eitaa logo
فرشته های قصه گو
122 دنبال‌کننده
101 عکس
185 ویدیو
74 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃 برای بچه ها قصه فدک بگیم 🌱 فَدَک دهکده‌ای حاصل‌خیز در نزدیکی خیبر، بود، که در فاصله ۱۶۰ کیلومتری مدینه قرار داشت و یهودی‌ها در آن زندگی می‌کردند. بعد از اینکه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) در جنگ خیبر، قلعه‌های آن را فتح کرد، یهودیان ساکن در قلعه‌ها و مزارع فدک نماینده‌هایی را نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادند و به تسلیم و صلح راضی شدند. آن‌ها قرار گذاشتند، نیمی از زمین‌ها را به پیامبر تحویل بدهند و هرگاه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) خواست، آنان فدک را ترک کنند. بنابراین فدک بدون جنگ به دست پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) اسلام افتاد. دهکده‌ی فدک، به خاطر این‌که هیچ یک از سربازان اسلام در فتح آن، شرکت نداشتند، به دستور قرآن، مخصوص پیامبر شد.ابشان هم، درآمد این زمین را به مستمندان بنی‌هاشم می‌دادند. بعد از نزول آیه «وَآتِ ذَا الْقُرْ‌بَیٰ حَقَّهُ؛ و حق خویشاوند را بده»؛ حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم)، فدک را به دختر خود حضرت فاطمه (سلام اللّه علیها) بخشیدند. شهرت پیدا کردن فدک به خاطر اتّفاقی بود، که پس از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، افتاد. وقتی ابوبکر، به خلافت رسید، فدک را ناجوانمردانه و با بی‌احترامی از حضرت زهرا سلام اللّه علیها گرفت، که به ماجرای فدک، شهرت پیدا کرده است. امروزه فدک در استان حائل، کشور عربستان واقع شده است و به نام «وادی فاطمه» شناخته می‌شود و به نخلستان‌های آن «بستان فاطمه» می‌گویند. همچنین مسجد و چاه‌هایی در این منطقه وجود دارد که به «مسجد فاطمه» و «عیون فاطمه» مشهور است. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌸سلام گل های زیبا 🌱چادر به سر با حیا 🌸دلم می­خواد که باشم 🌱دوست شما ­ بچه ها 🌸وقتی که بیرون می رم 🌱منم چادر می­پوشم 🌸مثل یه دختر خوب 🌱در حفظ اون می­کوشم 🌸حجاب برای دختر 🌱نشونه ی وقاره 🌸هرکی که با حجابه 🌱خدا دوستش می داره 🌸وقتی چادر می­پوشیم 🌱فرشته ها میخندن 🌸دست و پای شیطون رو 🌱با خوشحالی می بندن 🌸ما دوست داریم خدا رو 🌱چون خیلی مهربونه 🌸گوش می­کنیم به حرفاش 🌱بی عذر و بی بهونه 🌸همیشه با متانت 🌱همیشه با حجابیم 🌸ما نوگلای خندان 🌱فرزند انقلابیم ✅
https://eitaa.com/joinchat/3878944984Cebc853b4e5 مشاوره کودک و نوجوان استاد کاظمی
دیوار مهربانی توی یک شهر شلوغ یه خونه‌ی خیلی بزرگی بود که چندتا اتاق داشت، توی یکی از این اتاقها پر از اسباب بازی بود، روبروی کمد اسباب بازی ها یه تخت خواب چوبی بود که زیر این تخت خواب یک جفت کفش صورتی ناراحت و غمگین نشسته بود. خانم کفشه هر روز گریه می‌کرد و با خودش میگفت: “دیگه سارا منو دوست نداره، دیگه منو پاش نمیکنه از وقتی که مادر بزرگش یه جفت کفش قرمز براش خریده همش اونو پاش میکنه سارا دیگه منو نمیخواد”.  هر روز یکی از اسباب بازی ها میومد و خانم کفشه رو دلداری میداد اما فایده نداشت خانم کفشه بازم گریه می‌کرد چون از مامان سارا که داشته با خانم همسایه صحبت میکرده، شنیده بوده که میگفته : ” سارا عاشق کفشه، دوست داره کفشای جورواجور پاش کنه خیلی زود از کفشای قبلیش خسته میشه و کفش جدید میخواد”.  خانم کفشه خوب می دونست که دیگه سارا سراغش نمیاد با ناراحتی میخوابید و با نا امیدی بیدار میشد. تا اینکه یک روز مادر بزرگ میاد داخل اتاق تا برای سارا قصه بگه وقتی مادر بزرگ میشینه روی تخت عصای مادربزرگ که خیلی قدیمی بوده سر میخوره و میوفته کنار خانم کفشه، اولش خانم کفشه خیلی میترسه و جیغ میزنه اما آقا عصا با صدای کلفت میگه :”سلام ببخشید سر خوردم”. خانم کفشه میگه: “سلام آقا عصا”  آقا عصا میگه: “چرا گریه کردی؟”  خانم کفشه با ناراحتی قصه زندگیشو تعریف میکنه، آقا عصا بعد از شنیدن حرفهای خانم کفشه میخنده و میگه: “اینکه ناراحتی نداره دختر جون، من یه دیواری توی این شهر میشناسم که تو میتونی بری اونجا اسمش دیوار مهربونیه من تا حالا چند بار با مادربزرگ رفتم اونجا”، خانم کفشه میگه : “دیوار مهربونی دیگه چیه؟”،  آقا عصا میگه: “یه دیواریه که اگر کسی چیزی داره که بهش نیاز نداره میبره اونجا آویزونش میکنه تا کسی که بهش نیاز داره بیاد و بردارو ببره” خانم کفشه با تعجب پرسید: “یعنی کسی هست که به من احتیاج داشته باشه؟” آقا عصا گفت: “چرا نباشه هستن آدمایی که قدر چیزایی که دارنو میدونن و زود ازش دل نمیکنن تو برو اونجا مطمئن باش که یکی تو رو میبره و ازت مواظبت میکنه” خانم کفشه تا صبح از خوشحالی خوابش نبرد، صبح که شد فوری خودشو به پارکی که قبلا با سارا رفته بود رسوند روبرو پارک دیوار مهربونی بود با هر سختی که بود خودشو به دیوار مهربونی آویزون کرد، خیلی نگذشته بود که یه نفر بدوبدو اومد و کفشارو برداشت خانم کفشه از خوشحالی جیغ زد و خندید.
کانال تربیتی یک مربی.mp3
2.87M
🎼 ❄️شعر شب یلدا❄️ چه خوبه شب یلدا شبی بلند و زیبا کنیم یاد خدا را بخونیم این دعا را 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 خدای مهربونم تو که یلدا میاری برف و سرما میاری بعد برف و زمستون گل به صحرا میاری بیار امسال برامون مهدی صاحب زمون 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 انار دونه دونه آقا چه مهربونه هر آدمی تو دنیا اینو باید بدونه هر جایی که باشه آقا به یادشونه 👌یلداتان مهدوی
شب یلدا شده باز بچه ها خبر خبر ننه سرما دوباره برمیگرده از سفر بابا امشب خریده آجیل و یه هندونه مامان مهربونم فال حافظ میخونه ننه جون کنار من میشینه قصه میگه همه با هم دور هم میره تا سال دیگه
