اعُوذُ باللّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجيم🌸🌸🌸
پناه می برم به خدای متعال از [ شرّ و وسوسه ] شیطان رانده شده از درگاه خدا
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
به نام خداوند بخشنده مهربان
اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِیِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
خدایا، ولىّ ات حضرت حجّة بن الحسن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
كه درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد
فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی كُلِّ سَاعَةٍ
در این لحظه و در تمام لحظات
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ
سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر
دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً
و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى كه خوشایند اوست ساكن زمین گردانیده،
وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا”🌸🌸🌸
#عاشقانه
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن
عکس یک خنجر ز پشت سر ،پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشق و عاشقی و مستی و نجوا کشید
گفتمش تصویری از لیلی ومجنون رابکش
عکس حیدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س)کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت و مظلومی و محنت بکش
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید
گفتمش سختی و درد و آه گشته حاصلم
گریه کرد ،آهی کشید و زینب کبری(س) کشید
گفتمش دردِ دلم را با که گویم ای رفیق
عکسِ مهدی(عج) را کشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین(ع)
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید
https://eitaa.com/joinchat/467796041Cfaf04075f7
#داستان
#صله_ی_رحم
صرف شام با زنی دیگر
روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم.
او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغلههای زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.
به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم.
مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.
به او گفتم: «به نظر میرسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم بیرون برویم.»
او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
وقتی به خانهاش رسیدم دیدم کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود.
موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.
با چهرهای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میرود و آنان خیلی تحت تاثیر قرار گرفتهاند و نمیتوانند برای شنیدن ماوقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود.
دستم را چنان گرفته بود که گویی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم.
هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یادآوری خاطرات گذشته به من مینگرد و به من گفت یادش میآید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند.
من هم در پاسخ گفتم: «حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.»
هنگام صرف شام آن قدر با هم حرف زدیم که سینما را از دست دادیم. وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.
وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم: «خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.»
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید در کمال ناباوری درگذشت.
چند روز بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم به دستم رسید.
یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: «نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای دو نفر پرداخت کردهام، یکی برای تو و یکی برای همسرت
و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.»
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنان است به آنان اختصاص دهیم.
هیچ چیز در زندگی مهمتر از اول خدا و بعد خانواده نیست.
اگرقرار باشد خوبی ما، وابسته به رفتاردیگران باشد..
این دیگرخوبی نیست؛
بلکه معامله است...
می شود پروانه بود و به هرگلی نشست..
اما بهتراست مهربون بود
وبه هردلی نشست..!!
میگویند هر وقت دلت برای کسی تنگ شد , نگاهش کن" نبود , صدایش کن" نشنید , دعایش کن
. 🌷🌹🌸🌷🌹🌸🌹🌷
https://eitaa.com/joinchat/467796041Cfaf04075f7
قالَ الاْمامُ عَلىّ بنُ الْحسَین، زَیْنُ الْعابدین (عَلَیْهِ السَّلام) :
ثَلاثٌ مَنْ کُنَّ فیهِ مِنَ الْمُؤمِنینَ کانَ فی کَنَفِ اللّهِ، وَأظَلَّهُ اللّهُ یَوْمَ الْقِیامَهِ فی ظِلِّ عَرْشِهِ، وَآمَنَهُ مِنْ فَزَعِ الْیَوْمِ الاْکْبَرِ: مَنْ أَعْطى النّاسَ مِنْ نَفْسِهِ ما هُوَ سائِلهُم لِنَفْسِهِ، ورَجُلٌ لَمْ یَقْدِمْ یَداً وَرِجْلاً حَتّى یَعْلَمَ أَنَّهُ فى طاعَهِ اللّهِ قَدِمَها أَوْ فى مَعْصِیَتِهِ، وَرَجُلٌ لَمْ یَعِبْ أخاهُ بِعَیْب حَتّى یَتْرُکَ ذلکَ الْعِیْبَ مِنْ نَفْسِهِ.(۱)
امام سجاد(علیه اسلام) فرمود: سه حالت و خصلت در هر یک از مؤمنین باشد در پناه خداوند خواهد بود و روز قیامت در سایه رحمت عرش الهى مى باشد و از سختى ها و شداید صحراى محشر در امان است:
اوّل آن که در کارگشائى و کمک به نیازمندان و درخواست کنندگان دریغ ننماید.
