یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
#امام_زمان
#دینا
@fatere133
.
همیشه یه چیزی هست
که آدم بِخاطِرِش اِدامه بده🪐
بِهِش فِکر کُن
هَمیشه یه چیزی هَست :)🤍✨
صبحتون بخیر 🌞
#انگیزشی
#دینا
@fatere133
.
نوشته بود:
کوهها به عشق ِ
امام رضا هشت می شوند ...
قشنگ نوشته بود ،
به دلم نشست🩵:)
- آقا جونم !
امتداد فاصله ها
از اعتبار عاطفه ها نمیکاهد
همیشه هستی
همین حوالی در قلبم💛🕌
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#دینا
@fatere133
ذکــــرروزچـهـارشـنـبـه
•یـاحـیویـاقـیـوم•
ایزنـدهوپـایـنـده
•ذکرروزچهارشنبهموجبعزتدائمیمیشود!
#دینا
@fatere133
بسم الله الرحمن الرحیم 🦋
کلاس های روز پنجشنبه۱۰ آبان ماه در فرهنگسرا بهمن در پاتوق دخترونه فاطره برگزار می شه
منتظر دخترای خلاق و پر تلاش فاطره هستیم
🌷کلاس دلوان (دبستانی ها) ۹ تا ۱۰و نیم صبح
🌷کلاس سرود ۱۰ ونیم تا ۱۲ ظهر
🌷کلاس تاو (نوجوان )۱۲و نیم تا ۱و نیم
🌷خانه بازی نوجوان ۲ تا ۴
لطفا اعلام حضور فراموش نشه😉
کافه بازی نوجوان در لابی تالار آوینی بر گزار خواهد شد.
به جای نگاه کردن به جای خالی تمام
نداشتههات به قلبت نگاهی بنداز که
خونه خداست ♥️
ـ و الله يكفی عبده ؛
ـ ــ و خدا برای بندهاش کافیست :)
#تینا
#شکر_گزاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی دلتون برای
هر چیزی قشنگی که میتپه
خداوند همونو به دلتون بده
الهی آمین
صبحتون شاد✨🤍
#دینا
@fatere133
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
پنج شنبه تون پر از خیر و برکت و تفکر
کلاس خلاقیت معنوی ابتدایی
#خودآگاهی
سلااام
گود ظهرینگ ✨
امروز همچنان قرارمون تو #پاتوقه
تالار کنسله 😁
خیلی هم خوبه به صورت mp3 میشینیم 😎
همینقدر صمیمی 🫂
🪴#دعایمخصوصشبجمعه:
علامه مجلسی فرمودند
شب جمعه مشغول مطالعه بودم
به این دعا رسیدم
بسم الله الرحمن الرحیم
الْحَمْدُللہ مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِھا
وَ مِنَ الآخِرَہ اِلی بَقائِھا
اَلْحَمْدُاللہِ عَلی ڪُلِّ نِعْمَة
اَسْتَغْفِرُاللہ مِنْ ڪُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه
وَ ھُوَ اَرحَمُ الرّاحِمینَ
بعد از یک هفته مجدد خواستم آن را بخوانم، که در حالت مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم که:
ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم...
📚 نھج الفصاحه•صفحه ٣٢٢
@fatere133
#ناحله
#قسمت_سی_و_یکم
واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم
نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود
روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود
برگشت و به ریحانه نگاه کرد
بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم
ریحانه سینی چایی و جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت
+بح بح دست شما درد نکنه
چایی و پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت
با اشاره زن داداش نشست کنارش .
ظرف شیرینی و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون
دوباره جو مثه قبل شده بود
که بابا نگاهش و به روح الله دوخت
به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود
از تحصیلش پرسید
که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده
از دارایی و شغلش پرسید
که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد
و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه .
وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه.
با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم .
خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن
ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد
سعی کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود
۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه
با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده...
و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه...
از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد
با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه
وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن
دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شد
بیشتر خجالت کشیدن...
بابا گفت
+ریحانه جان مبارکه؟
ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید
دخترم
+سکوتت و چی تعبیر کنیم ؟
قبول میکنی دخترِ ما شی ؟
ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت
لبخندم و جمع کردم و اخم کردم
منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد
متوجه اخمم که شد لبخندش خشک و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد
مادر روح الله گفت
+اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی
ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید
نشستن سر جاشون دوباره .
همش داشتم حرص میخوردم
عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا
الان چرا چش ور نمیدارن از هم
معلوم نی چی گفتن ک...
اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق .
خوشبختانه خُلَم شده بودم .
درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن
تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه
دنبالش رفتم
داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود
به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم
وقتی برگشت گفت
+عهههه داداش ترسیدم
چیزی نگفتم که گفت
+چیه ؟
جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براش و
_چیه و بلااا
خجالت نمیکشی؟؟رفتی تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هی میخندیدی هااا؟
دستپاچه گفت
+عه داداش اذیت نکن دیگه
_یه اذیتی نشونت بدم من
دوییدم سمتش
دور میز میچرخید
+داداشششش
_داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه
علی اومد آشپزخونه و گفت
+ عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد
تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون ک دنبالش رفتم
با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش
صدا زن داداشم بلند شد
+ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو
با این حرف زن داداش گفتم
_عه عه عه دختره ی هل نزدیک بود همونجا بله رو بگههه
یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم
_خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد
همه خندیدن
بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد
ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد
رفت تو اتاقش
درو بست
بابا گفت شام بریم بیرون
رفتم تو اتاق ریحانه
با خشم گفت
+اون درو و واس چی گذاشیم ؟
باهام قهر بود
نشستم کنارش
هلم داد و گفت
+محمد برو بیرون میخوام بخوابم
دستشو گرفتمو بلندش کردم
یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد.
چادرشو سرکردو رفتیم بیرون!
@fatere133
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا فهمیدی رنگهای پایین تیوب خمیر دندانها چهمفهومی دارد
قرمز : طبیعی + محتویات شیمیایی
سیاه : کاملاً شیمیایی
سبز : طبیعی
آبی : طبیعی + دارویی
#دانستنی
#دینا
@fatere133