•
مۍگفـت:دلـتکھگرِفتقرآنروبردآر،بـسماللّٰهبگـو
یھصفحہاشروبـٰازکنبگو . .
خدایـٰایکمبـٰاهـامحـرفبزنآرومشم ! فقطتـومیتونۍآروممکنــے 💛'
.
تیـپ فـاطمیون🌼!'
تا شب ثابت بمونیم آموزش ساخت متن متحرک رو ارسال میڪنم!'😌🌸 همراه ما باشید
فیلممون حاضره(:
😌🌸🎥³⁶⁰بشیم میفرستم
تحریم بزرگ‼️
ما از امام مهدی عج محروم شده ایم
و هیچکس از این تحریم صدایش در نیامد
نه مذاکره ای...
نه توافق نامه ای...
نه تلاشی برای اعتماد سازی...!
#کجایکاریم؟!💔
#بدنیستبهخودمونبیایم
آرزوهاتو فالو کن!
مطمئن باش یه روزی بک میدن
اونم با کمک خدا😌💕
#معبود_نازنینم💜^!
﹏﹏🔮⃟🍇﹏﹏
تیـپ فـاطمیون🌼!'
اربعین محضر ارباب رسیدی
از ما برسان محضر ارباب سلامی(:💔
تیـپ فـاطمیون🌼!'
‹📻🔗›
•
•
بَـہدوستـآنَـشمۍگفـت:هَمـیشِـہبِـگیدمـآتـآ
لَحظِـہآخَـر،تـآجـآیۍڪِهنَـفَـسدٰاریـمبَـرا؎
اِسـلآموانـقلآبخِـدمَـتمۍڪُنـیم..✾!'シ
•
•
🔗⃟📻¦⇢ #ڪلام_شھید••
تیـپ فـاطمیون🌼!'
|•🐰🌸•|
رفیق🌚!
حضورتکنارممانندنسیمۍزیباست🍒(:
بردرختهاۍسرسبز😌🌿؛
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها .
صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم .
لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم .
- بیا گلی یکم از این بخور .
با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت :
+ همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیرم .
یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ...
قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن .
به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد
چشم دوختم .
با صدای خیلی بلندی فریاد زد :
+ راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟!
دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم .
کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد .
با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت .
+ راحیل بگو دروغه !
بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی .
بگو دوباره بهم زنگ میزنی ، دوباره باهم میریم دیدن لباس عروس ها .
راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟
چرا رفتی چرا راحیل !
تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ، نه نیست ، توآسمونی بودی .
با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت .
دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم ، مژده همون طور که توی سر و صورت خودش میزد وارد هال شد و به سمت آیه رفت ...
آیه با دیدن مژده انگار بنزین روی آتیشش ریختن و اون هم شروع کرد به خودزنی این وسط تنها کسی که مانع این کارشون بود کوثر بود ، من توان بلند شدن نداشتم و بدنم مدام میلرزید .
آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت .
+ مروا آق ... ا مرتضی ...
دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم .
- آقا مرتضی چی ؟!
+ حالش خیلی خرابه .
نگاه بی روحم رو بهش دوختم و به سمت یخچال رفتم ، ظرف در بسته ای که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم .
لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم .
- بیا این ها رو بهش بده .
یکی بهش بدی ها !
نگاهی غم انگیز به آیه و مژده انداخت و از هال بیرون رفت .
دستی به شقیقه ام کشیدم و کنار آیه نشستم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
هنوز چند دقیقه ای از رفتن آنالی نگذشته بود که در هال با شتاب باز شد و آنالی با چشمایی گریون وارد شد .
چادرش رو سرش کرد و خواست کیفش رو برداره که بلند شدم و به سمتش رفتم .
- چی شده ؟!
در حالی که هق هق می کرد کیفش رو برداشت .
+ دیگه یک دقیقه هم اینجا نمی مونم .
با عصبانیت کیف رو از دستش گرفتم و با دستم به بازوش زدم .
به آیه اینا اشاره کردم و با چشم و ابرو گفتم که اینجا جای صحبت کردن نیست و با هم به سمت گلخونه رفتیم .
