eitaa logo
رهروان هدایت۲
84 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
440 فایل
ارتباط با مدیر کانال⬅️ @only_khodaa
مشاهده در ایتا
دانلود
ماشین رو تو حیاط پارک کردمو رفتم تو خونه خیال میکردم کسی نیست رفتم تو اتاقم داشتم پیراهنمو باز میکردم که در اتاق با شدت باز شدو صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد. با ترس گفت:محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!چرا نگفتی میخوای بیایی؟ محمد:علیک سلاممم زهرم ترکید دخترر تو خونه چیکار میکنی؟مگه نگفتم تنها نمون؟ ریحانه:سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم. یهو اومد بغلمو گفت:دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی الان که باید بیشتر از همیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی! بغلش کردمو گفتم:باید جهیزیه تو رو کامل کنم تا کی میخوای نامزد بمونی؟ چند لحظه مکث کردو گفت:تو چی؟ محمد:من چی؟ ریحانه:وقتی که ازدواج کردم و رفتم تو میخوای چیکار کنی؟خیلی تنها میشی! محمد:نگران من نباش شما. ریحانه:گشنت نیست؟ محمد:نه خستم فقط ریحانه:خب پس بخواب محمد:باشه از اتاق بیرون رفت لباسامو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد. صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد حدس زدم صدای فرشته باشه از جام بلند شدم در اتاق رو باز کردمو چند بار روش ضربه زدم یالله گفتم که ریحانه گفت:چند لحظه صبر کن چند ثانیه بعد گفت:بیا داداش رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم با ذوق رفتمو کناره فرشته نشستم بزرگ شده بود توبغلم گرفتمشو مشغول بازی کردن باهاش شدم انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم دستای کوچولوشو گرفتم تو دستمو با ذوق نگاشون میکردم ریحانه رفت تو آشپزخونه دلمو زدم به دریاو به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم خیلی خوشحال شد و گفت:شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه. وقتی موضوع و به ریحانه گفت ریحانه واکنشای قبلیو نشون داد ولی با اصرار زن داداش گوشیو سمتش گرفت و رو به من گفت:امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی خود دانی! بلند شد و رفت تو اتاقش با فاصله نشستم کنار زنداداش شماره تلفنو گرفت منتظر موندیم جواب بدن نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم‌ به خدا توکل کردمو تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد. محمد:عهههه چرا قطع کردیییی؟؟ با شیطنت بهم نگاه کردو گفت:خب حالا بچه پررو انقد هول نباش. دیدی ک جواب ندادن. محمد:ای بابا... خب دوباره بگیرین. از جام پا شدمو طول و عرض اتاق رو راه رفتم یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت‌ انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم:گرم صحبت کن. که یه پشت چشم نازک کردو روشو برگردوند بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت:بله؟بفرمایید؟؟ دقت کردم دیدم فاطمس از لحنش خندم گرفت زنداداش گفت:سلام منزل جنابِ موحد؟ فاطمه:سلام بله ولی خودشون نیستن. زنداداش:با خودشون کار ندارم شما دخترشونی؟فاطمه جان؟ فاطمه:بله!! زنداداش:عه سلام عزیزم خوبی؟زنداداش ریحانم (گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد) فاطمه:عهههه اها سلام خوب هستین؟خسته نباشید ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخام. زنداداش:خواهش میکنم عزیزم. فاطمه:چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟نه بابا ریحانه خوبه سلام میرسونه. فاطمه:پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟ زنداداش:هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟ فاطمه:ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم دل خودم هم براتون تنگ شده بود. زنداداش:ماهم همینطور میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟ فاطمه:بله حتما... شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم. زنداداش:قربون دستت!به مامان سلام برسون فعلا خدانگهدار. فاطمه:خداحافظ. تلفنو قطع کردو به من نگاه کرد! زنداداش:اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم. خندیدمو رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد دستمو گذاشتم زیر چونش و صورتشو هم تراز با صورت خودم گرفتم محمد:نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟ ریحانه:ولم کن محمد:میگم بگو ریحانه:نمیخوام محمد:لوس نشو دیگه ریحانه:تو رو چه به ازدواج توجنبه نداری به من بی توجه میشی! زدم زیر خنده محمد:فدای اشکات شم من غلط کنم به شما توجه نکنم تو دعا کن درست شه! یهو زد رو صورتشو گفت:وای غذام سوخت. اینو گفتو از جاش پاشد منم جاش نشستمو پاهامو دراز کردم. فاطمه: از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم ولی خب حق داشتم از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکُشه آخه الان وقت زنگ زدن بود؟عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت؟
محمد: چند روزی گذشته بود دیگه باید برمیگشتم تهران رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه نمیدونستم کی برمیگردم میخواستم قبل رفتن تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام فرشته رو تو بغلم گرفتمو کنارداداش علی نشستم نگاهم به زنداداش بود که منتظر گوشیو دم‌گوشش گرفته بود. یهو گفت:سلام حالتون چطوره؟ زنداداش:من نرگسم زن داداش ریحانه جون زنداداش:قربونتون برم خوبن همه بد موقع مزاحمتون شدم؟ زنداداش:عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم. زنداداش:راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم. زنداداش:میخواستم بگم اگه صلاح میدونید هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم. (با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودمو گرفت میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه سکوت کردمو با دقت گوشمو تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت) زنداداش:میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم. (هیجانم بیشتر شده بود ایستادم که داداش علی خندیدو گفت:پسر جون بیا بشین اینجا غش میکنی) زنداداش:آها چشم پس من منتظر خبر میمونم. زنداداش:مرسی قربون شما خداحافظ. تا تماسشو قطع کرد گفتم:چیشد؟چی گفت؟قبول کرد؟کی باید بریم؟ داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت:هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم قرار شد خودش خبر بده. ناراحت گفتم:من که دارم میرم زنداداش:خو برو زنگ که زد بهت خبر میدم برگشتی میریم خاستگاری. محمد:من که نمیدونم چندروز دیگه میام شاید دو هفته طول بکشه زنداداش:خو دو هفته طول بکشه چیزی نمیشه که نگران نباش قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن. محمد:آخه دو هفته خیلیه! با تعجب نگام کرد و گفت:نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکیو قبول کنیو بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی مجنون شدی رفت برادر من خب سعی کن زودتر بیای. سرگرم بازی با فرشته شدمو از خدا خواستم زودتر همچیزو درست کنه. فاطمه: درسام کلافه ام کرده بود سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد دراز کشیدمو جواب دادم:سلام جان؟ مامان:سلام فاطمه لباساتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون فاطمه:کجا بریم؟ مامان:بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه فاطمه:قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم. مامان:حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام آماده باش فاطمه:عهه ماما... تماسو قطع کرده بود خسته بودمو حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسامو پوشیدم با صدای بوق ماشینش چادرمو سرم کردمو رفتم بیرون نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن:خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون؟ مامان:فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت:برو دوتا بستنی بگیر بیا. چپ چپ نگاش کردمو گفتم:پول ندارم‌ کارتشو بهم داد رفتمو چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم ماشین و روشن کردو حرکت کردیم. مامان:ماشالله کم اشتها هم هستین بی توجه به حرفش چیپسو باز کردم که گفت:بیچاره آقا محمد مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟ مامان:داداش ریحانه فاطمه:چرا بیچاره؟چیشده مامان؟ خندید و گفت:هیچی جواب سوالمو نگرفته بودم بیشتر ازقبل ناراحت شدمو گفتم:ممنون مامان ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی بریم خونه اگه میشه! چشم غره دادو چند ثانیه بعد گف:امروز زنداداش ریحانه زنگ زد فاطمه:عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم چیکارت داشت؟چی گفت؟ یه نگاه بهم انداخت و خندید با تعجب نگاهش کردمو گفتم:مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت؟ مامان:ازت خاستگاری کردن. زبونم قفل شد کم‌مونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم؟دیگه چه بهونه ای بیارم؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد خدایا حکمتت رو شکر این اخر قصه من به کجا میرسه؟صورتمو با دستام پوشوندمو کلافه گفتم:چی گفتی بهش؟ مامان:گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم. فاطمه:حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی؟مامانم توروخدا ردش کن من نمیتونم واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسیو به عنوان خاستگارم قبول کنم. مامان:عه چه حیف خب باشه بهشون میگم نیان ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان! فاطمه:بهتر مادر من بهتر من از خدامه که ازدواج نکنم. مامان:نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ فاطمه:نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده... بصیرت۲ 👇👇 به ما بپیوندید 🆔https://eitaa.com/fatemih2
ســـــلام نماز روزه هاتون قبول🌸 آدینه تون عالی خدایا بهترین هارا🌸 نصیب همه بفرما روزی فـراوان 🌸 برکتی عظیم دلخوشی بسیار🌸 تقدیری قشنگ وعاقبت بخیری را🌸 به همه عطابفرما. آمین با آرزوی بهترینها برای شما🌸
🇮🇷ساعت به وقت حاج قاسم ▪️جمعه۱:۲۰بامداد ‌ بصیرت۲ 👇👇 به ما بپیوندید 🆔https://eitaa.com/fatemih2
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام صادق علیه السلام: هیچ عملی در روز جمعه برتر و با فضیلت‌تر از صلوات بر محمّد و آل محمّد نمی‌باشد. ⏳امروز جمعه ۲۶ فروردین ماه ۱۴۰۱ ۱۳ رمضان ۱۴۴۳ ۱۵ آوریل ۲۰۲۲ بصیرت۲ 👇👇 به ما بپیوندید 🆔https://eitaa.com/fatemih2 🇮🇷
دیدی وقتی گرفتاری گره ای داری با خدا قول قرارایی میذاری؟ بعد وقتی مشکلت حل شد یادت میره!! امیدوارم قول و قرارمون با خدا تو خوشی هامون یادمون نره! بصیرت۲ 👇👇 به ما بپیوندید 🆔https://eitaa.com/fatemih2
6394269327.mp3
409.8K
🔰 👤کارشناس: ⁉️| سوال: 🔻چرا این نامگذاری!؟ ✅| پاسخ 🔻صوت را بشنوید رزمایش ثامن(20) | |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا