#برنامه_ریزی 📚
حالا برنامه ریزی یعنی چی؟
یعنی مدیریت زمان به طور دقیق وحرفه ای 🤓
که ما برای هر ساعت در یک روز کامل برنامه ریزی میکنیم 😊🤓📝
#برنامه_ریزی 📚
خیلی از ما در درس خوندن عالی هستیم
اما در کل برنامه ریزی نداریم وبه درس خوندن با برنامه اعتقادی نداریم ❌😕
#برنامه_ریزی
اما رفقا یادتون باشه بدون برنامه ریزی موفقیتی هم در کار نخواهد بود حتی اگر تمام نمرات شما ۲۰ باشد 🙊🙁❌
#برنامه_ریزی
برنامه ریزی دارای اهمیت زیادی در زندگی هست حتی ما برای رسیدن به اهداف کوتاه مدت وبلند مدتمون نیاز به برنامه ای دقیق داریم! 🤓
#برنامه_ریزی
خب اینم از نحوه برنامه ریزی 😍😎
رفقا فکر نکنید حتما باید کلی پول بدید تا مشاوره واستون برنامه بریزه
خودتون بهترین برنامه ریز برای خودتون هستید 🤓
#موفقیت
هیچوقت جواب حرفای منفی دیگران رو نده ‼️☺️
وقتی موفق شدی میبینند واین بار تلافی تمام سکوت هایی که کردی هست که اونا رو محکوم میکنه 🤓
#موفقیت
اگر واقعا دوست داری موفق بشی باید چند کار رو انجام بدی ‼️🦋🤓
۱-باید قید مهمونی های خانوادگی رو بزنی ✓
۲-با عشق درس بخونی ✓ نه بی حوصله ❌
۳-هیچوقت نماز اول وقتت رو فراموش نکن ‼️
۴-خیلی تلاش کن اگر یک بار شکست خوردی دوباره محکم تر وقوی تر ادامه بده😎
۵-از کسایی که نا امیدت میکنند فاصله بگیر امیدت باید به خدا باشه نه حرف بنده های خدا🙂😎
#برنامه_ریزی
ما دو نوع برنامه ریزی داریم 📝🤓:
۱:ما تمام کارهایی که در یک روز قرار است انجام دهیم روی یک ورقه مینویسیم ومثلا میگیم طی چهار ساعت باید انجام بدیم 🤓🌿
۲:اینکه برنامه ها رو به بخش های کوچکتری تقسیم میکنیم وسر ساعت های معین به اون ها عمل میکنیم 🌿🤓
#برنامه_ریزی
مثال برنامه ریزی اول ۱:📝
خواندن شیمی
زیست
فیزیک
باید تا ساعت ده شب تموم بشه 🌿
مثال برنامه ریزی دوم ۲:📝
خواندن شیمی از ساعت ۲تا ۴
خواندن زیست از ساعت ۴تا۷
خواندن فیزیک از ساعت ۷تا ۱٠
🌿
#تلنگر‼️
تو هر رشته ای رو انتخاب کردی توی همون بهترین هستی پس ادامه بده کار نداشته باش به بقیه
تو اگر موفق بشی خودت خوشحال میشی یا بقیه؟ 🤨
خودت 😊
اگر شکست بخوری تو ناراحت میشی یا بقیه؟ 🤨
خودت😞
هر رشته ای که هستی بدون اگر به خدا ایمان داشته باشی موفق میشی 🤓
#یادآوری
اگر رشته ات
انسانی
ریاضی
تجربی
فنی
کار ودانش
معارف
هست فراموش نکن با یکم تلاش میتونی بهترین فرد توی رشته خودت بشی 🦋🤓
#یادآوری
اگر طلبه هستی 😎
ازت میخوام تلاش کنی وبه مسیرت ادامه بدی وناامید نشی وجا نزنی 🦋
هیچوقت به خاطر حرف های ناامید کننده مردم از هدفت دست نکش😉🦋
بدون با یکم تلاش میتونی بهترین بشی ‼️
|.🌚🌸
خیلی ها مۍپرسن🌿!
"ڪے گفٺہ محجبہ ها فرشٺہ اند؟"😌
||•امیرالمومنینعلے علیه السلام :🌼•||
• همانا عفیف و پاڪدامن فرشتہ اے ازفرشتہ هاسٺ💦🍒
#نهجالبلاغھ🌱'!
https://harfeto.timefriend.net/16324124018001
خیلے وقته چیزۍ نگفتینا!'
خب..
منتظرم🌸📻
ممنونیم(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا نمیدونه دستور میده، بعضیا بدشون میاد؟!🧐🌱💕
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_یکم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
یه خانم با صدای کلفتی گفت :
+ خانومای گل حجاب هاتون رو رعایت کنید الان آقایون و حاج آقا تشریف میارن .
روسریم رو کمی جلو کشیدم و به زمین خیره شدم ، قطره اشکی از چشمم پایین افتاد که سریع پاکش کردم .
خیلی آروم با بغض گفتم :
دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را .
شاید که چو بگذرم از او یابم آن گم شده شادی و سرورم را .
لب گزیدم و با دستم گونه های خیسم رو پاک کردم .
صدای همهمه جمع بلند شد و این نشون می داد که مَردا و حاج آقا اومدن .
صدای حاج آقا به قدری بلند بود که با کلمه به کلمه ای که از دهنش خارج میشد کل تار و پودم به لرزه می افتاد .
بسم الهی گفت و شروع کرد به خوندن خطبه عقد ، چشمام رو بستم و دستام رو مشت کردم .
تمام خاطرات سفر راهیان نور مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، بغض کردم ، یاد جمله ای افتادم و با بغض گفتم :
مسافر بی بدرقه من
آنقدر بیصدا رفتی که از وداع جا ماندم
باز به غیرت چشمانم
که آبی پشت سرت ریختند .
لبخند خیلی تلخی زدم و به اشک هام اجازه باریدن دادم .
با صدای حاج آقا که یک مرتبه اوج گرفت تمام حواسم رو بهش دادم .
+ آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید ، یک دسته آینه و شمعدان ، صد و چهارده عدد شاخه گل رز ...
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و بی صدا اشک ریختم ، نباید کسی متوجه حالم میشد ، به هیچ عنوان !
دستی به دماغم کشیدم و اشک های اطرافش رو پاک کردم ، بدون اینکه سرم رو بلند کنم حواسم رو به صدای حاج آقا دادم .
+ و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای امیر حجتی فرزند محسن حجتی در بیاورم ...
در کسری از ثانیه چنان جور سرم رو بلند کردم که صدای تقه گردنم رو شنیدم .
با همون چشمای خیس اشکم به صندلی ها نگاه کردم .
ا ... این ک ... که آراد نیست !
شکه شدم ، دستی به شقیقم کشیدم و دوباره به کسی که روی صندلی کنار کوثر نشسته بود نگاه کردم ، امیر حجتی !
امیر ! امیر نه آراد !
حسابی هنگ کرده بودم و مخم هیچ جوره کار نمی کرد .
پس آ ... آراد !
چشم چرخوندم که با چشمای آبی آراد روبرو شدم .
زل زدم بهش ، به دیوار تکیه کرده بود و با چهره ی آشفتش بهم نگاه می کرد .
ی ... یعنی این همه مدت من اشتباه می کردم !
یعنی حجتی ، امیر حجتی بوده برادر آراد !
نه خود آراد !
ی ... یعنی ...
همه چیز برام مثل روز روشن شد .
به قدری حالم بد بود که بوی اسپند زیر دماغم زد و باعث شد که محتوایات معدم به دهنم هجوم بیارن ، دست مژده رو فشردم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و از سالن خارج شدم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
از کنار آراد رد شدم و به سمت پله ها رفتم ، صدای پایی رو پشت سرم شنیدم به گمان اینکه مژده هست به سمتش برگشتم .
- چیزی نیست م ...
با دیدن آراد به تته پته افتادم و خجول سرم رو پایین انداختم .
بعد از چند ثانیه سکوت دستی به ته ریشش کشید و گفت :
+ پس دلیل اون رفتار ها توی راهیان نور برای این بود ؟!
شما فکر می کردید که بنده قرار هست ازدواج کنم ، درسته ؟!
با خودم میگفتم چرا دم به دقیقه بهم تبریک میگید پس به این خاطر بود ، سوء تفاهم پیش اومده بود .
از اینکه این همه رُک حرفش رو بهم زد عرق شرم روی پیشونیم نشست و حرارت بدنم بالا رفت ، متوجه همه چیز شده بود .
هیچی نگفتم و فقط به زمین خیره شدم .
کلافه گفت :
+ بنده یک عذر خواهی به شما بدهکارم ، اول برای اون روز کنار تانک ...
یعنی ...
واقعا شرمندم نمی دونم چی بگم چون اصلا حرفی برای گفتن ندارم ، فقط ازتون میخوام که حلالم کنید .
دست خودم نبود ، واقعا توی اون لحظه مغزم درست کار نمی کرد و نتونستم دستم رو کنترل کنم .
اون کارم فقط و فقط برای این بود که شما رو از حالت هپروت در بیارم چون طاقت دیدن ...
حرفش رو خورد و استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد .
جلوی اشک های لعنتیم رو نگرفتم و بدون هیچ ممانعتی بهشون اجازه باریدن دادم ، با همون صدای بغض دارم گفتم :
- کاری نکردید که بخوام حلالتون کنم ، یک یک شدیم .
سرم رو بلند کردم و برای آخرین بار توی چشمای آبیش زل زدم .
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت پایین رفتم که صدام زد .
+ مروا خانوم .
به سمتش برگشتم .
- بله .
نگاهی به سالن کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید .
لب باز کرد حرفی بزنه که صداش زدن ، نگاهی به من کرد و شرمنده ای زیر لب گفت و رفت .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •