#برنامه_ریزی
مثال برنامه ریزی اول ۱:📝
خواندن شیمی
زیست
فیزیک
باید تا ساعت ده شب تموم بشه 🌿
مثال برنامه ریزی دوم ۲:📝
خواندن شیمی از ساعت ۲تا ۴
خواندن زیست از ساعت ۴تا۷
خواندن فیزیک از ساعت ۷تا ۱٠
🌿
#تلنگر‼️
تو هر رشته ای رو انتخاب کردی توی همون بهترین هستی پس ادامه بده کار نداشته باش به بقیه
تو اگر موفق بشی خودت خوشحال میشی یا بقیه؟ 🤨
خودت 😊
اگر شکست بخوری تو ناراحت میشی یا بقیه؟ 🤨
خودت😞
هر رشته ای که هستی بدون اگر به خدا ایمان داشته باشی موفق میشی 🤓
#یادآوری
اگر رشته ات
انسانی
ریاضی
تجربی
فنی
کار ودانش
معارف
هست فراموش نکن با یکم تلاش میتونی بهترین فرد توی رشته خودت بشی 🦋🤓
#یادآوری
اگر طلبه هستی 😎
ازت میخوام تلاش کنی وبه مسیرت ادامه بدی وناامید نشی وجا نزنی 🦋
هیچوقت به خاطر حرف های ناامید کننده مردم از هدفت دست نکش😉🦋
بدون با یکم تلاش میتونی بهترین بشی ‼️
|.🌚🌸
خیلی ها مۍپرسن🌿!
"ڪے گفٺہ محجبہ ها فرشٺہ اند؟"😌
||•امیرالمومنینعلے علیه السلام :🌼•||
• همانا عفیف و پاڪدامن فرشتہ اے ازفرشتہ هاسٺ💦🍒
#نهجالبلاغھ🌱'!
https://harfeto.timefriend.net/16324124018001
خیلے وقته چیزۍ نگفتینا!'
خب..
منتظرم🌸📻
ممنونیم(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا نمیدونه دستور میده، بعضیا بدشون میاد؟!🧐🌱💕
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_یکم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
یه خانم با صدای کلفتی گفت :
+ خانومای گل حجاب هاتون رو رعایت کنید الان آقایون و حاج آقا تشریف میارن .
روسریم رو کمی جلو کشیدم و به زمین خیره شدم ، قطره اشکی از چشمم پایین افتاد که سریع پاکش کردم .
خیلی آروم با بغض گفتم :
دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را .
شاید که چو بگذرم از او یابم آن گم شده شادی و سرورم را .
لب گزیدم و با دستم گونه های خیسم رو پاک کردم .
صدای همهمه جمع بلند شد و این نشون می داد که مَردا و حاج آقا اومدن .
صدای حاج آقا به قدری بلند بود که با کلمه به کلمه ای که از دهنش خارج میشد کل تار و پودم به لرزه می افتاد .
بسم الهی گفت و شروع کرد به خوندن خطبه عقد ، چشمام رو بستم و دستام رو مشت کردم .
تمام خاطرات سفر راهیان نور مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، بغض کردم ، یاد جمله ای افتادم و با بغض گفتم :
مسافر بی بدرقه من
آنقدر بیصدا رفتی که از وداع جا ماندم
باز به غیرت چشمانم
که آبی پشت سرت ریختند .
لبخند خیلی تلخی زدم و به اشک هام اجازه باریدن دادم .
با صدای حاج آقا که یک مرتبه اوج گرفت تمام حواسم رو بهش دادم .
+ آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید ، یک دسته آینه و شمعدان ، صد و چهارده عدد شاخه گل رز ...
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و بی صدا اشک ریختم ، نباید کسی متوجه حالم میشد ، به هیچ عنوان !
دستی به دماغم کشیدم و اشک های اطرافش رو پاک کردم ، بدون اینکه سرم رو بلند کنم حواسم رو به صدای حاج آقا دادم .
+ و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای امیر حجتی فرزند محسن حجتی در بیاورم ...
در کسری از ثانیه چنان جور سرم رو بلند کردم که صدای تقه گردنم رو شنیدم .
با همون چشمای خیس اشکم به صندلی ها نگاه کردم .