- خب بگو چی شده ؟
دستی به چشماش کشید و گفت :
+ آ ... آب براش بردم ، اول آب رو از دستم گرفت اما وقتی فهمید منم بدون اینکه آب بخوره ، لیوان رو پرتاب کرد که صد تیکه شد .
دوباره خواست گریه کنه که کلافه گفتم :
- به خدا سرم خیلی درد میکنه آنالی .
گریه نکن ، حرف رو بزن .
+ ب ... باشه میگم .
لیوان رو شکوند و گفت که اون روز توی کافه که دستم رو به دستش زدم ، ظهرش اومده بود خونه و راحیل خانوم دلیل عصبانیتش رو پرسیده بود آقا مرتضی هم همه چیز رو براش توضیح داده، راحیل خانوم هم خیلی ناراحت شده بود .
به اینجای حرفش که رسید با گریه گفت :
+ گ ... گفت که دیگه نمی خواد من رو ببینه چون باعث شدم راحیل خانوم ناراحت بشه .
گفت که برم گم بشم .
کلافه نفسی کشیدم و با دستم به دیوار کوبیدم .
- آنالی تو دیوانه شدی ؟!
واقعا برای این حرف آقا مرتضی میخوای بری ؟
میخوای من رو دست تنها بزاری و بری ؟
بابا مگه وضعیتشون رو نمی بینی ، دو تا جوون از دست دادن ، دخترشون تازه عروس بوده ، پسره بیست سالش بوده !
مگه وضعیت آیه و مژده رو نمی بینی ؟!
اینها داغدارن بفهم ، آنالی بفهم !
اگر چیزی بگن اصلا دست خودشون نیست ، هرچی میگن از روی عصبانیته ، حالشون خیلی بده آنالی !
یکم درک کن ، از این به بعد هم دور و ور آقا مرتضی نپلک خودم کارها رو انجام میدم .
بیا برو پیش آیه اینا ، حواست بهشون باشه خودم خرما ها رو میبرم .
چادرش رو از سرش در آورد و با چادر صورتش رو پاک کرد و به سمت آشپزخونه رفت .
ظرف خرما ها رو برداشتم و از هال خارج شدم .
توی حیاط اینقدر آدم نشسته بود که جا برای سوزن انداختن نبود ، نگاهم به سمت در حیاط رفت آقا مرتضی با موهایی پریشون و صورتی قرمز کنار در افتاده بود ، کاوه هم کنارش نشسته بود و دستاش رو گرفته بود که مبادا خودزنی کنه .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
قرص مسکنی توی دهنم انداختم و لیوان آب رو یک نفس بالا کشیدم .
نگاهی به بهار کردم و قرآن رو از دستش گرفتم :
- پاشو برو کمک مژده لباس هاش رو بپوشه من ماشین رو آماده می کنم .
بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت اتاق مژده رفت ، دیشب برای اینکه مواظب حال مژده و آیه باشم خونه نرفتم و تا صبح کنارشون موندم .
جنازه ها رو دیروز عصر بردن سردخونه بهشت زهرا و امروز صبح علی الطلوع مادر و خواهرای راحیل برای غسل با آقا مرتضی راهی غسالخونه شدن .
قرار بود بعد از نماز ظهر عاشورا مراسم تشییع و تدفین رو برگزار کنند .
با صدای آه و نالهی ضعیفی که از مژده می اومد به سمتشون برگشتم ، توی این یک روز حسابی شکسته شده بود ، لب به آب و حتی غذا هم نمی زد .
آیه رو هم سر صبحی کوثر و آقا امیر همراه خودشون بردند .
به سمتشون رفتم و همراه بهار بازو های مژده رو گرفتم ، مژده رو صندلی عقب نشوندم که بهار هم برای احتیاط کنارش نشست .
استارت زدم و به سمت بهشت زهرا حرکت کردم .
در حالی که به سمت چپ می پیچیدم ، شماره مامان رو گرفتم .
- الو ، کجایین ؟!
+ رفتیم دنبال بی بی یه نیم ساعت دیگه میایم سمت بهشت زهرا .
- خیلی خب ، زودتر بیایین چون نمیخوان مراسم طولانی بشه و مردم معطل بشن .
مامان باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد ، موبایلم رو ، روی صندلی انداختم و از توی آینه به مژده نگاه کردم ، مثل دیوونه ها با خودش صحبت می کرد و گاهی هم بلند بلند شروع می کرد به فریاد زدن .
بهار که متوجه نگاه هام شد سری تکون داد که گفتم :
- با فاطمه تماس گرفتی ؟!
+ آره گفت میاد .
- خوبه .
به بهشت زهرا رسیدیم ، گوشه ای ماشین رو پارک کردم و زودتر از بقیه از ماشین پیاده شدم .
در سمت بهار رو باز کردم و با کمک بهار مژده رو از ماشین بیرون آوردیم .
با دیدن افراد زیادی که اونجا بودند دوباره شروع کرد به گریه کردن ، از دیشب تا حالا گریه نکرده بود و فقط توی شک بود اما با دیدن جمعیتی که اونجا حضور داشتند دیگه متوجه شده بود که خواب نیست و باید تا یک ساعت دیگه راحیل رو توی قبر بزارند و با سنگ و خاک روش رو بپوشونند .
راحیلی که از جنس فرشته ها بود ، هر لحظه که به یاد راهیان نور می افتادم چهره راحیل روبروی چشمام می اومد و بیشتر عذابم می داد .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_نهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
زیر بازو های مژده رو گرفتم و در حالی که اشک می ریختم سعی کردم از روی خاک ها بلندش کنم .
از دور تابوت ها رو دیدم که بر دوش آقایون داشتند به سمت ما می اومدند با دیدن تابوت ها صدای شیون جمعیت بلند شد و مادر راحیل به سمت قبر ها رفت ، خودش رو توی یکی از قبر ها انداخت و در حالی که به سر و صورتش میزد با فریاد گفت :
+ اینجا من جا نمیشم !
بچه هام رو نزارید اینجا ، روشون خاک نریزید !
نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشک هام روی گونه هام جاری شد .
قسم به بی کسی ،آن امام سر جدا/لااله الا الله
به سوز اَلعَطَش ، کودکان در خیمه ها/لااله الا الله
به زینب و به رُباب،هم سه ساله هم سقّا/لااله الا الله
به حقّ اصغر و هم،پیکر ارباً ارباً/لااله الا الله
جمعیتی که اونجا بودند همگی با هم فریاد می زدند لا اله الا الله ...
مژده در کسری از ثانیه دستش رو از دستم جدا کرد و به سمت قبر ها دوید و کنار یکیشون زانو زد و با دستش خاک ها رو ، روی سرش ریخت و راحیل رو صدا زد ، خواهرای راحیل با دیدن بی قراری مژده شروع کردند به جیغ زدن .
تابوت ها رو، روی زمین گذاشتند و آقا مرتضی وارد یکی از قبر ها شد .
جنازه ای رو همراه با یکی دیگه از آقایون بلند کردند که صدای جیغ خانوم ها بلند شد .
آقا مرتضی شروع کرد به گریه کردن و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد ، گریه هاش عجیب بدنم رو به لرزه می انداخت تا به حال ندیده بودم یه مرد اینجوری گریه کنه ، یه مرد غرور داره و همه فکر می کنند که دل مرد ها سنگه اما مرد ها توی همچین شرایطی خیلی بیشتر از خانم ها احساساتی هستند .
جنازه ای که آقا مرتضی اون رو توی قبر گذاشت راحیل بود ، خیلی سخته که عشقت رو با دستای خودت خاک کنی .
با کمک آراد آقا مرتضی از قبر خارج شد و در حالی که گریه می کرد سنگ بزرگی رو به مردی که در داخل قبر بود داد تا بر روی جنازه بزاره .
لرز گرفتم ، به یاد اون روزی افتادم که بند کفن خودم رو باز می کنند و سمت راست صورتم رو ، روی خاک های قبر می زارند با فکر کردن به اون لحظه بیشتر از قبل هق هقم بلند شد .
مرد مسنی با صدای خیلی بلندی شروع کرد به نوحه خوندن .
من جوان بودم مکن گریه برایم مادرم .
تو مکن گریه برایم ای عزیزم خواهرم .
من جوان بودم پدر جان اشک از بهرم مریز .
ای برادر جان تو پر کن جای من را ای عزیز .
من جوان بودم رفیقان رفتم از بین شما .
سوز عجیبی توی صداش بود و با کلمه به کلمه ای که می گفت صدای آه و ناله جمعیت بلند میشد.