دوّم آن که قبل از هر نوع حرکتى بیندیشد که کارى را که مى خواهد انجام دهد یا هر سخنى را که مى خواهد بگوید آیا رضایت و خوشنودى خداوند در آن است یا مورد غضب و سخط او مى باشد.
سوّم قبل از عیب جوئى و بازگوئى عیب دیگران، سعى کند عیب هاى خود را برطرف کنی
https://eitaa.com/joinchat/467796041Cfaf04075f7
❣این متنو باید با آب طلا نوشت
در مسجد و در کعبه به دنبال خداییم
از حس خدا در دلمان دور و جداییم
هم مسجدو هم کعبه وهم قبله بهانه است...!!
دقت بکنی نور خدا داخل خانه است
در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
اول تو ببین قلب کسی را نشکستی؟
اینگونه چرا در پی اثبات خداییم؟
همسایه ی ما گشنه و ما سیر بخوابیم
در خلقت ما راز و معمای خدا چیست؟
انسان خودش آیینه یک کعبه مگر نیست؟
برخیز و کمی کعبه ی آمال خودت باش
چنگی به نقابت بزن و مال خودت باش
شاید که بتی در وسط ذهن من و توست
باید بت خود ، با نم باران خدا شست
گویی که خدا در بدن و در تنمان هست
نزدیکتر از خون و رگ گردنمان هست
در پیله ی پروانه مگر دست خدا نیست؟
پیدایش پروانه بگو معجزه کیست؟
باید که در آیینه کمی هم به خود آییم
ما جلوه ای از خلقت زیبای خداییم
هر کس که دلش آینه شد فاقد لکه
در قلب خودش کرده بنا کعبه و مکه..
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
https://eitaa.com/joinchat/467796041Cfaf04075f7
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی میکرد...
ندا آمد بر در خانه ام بیا؛
آنقدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم...
وقتی بر در خانه اش رسیدم...
هر چه گشتم در بسته ای ندیدم !!
هر چه بود باز بود...
گفتم : خدایا بر کدامین در بکوبم؟؟؟؟
ندا آمد : این را گفتم که بیایی.. وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را؛
به روی تو نبسته بودم ... !
کوله بارم بر زمین افتاد و؛
پیشانیم بر خاک ...
"مهربان خدایم دوستت دارم"...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
https://eitaa.com/joinchat/467796041Cfaf04075f7
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
عٓشـقم اﺎمـام زﻣان،🤍🥢!َ''))
یه روز متوجه میشی ...
زندگی دفتری از خاطره هاست
یك نفر در دل شب
یك نفر در دل خاک
یك نفر همدم خوشبختی هاست
یك نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز كنیم
عمرمان میگذرد ما همه رهگذریم
آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
https://eitaa.com/joinchat/467796041Cfaf04075f7
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
یادمان باشدکه: "حق الناس " همیشه پول نیست!
گاهی "دل" است
دلی که:
باید بدست می آوردیم و نیاوردیم!
دلی که:
شکستیم و رها کردیم!
دلهای غمگینی که…
بی تفاوت از کنارشان گذشتیم!
خدا…ازهرچه بگذرد
ازحق الناس نمی گذرد!!! حواسمان باشد…
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ!
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ!
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩﮔﺮﻓﺖ
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ!
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ!
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ!
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ!
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ!
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود جدایی انداخت!
با "زبان" میشود آتش زد!
با "زبان" میشود آتش راخاموش کرد!
حواسمان به دلهایمان باشد: "آلوده اش نکنی"
ـــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
https://eitaa.com/joinchat/467796041Cfaf04075f7
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
شخصى مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.»
پرسیدم: «بابت چی؟»
گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»
تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم !
🦋ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🦋
🦋ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🦋
🦋ـــــــــــــــــــــــــــــ🦋
🦋ــــــــــــــــــــــــ🦋
https://eitaa.com/joinchat/467796041Cfaf04075f7
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
★★★★★★★★★★★