذا چیه روح الله دم در منتظره‌ فاطمه:ای بابا باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام. رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا‌ ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش. فاطمه:بفرماید ریحون جونم. ریحانه:عه اینکارا چیه زحمت کشیدی باشه خب خودت بخور. فاطمه:نه دیگه من برای تو درست کردم باید ببری. یه لبخند زد و گونم رو بوسید منم بوسیدمشو ازش خداحافظی کردم چون لباس مناسب تنم نبود ازش عذر خواهی کردمو فقط تا دم خونه باهاش رفتمو بعدش براش دست تکون دادم ریحانه رفت بیرون و در و بست ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا کشیدمو مشغول خوردنش شدم... محمد: تنها تو خونه نشسته بودم کارم با لپ تابم تموم شده بود و بی حوصله رو مبل دراز کشیده بودم ریحانه خونه نبود تا چیزی درست کنه برام منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پخت و پز ساعد دستم رو گذاشتم رو سرمو چشم هام رو بستم نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید ازجام تکون نخوردم روح الله به ریحانه گفت:محمد نیست؟ ریحانه:نه مثل اینکه نیست بیا داخل وسایلم رو بردارم بعد بریم. اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضور من شه رفت داخل اتاق برق ها خاموش بود و فقط لامپ آشپزخونه خونه رو یخورده روشن کرده بود... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🌼سلام امام زمانم مهدی جانم ‌ قَـــرٰارِ دلِ بے قَرارَمْ ڪُجٰایے.؟؟. ‌ ‌ ‌ أللَّھُـمَ؏َجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلى الله عليه و آله فرمودند: العِبادَةُ عَشرَةُ أجزاءٍ تِسعَةُ أجزاءٍ في طَلَبِ الحَلالِ عبادت ده جزء دارد، كه نُه جزء آن طلب [روزى] حلال است 📚 ميزان الحكمه جلد4 صفحه 444 ╭─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╮ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 ╰─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╯
💠همراهی اسلام در امر ازدواج بیایند ببینند که اسلام چه می‌گوید. و از اوّلی که بشر می‌خواهد ازدواج کند همراهش هست که این بچه‌ای که می‌خواهد از این بشر تولید بشود، یک بچه خوبی باشد، بعد هم در دامن مادرش این طور، بعد هم در دبستانش این طور، بالا و پایین تا آخر. اسلام می‌خواهد شما را هدایت کند به یک راه راستی. اسلام این طور نیست که بخواهد به شما یک سلطه‌ای پیدا کند و یک آقایی بفروشد. 📚صحیفه نور، جلد ١٢،صفحه ٢٢۴ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم یکی رفت سمت آشپزخونه چشم هام رو باز کردم ریحانه بود با یه لیوان آب برگشت و گفت:آقا روح الله! روح الله گفت:جونم دست شما دردنکنه لیوان آب رو ازش گرفتو سرکشید نگام‌بهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت:خانوم عجله کن هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون. ریحانه:عه کاش زنگ میزدی. روح الله:دیگه دیره فرقی هم نمیکنه. روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد چند لحظه مکث کرد که گفتم‌:سلام از جام بلند شدم روح الله:سلام چرا تو تاریکی نشستی داداش؟خواب بودی بیدارت کردیم؟ محمد:نه بیدار بودم. ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون با تعجب نگام کرد و گفت:داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران. محمد:اشکالی نداره ریحانه:نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته. برق ها رو روشن کردم ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت. محمد:میدونی‌که من غذا های اینجوری دوست ندارم. ریحانه:حالا یه باربخور خوشمزه است به خدا. تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره ظرف رو باز کردم شکل و بوی خوبی داشت ریحانه:میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟ محمد:نه عزیزم برو شوهرت منتظره. نشست رو کاناپه روبه روم. ریحانه:خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه. نگاهم افتاد به روسری رو سرش بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه نگاهم رو که دید گفت:هدیه فاطمه است سرم کرد و نزاشت در بیارم لبخند زدمو گفتم:کار خوبی کرد. جوابم رو با لبخند داد و گفت:اونم گفت توخیلی فهمیده ای محمد:چی؟ ریحانه:گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم. بلند خندیدمو گفتم:دیگه چیزی نگفت؟ با شیطنت نگام کرد و گفت:چیشد مهم شده برات؟ بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم ریحانه درست میگفت خوشمزه بود انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم ریحانه خندید و گفت:دوست نداشتی نه؟ محمد:گشنم بود. ریحانه:بمیرم الهی سیر شدی؟ محمد:خدانکنه آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش. گونه ام رو بوسید خداحافظی کردو از خونه خارج شد یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدمو به ظرف خالی نگاه کردم از بیکاری حوصله ام سر رفته بود سوئیچ ماشین رو برداشتمو زدم بیرون فاطمه: تو راه برگشت از دانشگاه بودم‌ دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم‌ دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستمو درس میخوندم یا استراحت میکردم‌ چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود. تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد قرار بود امروز عصر بریم تهران فردا عروسی دخترخالم بود خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت تو فکر عروسی بودم که رسیدم راننده دم خونه نگه داشت پیاده شدم پولش رو حساب کردمو کلید خونه رو از توکیفم در اوردم در رو باز کردمو رفتم داخل به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت:بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم‌. فاطمه:عه الان؟ مامان:اره بدو دیر میشه. یه باشه گفتمو رفتم سمت اتاقم‌ چادرم رو در اوردم کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش‌ یه ساک بزرگ هم برداشتمو توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم یه شال همرنگش برداشتم یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم کشوی دراورم رو باز کردمو کیف لوازم آرایشیمو برداشتم چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش کیف رو بردم پایینو دادم دست مامان به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود فرصت رو غنیمت شمردمو رفتم حموم. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅ کانال راه صالحین
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 در آخر‌الزمان یکی از هدف‌های اصلی شیطان، خانواده‌هاست. | 📽 استاد عالی: صمیمیت را در خانواده بیشتر کنید. پیوند‌ها را قوی‌تر کنید. خانه و خانواده یکی از مقدس‌ترین سنگرهایی است که خداوند متعال آن را دوست دارد. ╭─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╮ ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 ╰─┅••─• 🍃 🇮🇷 🍃 •─┅••─╯
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﭼﻴﺰﻱ ﻣﮕﻮ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﻫﻢ ،(٢٣) 🌺🌿إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَن يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ [ ﺑﮕﻮﻳﻲ : ﺍﮔﺮ ] ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ . ﻭ ﻫﺮﮔﺎﻩ [ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﻥ ﺷﺎءﺍﻟﻠﻪ ﺭﺍ ]ﺍﺯ ﻳﺎﺩ ﺑﺮﺩﻱ ، ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺕ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻛﻦ ﻭ ﺑﮕﻮ : ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭم ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﻪ ﺻﻮﺍﺏ ﻭ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﻲ ﻛﻨﺪ .(٢٤) سوره کهف 🖇 🖇 🖇 ۱۴۰۱ 🖇 🖇 •••••👇👇👇••••• ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14 🍃 🌷🍃
در سیر تحولات این روزهای جهان ودر پیچ تاریخی آن سرعت اتفاقات و حوادث بزرگ دیگر قابل پیش بینی نیست! 🌍گویی نظم نوین جهانی مورد نظر شیاطین اِنسی نظم خود را از دست داده است! 🌐 دیگر جهان به میل اربابان وحشت نمی چرخد! ✅شاید وعده قرآنی(ونرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض ونجعلهم ائمة ونجعلهم الوارثین) در حال تحقق است! کسی چه می داند؟ 💠 وقتی یمن پابرهنه و دست خالی بعد از تحمل ۸ سال بمباران و جنگ، یک تنه حریف می طلبد! 💠 وقتی همه دنیای شرک و کفر به التماس افتاده 💠وقتی آشوب و اضطراب جهان غرب و عرب را فراگرفته! وقتی لرزه به مرکز صهیون افتاده وقتی پرده های نفاق در عراق افتاده وقتی صبر و مقاومت نتیجه داده وقتی... جهان به دنبال نظم جدیدی است! الیس الصبح بقریب؟ 🖇 🖇 🖇 •••👇👇👇••• ✅https://rubika.ir/ghadir_16 🆔https://eitaa.com/ghadir_14