رفقایش که نمی دانستند قصد او از حج مکرر چه بوده است به حساب این که او نوزده سفر به مکه مشرف شده بود چندان متعجب نشدند اما خود او میدانست که دچار دلتنگی فوق العاده ای شده است؛
لذا همان شب خطاب به مولایش عرض کرد: ولی عصر! معلوم میشود که این محبت یک طرفه است و من شما را میخواهم و شما مرا نمی خواهید اگر این طور نبود حداقل یکبار خودتان را به من نشان میدادی.
پسر مهزیار اینها را زمزمه میکرد و با تصمیم این که دیگر به مکه نرود به خواب رفت، در عالم رویا شنید هاتفی به او میگوید: پس مهزیار! قهر نکن امسال هم بیا که مژده دیدار از آقایت داده شده است!
از خواب بیدار شد، به رفقایش گفت:
من آمادهام تا امسال هم به مکه بروم و به این ترتیب راهی بیستمین سفرش شد. پسر مهزیار از ایران تا عراق و از آن جا تا حجاز رفت.
در طی اعمال عمره و حج تمتع چشم به راه آقایش بود؛
اما در آن مدت خبری نشد روز سه شنبه ای بود که رفقایش قصد بازگشت کردند؛
اما او به آنها گفت: برادران دو سه شب دیگر شب جمعه است؛ شب جمعه را در مسجد الحرام بگذرانیم و صبح جمعه حرکت کنیم.
شب جمعه شد رفقای پسر مهزیار بعد از طواف در مسجد الحرام و نماز و شام خوابیدند اما او هم چنان دور کعبه میگشت.
خودش میگوید:
در حین طواف به جوانی برخورد کردم که بردی یمنی پوشیده بود
سلامی به من کرد و جوابی گرفت،
پرسیدم: آقا! شما از کجا هستی؟
گفت: از اهل یمن هستم.
گفت: تو از اهل کجا هستی؟
به او گفتم: من عجم هستم و از اهواز بین النهرین آمده ام.
به من گفت: آیا ابن خصیب را میشناسی؟ به او گفتم: ابن خصیب از دنیا رفت.
گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ، خدا رحمتش کند!
پرسیدم: چطور؟
گفت: نمازش را پاک و پاکیزه ادا میکرد
و قرآن نیز میخواند،
سپس پرسید:
آیا پسر مهزیار را میشناسی؟
به او گفتم: من پسر مهزیارم.
گفت: خوشا به سعادتت که به راستی آقا مرا فرستاده است تا تو را نزد ایشان ببرم.
به او گفتم: کدام آقا!
به من گفت: مگر چند تا آقا داری؟!
به او گفتم: منظورت امام زمان (عجل الله تعالی و فرجه الشریف) است؟
گفت: آری! گفتم آقا اکنون کجا است؟ گفت: عجله نکن، فردا از رفقایت جدا میشوی و ثلثی از شب گذشته راه میروی وعده ما در فلان جا خواهد بود.
پرسیدم: چرا از رفقایم جدا شوم؟
گفت: چون که این رفقایت باب طبع آقا نیستند یا دست از این رفقا برداری یا دست از امام عصر (عجل الله تعالی و فرجه الشریف) بکش.
گفتم: من یک تار موی امام زمان (عجل الله تعالی و فرجه الشریف) را به تمامی جهان نمی دهم.
فردای آن روز اثاث خود را جمع کردم تا از دوستانم جدا شوم آنها نیز فکر کردند من از دست آنها ناراحت شدهام ممانعتی به عمل نیاوردند و اصراری به همسفری نکردند.
ثلثی از شب گذشته بود که به وعده گاه رسیدم و آن جوان را دیدم که منتظر من است، او گفت: پیاده نشو، من همان طور سواره همراهش حرکت کردم با اسب هایمان آنقدر تاختیم تا به پایین عقبه طائف رسیدیم،
آن جوان گفت حالا پایین بیا!
پرسیدم: برای چه پایین بیایم؟
گفت: وقت فضیلت نماز شب است،
پایین بیا تا نافله را بخوانیم و بعد حرکت کنیم.
پسر مهزیار میگوید: نماز شب را خواندیم تا هوا کم کم روشن شد و بعد از آن نماز صبح را خواندیم بعد از خواندن نماز صبح آن جوان به من گفت:
پسر مهزیار سوار شو برویم، پس سوار شدیم و با همدیگر به بالای عقبه طائف رسیدیم
او به من گفت: به آن جایی که اشاره میکنم نگاه کن، ناگهان سرزمین سبز و خرمی را پیش رویم دیدم که خیمه پشمینه ای وسط آن بر پا شده بود.
جوان به من گفت: چه میبینی؟
به او گفتم: خیمه ای پشمینه.
او گفت: همان است کعبه مقصود،
این خیمه حجة بن الحسن علیه السلام است.
سپس رفتیم تا به نزدیکی خیمه رسیدیم و از اسبها پیاده شدیم، جوان به من گفت: بیا برویم، به او گفتم: افسار اسبم را به کجا ببندم؟!
گفت: ای پسر مهزیار!
از این به پس ادعای عاشقی نکن!
پرسیدم: چرا؟
گفت: تا چشم عاشق صادق به خیمه معشوق بیفتد خودش را هم فراموش میکند آن وقت تو میگویی افسار اسبم را به کجا ببندم؟
ناگهان به خود آمدم و او ادامه داد: این جا وادی (سرزمین) الامان است، اسبت را به حال خودش رها کن.
سپس به راه افتادیم تا به پشت پرده ورودی خیمه رسیدیم،
جوان گفت: همین جا بایست تا من بروم و از آقا اجازه ورود بگیرم.
بسیار بی قرار و آشفته بودم که نکند حالا تا این جا آمدهام آقا اجازه شرفیابی به محضرش به من ندهد
وقتی که دیدم آن جوان با تبسم برمی گردد خوشحال شدم و از او پرسیدم: چه شد؟
به من گفت: مژده باد به تو!
آقا اجازه شرفیابی به تو داده پس با خوشحالی و هیجان تمام داخل خیمه شدم و چشمم به جمال ماه فاطمه بقيه الله روحى فداه روشن شد.
حضرت به بالشی تکیه داده
و بر تشکچه ای نشسته بودند که روی دو قطعه نمد پهن شده بود،
به ایشان سلام کردم و ایشان هم من جواب دادند،
سپس حضرت فرمود: پسر مهزيار!
من که امام زمان تو هستم دلم میخواهد چند روز را پیش من بمانی،
ابن مهزیار میگوید: چند روزی نزد امام زمان (عجل الله تعالی و فرجه الشریف) ماندم
یک روز حضرت به من فرمود:
ای پسر مهزیار!
من که دلم نمی خواهد تو بروی؛
اما اگر تو میخواهی برو من فهمیدم که دیگر موقع رفتن است لذا شروع کردم به جمع آوری اثاثیه خود در حالی که به کندی هر چه تمام تر اثاثیهام را جمع میکردم
هر چند یکباره نگاه حسرتی به آقا میافکندم اما به ناچار زمان خداحافظی رسید پس از آن من به راه افتادم.
وقتی به بالای عقبه طائف رسیدم برگشتم تا یکبار دیگر خیمه حضرت را ببینم که دیگر چیزی ندیدم. [۱]
----------
[۱]: الغيبة: علامه شیخ صدوق (رضی الله عنه).