رفتم و گویم رفیقان حق نگهدار شما .
من جوان بودم خداوند این چنین تقدیر کرد .
حکمت این بود و اجل این چنین تقدیر کرد .
آیه کوثر رو به عقب هل داد و به سمت قبر راحیل دوید ، دستای مژده رو گرفت و هر دوتاشون همزمان شروع کردند به خودزنی .
مادر راحیل بالای قبر ها ایستاد و با لهجه لری که داشت تلخ گفت :
+ سی کَموتون بگیروُم ؟
سی کَموتون لالایی بخونُم ؟!
مَمَدُم راحیلُم ...
دستاش رو بلند کرد و با لهجه ای که داشت شروع کرد بلند بلند فریاد زدن و کسایی که متوجه میشدن چی میگه هق هق شون بلند شد .
بین دو تا قبر نشست و شروع کرد به لالایی خوندن ...
لالای لای لای عزیزوم
لالای دار و ندارم
خدا خیرش نده هر کی کرد ای درد و بارم
لا لای شیرین زوونم
خدا دردت و جونم
و زندت ری نداشتم بل سر مردت بخونم
لالای زندیم عذابه
لالای کی چی ربابه
لالای لای هر کی دی داغ بچش حونش خرابه
لالای سهتم بلالوم
لالای اشکهسه بالوم
دلم خش بی تو ایمونی ایابی مرد مالوم
لالای لای رودم هی په چه بلی بی سرم اوردی
لالای لای لای عزیزم رهتی و نونی چه وم کردی
بغضم ترکید و همراه با جمعیت شروع کردم به گریه کردن.
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_دهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
پنجاه روز از فوت راحیل و برادرش گذشته بود ، روز های خیلی سختی رو در نبودشون با کمک خدا پشت سر گذاشتیم.
کاوه بعد از مدت ها تونست مژده رو راضی کنه که لباس های سیاهش رو عوض کنه و دستی به سر و صورتش بکشه.
اما آقا مرتضی هنوز لباس های سیاه تن کرده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و صحبت باهاش رو نداشت.
خانواده راحیل هم به شهر خودشون رفتن و به آقا مرتضی گفتند که میتونه ازدواج مجددی داشته باشه و اونها با این موضوع مشکلی ندارند.
این پنجاه روز مثل پنجاه سال برامون گذشت.
آراد هم توی این مدت بارها میخواست بهم چیزی بگه اما موقعیتش پیش نمی اومد ، گاهی اوقات هم که میخواست سر صحبت رو باز کنه من هزار تا بهانه می آوردم و فرار می کردم ، از هفتم راحیل به بعد هم دیگه ندیدمش ، انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین.
کنار خونه آراد اینا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، به گفته آیه آراد رفته بود کرج و تا شب سر و کله اش پیدا نمی شد.
آیفون رو زدم که پس از چند ثانیه انتظار در باز شد.
در رو بستم و وارد حیاط شدم.
چند باری با کلید ماشین به در هال زدم که در باز شد و آیه با لبخند گفت :
+ سلام عزیزم خوش اومدی، خوبی ؟!
مامان اینا خوبن ؟!
چرا دم در، بیا تو کسی نیست.
لبخندم عمق گرفت.
- سلام گلی ، قربانت ممنون .
خداروشکر خوبن، سلام رسوندن.
وارد هال شدم و در رو پشت سرم بستم.
- تو چطوری خوبی ؟!
آیه در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت :
+ هی ، چون میگذرد غمی نیست.
مروا جان راحت باش خونه خودته ، نبینم غریبی کنی ها !
مامان اینا که رفتن شهرستان خونه عمه اینا و حالا حالا ها هم سر و کلشون پیدا نمیشه.
چادرم رو از سرم در آوردم و روی دسته مبل گذاشتم.
با اصرار هایی که آیه به مامان کرد قرار بر این شد که تا بعدازظهر خونشون بمونم.
آیه هنوز لباس های سیاهش رو در نیاورده بود و به گفته خودش میخواست تا سال راحیل بمونه ، پیرهن صورتی رنگی رو از کیفم خارج کردم ، بلندیش تا زیر زانو بود و آستین های پفی داشت.
لبخندی زدم و پیرهن به دست به سمت آشپزخونه رفتم.
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •