بسم الله الرحمن الرحیم 💞
برنامه فردا ۴ بهمن ماه
در #فرهنگسرای_بهمن
در #پاتوق_دخترونه_فاطره
به شرح زیر می باشد:
✨کلاس دلوان(دبستانی ها)
۹ تا ۱۰ و نیم
✨کلاس سرود و نمایش
۱۰ و نیم تا ۱۱:۴۵
✨کلاس تاو(نوجوان ها)
۱۲و نیم تا ۲
✨ خانه بازی نوجوان
۲ تا ۴
منتظر دختران خلاق فاطره🌱 هستیم😍
لطفا اعلام حضور فراموش نشه😉
@fatere133🌱
#قسمت_هفتاد_ششم
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود.
هیچ کس دل تو دلش نبود .
سخت ترین شرایط بود برای هممون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد .
زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن.
به ساعتم نگاه کردم.
دم دمای اذان صبح بود.
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم.
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت.
نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود.
ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود.
چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد .
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده.
صدای اذان گوشیم بلند شد .
با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش.
یکیشون دویید بیرون . خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف.
بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم.
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن.
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق.
همشون دور بابا جمع شده بودن.
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره.
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن.
علی هم با ترس به شیشه خیره بود.
بغض سراپای وجودمو گرفته بود .
نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم.
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم.
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس.
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه .
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه .
فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن.
میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا !
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه ی وجودم درد میکرد.
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد .
بدنم شده بود کوره ی آتیش.
من چی کار میکردم بعد از بابا.
بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید .
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناک تر از این بود؟
چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
__
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد .
همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!!
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود.
ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام.
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه.
شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونشون زنگبزن.
_ندارم تلفنشون رو .
مامان دلمشور میزنه..!
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونتو گاز بگیر.
میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق.
دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.
شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم.
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم.
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن.
چیزی به صورتم نمالیدم.
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری؟
+الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم.
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردمو رفتم پایین
کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم .
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش.
اونم حرکت کرد سمت خونشون.
سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد
دقت که کردمعکس بابای محمد بود .
تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم:
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!!
@fatere133
هدایت شده از دعوت به نماز🇵🇸
-1379328256_58547719.mp3
62.42M
💎 *جلسه هفتم گنجینه تجربیات دعوت به نماز*
🔻 موضوع : مدیریت رنج و لذت در زندگی نوجوان در راستای ترغیب به نماز
🎙 سرکار خانم چیتگری
🗓 سه شنبه: ۱۴۰۳/۱۱/۰۲
💻 مجازی
🕐 زمان: ۰۱:۰۵:۰۱
🌺 ویژه مادران و مربیان
برای اطلاع از دیگر برنامهها ما را دنبال کنید:
کانال دعوت به نماز
@davat_namaz
کانال مدرسه تزکیه و تعلیم
@tazkiyetalimschool
#گنجینه_تجارب
هدایت شده از باغ سیب
و اما #سیب
#یک🍎
رسول خدا فرمود: خداوند نور فاطمه را در سیب بهشتی قرار داد و بعد از اینکه من از نسل آدم به وجود آمدم، جبرئیل آن را برایم آورد که هدیه خداوند است و در نتیجه فاطمه از این میوه بهشتی که در حقیقت نور الهی است به وجود آمده است🍎🍎🍎🍎
#دو🍎
بوی #سیب #ارباب_جانم
بوی #سیب وحرم حبیب وکرب وبلا👇👇.
ام سلمه گفته اند: یک وقت حسنین علیهما السلام به حضور پیغمبر اسلام آمدند که جبرئیل بصورت دحیه کلبی در حضور آن حضرت بود. حسنین علیهما السّلام در اطراف جبرئیل که گمان می کردند: دحیه کلبی است دور می زدند. جبرئیل دست خود را حرکت میداد و این طور وانمود می کرد که چیزی در دست دارد، ناگاه دیدند: یک سیب و یک گلابی و یک انار در دست دارد، وی آنها را به حضرت حسنین داد، صورت حسنین از کثرت خوشحالی درخشنده شد و متوجه پیامبر خدا شدند، رسول خدا آنها را گرفت و بوئید و فرمود: با همین میوه جات نزد مادرتان فاطمه بروید، اگر قبل از آن نزد پدرتان بروید بهتر است. ایشان دستور پیغمبر خدا را اجرا کردند، و چیزی از آنها نخوردند تا اینکه پیامبر خدا نزد ایشان رفت و عموما از آن خوردند. هر چه از آن میوه ها میخوردند همچنان برقرار بودند و کم نمی شدند تا آن موقعی که پیغمبر اعظم اسلام از دنیا رحلت کرد.
امام حسین علیه السّلام فرمود: تا فاطمه اطهر زنده بود آن میوه جات دچار هیچ گونه تغییر و نقصانی نشدند. موقعی که حضرت زهراء به شهادت رسید انار مفقود شد ولی سیب و گلابی در زمان حیات حضرت امیر باقی ماندند، هنگامی که حضرت امیر را شهید کردند گلابی مفقود شد ولی سیب به همان حالت برای امام حسن باقی بود تا هنگامی که آن حضرت را بوسیله زهر شهید کردند. آنگاه آن سیب همچنان باقی بود تا آن موقعی که آب را در کربلا به روی من بستند. من هر گاه تشنه می شدم آن سیب را می بوئیدم و عطشم تخفیف می یافت. هنگامی که تشنگی من به نهایت رسید، آن سیب را گاز زدم و یقین به فنا کردم.
حضرت علی بن الحسین علیهما السّلام می فرماید: پدرم یک ساعت قبل از اینکه شهید شود این مطلب را می فرمود.موقعی که پدرم شهید شد بوی آن سیب از قتلگاه آن حضرت یافت می شد.
#سه🍎
کاش میشد که در این قرن عجیب
همه بودند به خوش بویی سیب
#سیب یعنی که تو زیبا هستی
سیب یعنی تو رباینده دلها هستی
سیب یعنی اثر بوسه ای ناز
روی لبهای ترک دار نیاز
سیب یک واژه تو خالی نیست
پر عطر است گل قالی نیست🍎