| فضائل مولـٰا
سلمان (رحمة الله علیه) با شنيدن اين كلمات از اميرالمؤمنين عليه السلام به وحشت افتاد و عرض كرد: از كي
سلمان (رحمه الله علیه) عرض كرد:
نشانه ديگرى كه در آنجا بود برايم بگو.
اميرالمؤمنين عليه السلام دست خود را دراز كرد و از آستين يك شاخه گل تازه بيرون آورد و فرمود:
اين همان هديه تو است كه به آن اسب سوار دادى.
سلمان (رحمة الله علیه) با ديدن آن بيشتر دچار حيرت و سرگردانى شد و ناگهان صدائى شنيد كه: خدمت رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم شرفياب شو و قصّه ات را براى آن حضرت بازگو.
..
سلمان خدمت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم آمد و قصّه خود را چنين آغاز كرد:
اى رسول خدا ؛
من اوصاف شما را در انجيل خواندم و محبّت شما در دلم جاى گرفت، همه اديان غير از دين شما را رها كردم و آن را از پدرم مخفى كردم تا سرانجام متوجّه شد و نقشه كشتن مرا كشيد ولى دلسوزى او نسبت به مادرم مانع مى شد و دائماً چاره اى در قتل من مى انديشيد، و مرا به كارهاى سخت و دشوار وادار مى كرد،
تا اينكه فرار كردم،
به سرزمينى به نام «ارژن» برخورد كردم ودر آنجا خواستم ساعتى استراحت كنم، خوابم برد و محتلم شدم.
وقتى از خواب بيدار شدم كنار چشمه اى كه در همان نزديكى بود رفتم، لباسهاى خود را بيرون آوردم و داخل آب شدم تا غسل كنم،
..
ناگهان شيرى ظاهر شد و نزديك آمد تا روى لباسهاى من قرارگرفت،
وقتى او را ديدم به وحشت افتادم،
ناله و زارى كردم و از خداوند نجات خود را از چنگال او درخواست نمودم
كه اسب سوارى پديدار شد و شير را با شمشير خود ضربه اى زد و دو نيم كرد.
من از آب بيرون آمدم و خود را بر ركاب اسبش انداختم و آن را بوسيدم،
و چون فصل بهار بود و صحرا پر از گلها و سبزيها بود شاخه گلى گرفتم و به او هديه كردم و چون گلها را گرفت از چشمان من ناپديد گشت و بعد از آن از او اثرى نديدم،
از اين جريان بيشتر از سيصد سال مى گذرد و من اين قصّه را براى هيچكس نگفته ام،
امروز پسر عموى شما علىّ بن ابى طالب عليه السلام به من آن قضيّه را گفت.
..
رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمود:
اى سلمان ؛
هنگامى كه مرا به آسمان بردند،
به سدرة المنتهى كه رسيدم جبرئيل از من جدا شد و فاصله گرفت،
من تا كنارعرش پروردگارم بالا رفتم و در حاليكه با خداوند گفتگو مى كردم ناگهان شيرى را مشاهده كردم در كنارم ايستاده است،
نگاه كردم ديدم على بن ابى طالب عليه السلام است.
وقتى به زمين برگشتم على عليه السلام بر من وارد شد، و پس از عرض سلام، به من بخاطر الطاف و عناياتى كه خداوند در اين سير ملكوتى نموده تبريك گفت
سپس از تمام گفتگوهاى من با پروردگارم خبر داد.
اعلم يا سلمان، أنّه ما ابتلي أحد من الأنبياء والأولياء منذ عهد آدم إلى الآن ببلاء إلّا كان عليّ هو الّذي نجّاه من ذلك.
بدان اى سلمان ؛
هر كدام از انبياء و اولياء از زمان حضرت آدم عليه السلام تاكنون كه گرفتار شده است على عليه السلام او را از گرفتارى نجات داده است. [۱]
----------
[۱]: محدّث نورى رحمه الله اين حديث را در كتاب «نفس الرحمان: ۲۷» با كمى اختلاف روايت كرده است.
.
السَّلامُ عَلَيْكَ یَا قائم آل محمد عج
اللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة وَلیّا و حافظاً و قائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً و تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً
برحمتک یا ارحم الراحمین
| فضائل مولـٰا
از ابن عبّاس نقل مى كند كه گفت:
رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در مسجد حضور داشتند و جمعى از مهاجرين و انصار نزد آن حضرت بودند،
ناگهان جبرئيل عليه السلام بر آن حضرت نازل شد و عرض كرد:
اى محمّد ؛
حق تعالى بر تو سلام مى رساند و مى فرمايد:
على را حاضر كن و او را روبروى خودت بنشان.
جبرئيل اين فرمان الهى را رسانيد و به آسمان برگشت.
رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم هم على عليه السلام را حاضر كرد و اورا روبروى خود نشانيد.
..
جبرئيل دوباره نازل شده و به همراه خود طبقى از خرما آورد، و بين آن دو بزرگوار قرار داد و عرض كرد:
از آن ميل كنيد، و آنها خوردند،
سپس طشت و آفتابه آبى آورد و عرض كرد:
اى رسول خدا ؛
پروردگارت فرموده است كه:
تو آب را روى دستهاى على بن ابى طالب عليه السلام بريزى.
فرمود: سمعاً و طاعة،
آنچه را خداوند امر كند اطاعت مى كنم،
آنگاه آفتابه را برداشت و برخاست كه آب روى دستهاى على عليه السلام بريزد.
..
على عليه السلام به آن حضرت عرض كرد:
اى رسول خدا ؛
من سزاوارترم كه آب روى دستهاى مبارك شما بريزم.
فرمود: اى على ؛
خداوند چنين فرمان داده است،
و به من چنين مأموريّتى داده است
و آب را روى دستهاى على عليه السلام كه مى ريخت قطره اى از آن در طشت نمى ريخت.
على عليه السلام عرض كرد:
اى رسول خدا ؛
آبها را نمى بينم كه در ميان طشت بريزد.
فرمود:
يا عليّ، إنّ الملائكة يتسابقون على أخذ الماء الّذي يقع من يدك فيغسلون به وجوههم ليتباركون به.
اى على ؛ فرشتگان از يكديگر سبقت مى گيرند در اينكه آبى كه از دستهاى تو مى ريزد بگيرند و به عنوان تبرّك چهره خود را با آن شستشو دهند.
----------
|بحارالأنوار
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد،
عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود.
جوان کافر رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شدهام، آمدم برای خواستگاری ...عمو گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است ...!
جوان کافر گفت: عمو جان هرچه باشد من میپذیرم.
عمو گفت: در شهر بدیها (مدینه)
دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آن وقت دختر از آن تو ...
جوان گفت عمو جان این دشمن تو
اسمش چیست، گفت:
اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب میشناسند
جوان فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر مدینه شد.
به بالای تپهی شهر که رسید دید در نخلستان، جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است.
به نزدیک جوان رفت. گفت:
ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
جوان گفت:
تو را با علی چه کار است؟
مرد کافر گفت:
آمدهام سرش را برای عمویم ببرم چون مهر دخترش کرده است.
جوان گفت:
تو حریف علی نمیشوی.
مرد کافر گفت:
مگر علی را میشناسی؟
جوان گفت:
بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم.
کافر گفت:
مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟!
جوان گفت:
قدی دارد به اندازهی قد من، هیکلی همهیکل من.