ا ... این ک ... که آراد نیست !
شکه شدم ، دستی به شقیقم کشیدم و دوباره به کسی که روی صندلی کنار کوثر نشسته بود نگاه کردم ، امیر حجتی !
امیر ! امیر نه آراد !
حسابی هنگ کرده بودم و مخم هیچ جوره کار نمی کرد .
پس آ ... آراد !
چشم چرخوندم که با چشمای آبی آراد روبرو شدم .
زل زدم بهش ، به دیوار تکیه کرده بود و با چهره ی آشفتش بهم نگاه می کرد .
ی ... یعنی این همه مدت من اشتباه می کردم !
یعنی حجتی ، امیر حجتی بوده برادر آراد !
نه خود آراد !
ی ... یعنی ...
همه چیز برام مثل روز روشن شد .
به قدری حالم بد بود که بوی اسپند زیر دماغم زد و باعث شد که محتوایات معدم به دهنم هجوم بیارن ، دست مژده رو فشردم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و از سالن خارج شدم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
از کنار آراد رد شدم و به سمت پله ها رفتم ، صدای پایی رو پشت سرم شنیدم به گمان اینکه مژده هست به سمتش برگشتم .
- چیزی نیست م ...
با دیدن آراد به تته پته افتادم و خجول سرم رو پایین انداختم .
بعد از چند ثانیه سکوت دستی به ته ریشش کشید و گفت :
+ پس دلیل اون رفتار ها توی راهیان نور برای این بود ؟!
شما فکر می کردید که بنده قرار هست ازدواج کنم ، درسته ؟!
با خودم میگفتم چرا دم به دقیقه بهم تبریک میگید پس به این خاطر بود ، سوء تفاهم پیش اومده بود .
از اینکه این همه رُک حرفش رو بهم زد عرق شرم روی پیشونیم نشست و حرارت بدنم بالا رفت ، متوجه همه چیز شده بود .
هیچی نگفتم و فقط به زمین خیره شدم .
کلافه گفت :
+ بنده یک عذر خواهی به شما بدهکارم ، اول برای اون روز کنار تانک ...
یعنی ...
واقعا شرمندم نمی دونم چی بگم چون اصلا حرفی برای گفتن ندارم ، فقط ازتون میخوام که حلالم کنید .
دست خودم نبود ، واقعا توی اون لحظه مغزم درست کار نمی کرد و نتونستم دستم رو کنترل کنم .
اون کارم فقط و فقط برای این بود که شما رو از حالت هپروت در بیارم چون طاقت دیدن ...
حرفش رو خورد و استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد .
جلوی اشک های لعنتیم رو نگرفتم و بدون هیچ ممانعتی بهشون اجازه باریدن دادم ، با همون صدای بغض دارم گفتم :
- کاری نکردید که بخوام حلالتون کنم ، یک یک شدیم .
سرم رو بلند کردم و برای آخرین بار توی چشمای آبیش زل زدم .
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت پایین رفتم که صدام زد .
+ مروا خانوم .
به سمتش برگشتم .
- بله .
نگاهی به سالن کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید .
لب باز کرد حرفی بزنه که صداش زدن ، نگاهی به من کرد و شرمنده ای زیر لب گفت و رفت .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_سوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
ماشین رو ، روبروی خونه آنالی خاموش کردم و چندتا بوق براش زدم .
دو هفته ای از عقد آقای حجتی می گذشت و توی این مدت هیچ خبری ازشون نداشتم .
امروز هم خونه مژده اینا به مناسبت تاسوعا نذری داشتند و قرار بر این بود که من و آنالی بریم کمکشون .
در ماشین باز شد و آنالی دستپاچه گفت :
+ سلام ، خوبی تو ؟
ببخشید معطل شدی ، روشن کن بریم.
استارت زدم و گفتم :
- سلام قربانت ممنون .
بعد از یک ساعت رانندگی روبروی خونه مژده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .
در حیاطشون باز بود ، چند باری به در زدم و با یه یالله وارد شدم .
دور تا دور حیاطشون پرچم های سیاه رنگی نصب شده بود و مداحی خیلی زیبایی در حال پخش شدن بود .
قابلمه های بزرگی روی زمین گذاشته بودن و چند تا خانوم مسن هم در حال شستن سبزی ها بودن ، به سمت مامان مژده رفتم و سلام علیکی کردم .
به گفته مامانش دخترا داخل بودن ، وارد هال شدم و چند باری صداشون زدم .
مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد .
+ سلام خواهر شوهر جان ، خوش اومدی .
سلام فاطمه خانوم خوب هستید ؟ خوش اومدید .
آنالی لبخندی زد و در جوابش تشکری کرد .
آیه و کوثر مداحی گذاشته بودند و در همین حین هم مشغول کار کردن بودند .
رو به مژده گفتم :
- من چه کنم مژی جون ؟!
به روی اُپن اشاره کرد و گفت :
+ اون سبزی ها رو بیار پایین و بی زحمت تمیزشون کن .
بلند شدم و به سمت اُپن رفتم همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل و با صدایی که میلرزید گفت :
+ مژده خبری از راحیل نداری ؟
آخرین بار کی باهم در تماس بودید ؟!
مژده کفگیر رو توی سینک گذاشت و هراسون به سمت مرتضی دوید .
- حدود یک ساعت قبل از حرکتش باهام تماس گرفت ، چطور ؟!
+ دقیقا چه ساعتی بود ؟!
مژده نگاهی به ساعت انداخت .
+ حدودای هفت صبح بود ، اتفاقی افتاده مرتضی ؟
همین که آقا مرتضی خواست حرفی بزنه صدای جیغ خانوم های توی حیاط بلند شد .
آقا مرتضی به سمت حیاط دوید و همون جا روی زمین افتاد .
پلاستیک سبزی ها از دستم افتاد و با گفتن یا حسینی به سمت حیاط دویدم .
همه ی خانوم ها کارهاشون رو رها کردن و دور آقا مرتضی و مادرش جمع شدند .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
مامان مژده روی زمین افتاده بود و صورتش رو چنگ میزد ، روسریش از سرش در اومده بود که خانوم های اطراف به اجبار روسری رو سرش کردن .
با دیدن کاوه توی قسمت آقایون بدون اینکه به بقیه توجه کنم به سمتش دویدم و با لکنت گفتم :
- داداش اتفاقی برای راحیل افتاده ؟!
کاوه کلافه نفسی کشید و سرش رو پایین انداخت .
+ مرتضی سر صبحی باهاش صحبت کرد جوابش رو داد .
یه نیم ساعت بعدش دوباره تماس گرفت گفت که تلفنش خاموشه .
پدر و مادرش هم تازه تماس گرفتن ببینن رسیده یا نه اما همین الان از بیمارستان تماس گرفتن که راحیل خانوم و برادرش توی راه تصادف کردند و متاسفانه هر دو نفر فوت شدند .
چندبار کلمه آخری که کاوه گفت رو با خودم تکرار کردم " فوت " هین بلندی کشیدم و تعادلم رو از دست دادم ، خواستم روی زمین بی افتم که کاوه بازو هام رو گرفت و من رو توی آغوشش کشید .
دستام رو دور کمرش حلقه کردم و بی صدا اشک ریختم ، تمام خاطراتم با راحیل مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، از اولین باری که توی اتوبوس دیدمش ، دعواهامون ...
قضاوت های نابجای من و ...
سرم رو از روی شونه کاوه برداشتم ، حسابی پشت لباسش رو با اشکام خیس کرده بودم .
از آغوشش بیرون اومدم و با دستم دیوار رو گرفتم ، هر لحظه جمعیت توی حیاط بیشتر میشد و صداهای جیغ بلندتر و بلند تر میشد .
گوشه ای از حیاط نشستم و مثل دیوونه ها به روبرو خیره شدم ، مژده غش کرده بود اما نای بلند شدن نداشتم که به سمتش برم ، کاوه که وضعیتش رو دید بدون توجه به حال خراب من به سمت اون رفت .
به آیه نگاهی انداختم ، آراد در آغوشش گرفته بود ، همزمان با نگاه من به آراد اون هم سرش رو بلند کرد که با هم چشم تو چشم شدیم نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دوختم .
سرم رو ، روی زانو هام گذاشتم و بی صدا اشک ریختم .
طفلکی راحیل ، رفت اون دنیا روحش ابدی شد رفت پیش معشوقش .
+ مروا پاشو .
اشک هام رو پاک کردم و به آنالی نگاه کردم .
- ها ؟
+ چرا اینجا نشستی ؟!
بلند شو الان میخوان بیان این قابلمه ها رو ببرن ، پاشو توی راه نشستی .
دستای آنالی رو گرفتم و با هزار تا زحمت از روی زمین بلند شدم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
کنار مژده نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم لیوان آب قند رو به سمتش گرفتم با صدای دو رگه ای گفتم :
- بیا یکم از این بخور .
مژده معنی زندگی رو باید درک کنی و بپذیری .
باید بپذیری که زندگی همینه ، خوشی داره ناخوشی داره .
تلخی داره شیرینی هم داره ، تولد داره مرگ هم داره ، بیماری داره سلامتی هم داره .
هدفت از زندگی چیه مژده ؟! هان ؟
باید بپذیری این چیزا رو و اگر درکشون کنی دیگه در برابر غم هات افسرده و بی انگیزه نمیشی .
همه دارن !
مرگ که فقط برای همسایه نیست !
به قول بی بی شتریه که دم هر خونه میخوابه .
هق هقش بلند شد ، شونه هاش لرزید و چادرش رو بیشتر روی سَرش کشید .
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد .
صدای شیون جمعیت بلند شد و شونه های مژده هم لرزید .
+ خانم فرهمند بی زحمت یکم جابه جا میشید .
با چشمای قرمزم نگاهی به آراد کردم .
- بله ببخشید .
کمی جابه جا شدم تا بتونه رد بشه ، چند ثانیه به صورتم زل زد و سرش رو پایین انداخت و رفت ، دیگه نگاه های گاه و بی گاه آراد برام اهمیتی نداشت ، نمی دونم چرا اینقدر آشفته بود ، اون روز میخواست حرفی رو بزنه اما نتونست و دلیل این پریشونی توی نگاهش رو هم اصلا متوجه نمیشدم .
سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه اما من متوجه نمی شدم و این بیشتر اذیتم می کرد .
نگاهی به مژده انداختم و دستم رو روی دستش گذاشتم .
- اتفاقا باید به جای زانوی غم بغل گرفتن خوشحال باشی که راحیل توی تاسوعای حسین روحش ابدی شده .
از زیارت امام رضا .ع. برگشته و توی راه تصادف کرده ، قشنگه نه ؟!
من که خیلی حسودیم شد .
این گریه های تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه !
ممکنه راحیل برگرده ؟ نه خب برنمیگرده .
به جای گریه کردن پاشو یه قرآنی چیزی براش بخون اینجوری خیلی خوشحال میشه و روحش کمی آروم میشه .
چادر رو از روی سرش برداشت و با چشمای قرمزش بهم زل زد .
+ م ... مروا .
با بغض گفتم :
- جان مروا .
صدای ناله و جیغ و داد خانوم ها بلند شد که به عقب برگشتم و نگاهی به در ورودی انداختم .
خواهرای راحیل اومده بودن .
یکی از خواهراش به محض ورودش غش کرد و روی زمین افتاد ، خانوما شروع کردن به جیغ زدن .
دست مژده رو فشردم و سریع به سمت خواهر راحیل رفتم .
- برید کنار ، یکم اینجا رو خلوت کنید بزارید هوا بیاد .
کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، چشم و ابروش همون چشم و ابروی راحیل خدابیامرز بود .
دستم رو به سمت کمرش بردم که یکی از خانوما با داد گفت :
+ بهش دست نزن .
با تعجب گفتم :
- چرا ؟!
پرستارم نگران نباشید .
دوباره دستم رو به سمت کمرش بردم که گفت :
+ بارداره ، ممکنه اتفاقی براش بی افته .
هول کردم و دستپاچه گفتم :
- با اورژانس تماس بگیرید هرچه سریعتر .
شماها هم دورش رو یکم خلوت کنید .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
قبل از خواب یکمے باهم حرف بزنیم؟!
راجب اربعین،کربلا،نع؟!
دل توام شکسته میدونم!'💔