ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبک سری ست
#فاضل_نظری
@fazelnazari
از شوکت فرمانروایی ها سرم خالیست
من پادشاه کشتگانم!کشورم خالیست
چابک سواری نامه ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشکرم خالیست
خون گریه های امپراتوری پشیمانم
در آستین صبر جای خنجرم خالیست
مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟
تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالیست؟
ای کاش سنگی در کنار سنگ ها بودم
حالا که من کوهم ولی دور و برم خالیست
فرمانروایی خانه بر دوشم محبت کن
ای مرگ!تابوتی که با خود می برم خالیست
#فاضل_نظری
@fazelnazari
شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن ها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد
#فاضل_نظری / @fazelnazari
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته ی اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست، دشمن ساختن کار کمی نیست
چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
آن قله ی قافی که می گویند، عشق است
جایی که تا امروز بر آن پرچمی نیست
#فاضل_نظری / @fazelnazari
نشسته سایه ای از آفــــــــــــتاب بر رویش
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویش
ز دوردست، سواران دوباره میآیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا میآورَد بــــــویش
کسی بزرگتر از امــــــــــــتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح بُرید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پـــــهلویش
هــــــزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست
که این غریب ، نهاده است سر به زانویش
کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثــه افـــــــــتاده است بازویـــــــش
کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تـــیر به زیر کمـــــــان ابــــــــــــرویش
کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کـوه ز مـــاتم ســــــــــپید شد مویـش
عجب که کــــــــــوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سـری
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
#فاضل_نظری @fazelnazari
چندبار آخر به استقبال یک تن میروند؟!
سر جدا، بازو جدا، پیکر جدا، برگشته است
#فاضل_نظری | @fazelnazari
...
آن کشته که بردند به يغما کفنش را
تير از پي تير آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه ميريخت به تشييع غريبش
آن نيزه که ميبرد سر بي بدنش را
پيراهني از نيزه و شمشير به تن کرد
با خار عوض کرد گل پيرهنش را
زيبا تر از اين چيست که پروانه بسوزد
شمعي به طواف آمده پرپر زدنش را
آغوش گشايد به تسلاي عزيزان
يا خاک کند يوسف دور از وطنش را
خورشيد فروزان شده در تيرگي شام
تا باز به دنيا برساند سخنش را
#فاضل_نظری @fazelnazari
با لب سُرخٓت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه مسجد ساختی
روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختی
ما برای باتو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی
من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من اما تاختی
ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید ولی هرگز مرا نشناختی
#فاضل_نظری / @fazelnazari
از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت:
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی
نام تو را می کَند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی
بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی
اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی
آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد
من مایه رنج تو هستم، راست می گویی
#فاضل_نظری @fazelnazari
اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو «پیش فصل» بهاری نه اینکه پاییزی
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
#فاضل_نظری #پاییز/ @fazelnazari