eitaa logo
فکر شنبه
46 دنبال‌کننده
28 عکس
21 ویدیو
0 فایل
صائب تبریزی: «فکر شنبه» تلخ دارد جمعهٔ اطفال را عشرت امروز بی اندیشه فردا خوش است می‌خوانم و می‌نویسم؛ شنبه زنگ حساب داریم! ادمین: @SafirAD
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 نکته‌ای از یک دانشجو 🔹 چند سالی است همراه دانشجویان در قالب کاروان راهیان نور به مناطق جنگی می‌روم. این سفرها معمولا سه یا چهار روزه است. در طولِ سفر صندلی‌های انتهای اتوبوس را محلی برای بحث‌های دانشجویی تبدیل می‌کنم. از بحث‌های شیرین ازدواج گرفته تا گفت‌وگوهای سیاسی. گاهی هم صندلی به صندلی کنار دانشجوها می‌نشینم و مقتضای حال نکته ای بیان می‌کنم و تجربه‌ای می‌آموزم. در یکی از سفرها متوجه شدم در میانۀ اتوبوس دانشجویی با ظاهری متفاوت نشسته است. نزدیک‌تر رفتم. هدفن به گوش داشت و پیراهن آستین کوتاه آبی‌رنگی پوشیده بود. موهای بلند و چهرهٔ کشیده‌اش او را از جمع متمایز می‌کرد. دستبندی هم در دست چپش به چشم می‌خورد. خیلی دوست داشتم بدانم در ذهن او چه می گذرد! اصلا نظرش در مورد یک روحانی چیست؟ چه نگاهی به حوزه علمیه دارد؟ آیا نقدی به روحانیت دارد؟ موافق است یا مخالف؟ با حرکت دست از او اجازه گرفتم تا در کنارش بنشینم. سر تکان داد که یعنی بفرما! با آرامی در کنارش نسشتم. در ذهنم فنون برقراری ارتباط را یکی پس از دیگری دوره می‌کردم: شوخی کردن، پیدا کردن یک نقطهٔ مشترک، آشنایی دادن و ... . اوّل باید هدفن را از گوشش جدا می‌کردم تا صدایم را بشنود! با اشاره به او فهماندم دوست دارم بدانم چه آهنگی گوش می‌کند. یک طرف هدفن را به من داد. «جان آقام ...سنه قوربان آقام جان آقام...» کمی گوش دادم. کم‌کم داشت حال و هوایم عوض می‌شد که سرعت‌گیر خیابان هدفن را از گوشمان جدا کرد. فرصت بادآوردهٔ خوبی بود. تا تنور داغ بود باید نان را می‌چسباندم! شباهتی بین خودم و او یافتم و سر صحبت را باز کردم. گفتم که من هم روزی مثل او دانشجو بودم. از خاطرات اوّلین سفرم به مناطق گفتم و از عکس‌هایی که یادگار آن دوران است. ادامه دادم که من هم مثل او موهای بلندی داشتم. کارت ملی‌ام را گواهی بر صداقتم نشانش دادم. او هم گفت دانشجوی مهندسی عمران است و اوّلین بار است که به سفر راهیان نور می‌آید. شکلات تعارف کرد، خوردم. القصه رفیق شدیم. حالا نوبت این بود تا سوالم را از او بپرسم. البته دست به عصا و شمرده. گفتم برادر! اگر بخواهی یک نقد به روحانیت داشته باشی چه می‌گویی؟ ابروهایش را بالا انداخت. انتظار شنیدن این سوال غیر منتظره را نداشت. گفت: «اما آخه حاج آقا ...! می‌دونی ...!» فهمیدم حرفی برای گفتن دارد؛ اما کلامش را قورت داد. شاید به اندازه کافی با هم صمیمی نشده بودیم. به نشانهٔ دوستی و محبت، ضربه‌ای به زانویش زدم و گفتم: «خیالی نیست، راحت باش...!» برای این که فرصتی برای فکرکردن به او داده باشم سوالم را تکرار کردم و گفتم: «هیچ صنف و مجموعه‌ای بی‌اشکال و ایراد نیست. ما هم مستثنی نیستیم. به نظرت عیب ما روحانیان چیه؟» این بار کمی مکث کرد. نگاهش را از من دزدید. لب‌های خشکش را با زبانش تر کرد و گفت: «حاج آقا! فکر می‌کنم روحانیت از بدنهٔ مردم جدا شده است» @fekreshanbe