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ننه سرما ، سوت و کور و بی صدا پشت ابرای سیاه روی بوم آسمون نشسته بود ننه سرما چاقالو بد ادای غرغرو دُشَکِش ابر سیاه، لحافش ابر سفید ننه سرما نُه ماه از سال می خوابید وقتی که بیدار میشد پا میشد تنهایی دست به کار می شد ورد می خوند، جادو میکرد هاا میکرد ، هوو میکرد هاا میکرد ابر سیاه پیدا میشد هوو میکرد، باد می اومد، سرما می شد بشنوید از اون پایین توی کوه، روی زمین کلاغا غار میزدند- غار ، غار ، غار می زدند توی ده جار می زدند- جار ، جار ، جار می زدند ننه سرما اومده- تیک و تیک و تیک سرده هوا درها رو محکم کنین، سرما نیاد تو خونه ها کرسی ها رو علم کنین منقل ها رو روشن کنین لحافِ کرسی پهن کنین شب های چله بزرگ شب های زوزه ی گرگ ننه سرما ورد می خوند سنگ هارو یخ می زد و می ترکوند می نشست چاره ی چمباره می کرد لحا ف پنبه ای شو پاره می کرد پنبه ها رو مشت مشت پایین می ریخت رو زمین گوله گوله گوله برف می بارید منقل ها روشن می شد کرسی ها علم می شد شب یلدا می رسید، تو خونه مون غوغا می شد میوه های رنگ وارنگ همه جور، از همه رنگ پسته و آجیل شور همه چیز، از همه جور شب یلدا همگی بیدار می موندیم میوه و آجیل می خوردیم شعرای قشنگ مو خوندیم شب های چله کوچیک شب های تخمه شکستن، چیک و چیک شب های قصه های قشنگ قشنگ قصه های رنگ به رنگ قصه ی دیو و پری قصه ی خروس زری قصه ی بز روی بوم قصه  دختر شاه پریون... کم کمک زمستون هم سر می اومد ننه سرما اون بالا با دلخوری زار و زار  گریه می کرد مثل ابرای بهار گریه می کرد صدای پای بهار یواش یواش نزدیک می شد ننه سرما اون بالا بوی بهار رو می شنید دست می برد به گردنش زنجیر موراریدشو رو می کشید، پاره می کرد همه مرواریداش روی اون دهکده ی کوچیک و زیبا می بارید اما از، مرواریدم کاری از پیش نمی رفت صدای پای بهار دیگه نزدیک شده بود سبزه ها از زیر خاک سر میزدن آسمون غرومب غرومب صدا میکرد باد و بارون همه جا غوغا میکرد بعدش هم خورشید خانوم در می اومد ننه سرما خوابالو کوله بارو بر میداشت سر به صحرا می گذاشت همه ی مردم ده شاد می شدن از غم آزاد می شدن زن و مرد و بچه و پیر و جوون دست به دست هم دادن همگی شادی کنون میزدن، میرقصیدن ای بهار، آهای بهار اومدی، خوش اومدی صفا آوردی خیلی وقته که همه منتظریم همگی چشم به دریم که بهار از راه بیاد، ازون ور دنیا بیاد غنچه ها باز بشن همه ی مردم ده  دست به دست هم بدن مشغول کار بشن بازم بهار شد آدما شد فصل کشت گندما عید اومد و عید اومد سکه و سیب و سنبل سبزه و  سنجد و گل  اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه باز بوی خوب پونه عطر گل بابونه نه چک زدیم نه چونه بهار اومد به خونه
2.mp3
3.1M
👼🏻🌜 "چتر برگی"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡♡______🎨🖌 🍃✂️ 🖇 🎀 🥰 📖 فرفره با لیوان با ذکر صلوات استفاده کنید🎁🤗
حیوان عجیب_2.mp3
4.76M
قصه گو : همکار گرامی سرکارخانم دشتی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @
36760770646139.mp3
9.54M
داستان خرگوش کوچولو قصه گو : همکار گرامی سرکار خانم ضیائی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @
36760770646139.mp3
9.54M
داستان خرگوش کوچولو قصه گو : همکار گرامی سرکار خانم ضیائی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @
kashti.mp3
4.04M
قصه گو : فرهاد عسگری منش @
تجارت بوق.mp3
4.28M
قصه گو : فرهاد عسگری منش ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh 🦉چه کسی ماه را خورده است🦉🌙 موش با گریه گفت: «وای، زود باشید، عجله کنید! ماه کوچک‌تر شده. اگر جلوی خرس شکمو را نگیریم، دیگر چیزی از ماه نمی‌ماند.» جغد با ناراحتی گفت: «آن وقت من شب ها چه طور بیرون بیایم.» شیر عصبانی غرش بلندی کرد و گفت: «اگر…» با صدای هوهوی جغد پیر همه به درخت کهنسال روی تپه نگاه کردند. جغد پیر از لانه‌اش بیرون آمد و گفت: «این‌جا چه خبره؟ چرا این‌همه سروصدا می‌کنید…؟» اما همین که خواست بقیه‌ی حرفش را بگوید، همه جا تاریک شد. حتی یک ذره هم از ماه در آسمان دیده نمی‌شد. در همین موقع خرس قهوه‌ای با فریاد از لانه‌اش بیرون دوید و گفت: «کمک… کمک… ماه … ماه…!» شیر عصبانی با دیدن خرس به طرفش رفت و فریاد زد: «چرا ماه را خوردی؟» جغد هم گفت: «حالا من چه‌طور شب ها غذا پیدا کنم؟» خرس قهوه‌ای با تعجب و ترس به همه نگاه کرد و گفت: «من؟ من ماه را خوردم؟ اصلاً دست من به ماه می‌رسد که آن را بخورم؟» جغد جواب داد: «مگر تو نبودی که هر بار ماه را می دیدی، می‌گفتی به‌به! مثل یک کاسه‌ی شیر است.» خرس قهوه‌ای من‌من‌کنان گفت: «من به قشنگی ماه می‌گفتم، نه این که بخواهم آن را بخورم. آخر مگر ماه خوردنی است؟» سنجاب گفت: «پس چه بلایی سر ماه آمده؟» جغد پیر که تا آن موقع به حرف‌های آن‌ها گوش می‌داد، گفت: «ای بابا! اتفاقی برای ماه نیفتاده، فقط ماه پشت زمینی که ما روی آن هستیم، رفته.» موش‌کوچولو وسط حرف او پرید و گفت: «حتماً از ترسش قایم شده.» و به خرس قهوه‌ای نگاه کرد. جغد پیر گفت: «ماه قهر نکرده، کسی هم آن را اذیت نکرده، از کسی هم نترسیده.» شیر گفت: «پس چه شده؟» لاک‌پشت گفت: «مثل زمانی که شما با هم بازی می‌کنید و دور هم می‌چرخید، زمین و ماه هم دور خورشید می‌چرخند. بعضی وقت‌ها آن‌ها پشت سر هم می‌روند و زمین وسط ماه و خورشید می‌ماند، برای همین هم نورش به ماه نمی‌رسد.» شیر پرسید: «چرا نورش به ماه نمی‌رسد؟» لاک پشت گفت: «وقتی شما توی یک روز آفتابی گردش می کنید، نور خورشید به شما می‌تابد و سایه‌ی شما روی زمین می‌افتد. یعنی شما جلوی نور خورشید را می‌گیرید و سایه‌ی شما روی زمین می‌افتد. حالا هم زمین، بین خورشید و ماه رفته و سایه‌ی آن روی ماه افتاده است. سنجاب که دوباره از ترس گریه‌اش گرفته بود، گفت: «پس ماه کی بیرونِ بیرون می‌آید و ما آن را می بینیم؟» همه ترسیده بودند. جغد پیر گفت: «زود، خیلی زود.» هنوز حرفش تمام نشده بود که نور کم رنگ ماه، دوباره در آسمان درخشیدن گرفت و چیزی نگذشت که جنگل مهتابی و زیبا شد. 🦉 🌙🦉 🦉🌙🦉 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕 : ماهیگیری با سم 🐻🐠 داستان انیمیشن درباره خرس قطبی کوچکی به نام سم است، که برای بدست آوردن غذا تلاش می کند.
malakh.mp3
6.03M
داستان یک بار جَستی ملخک قصه گو : فرهاد عسگری منش
امیر هنرمند.mp3
3.09M
قصه گو : همکار گرامی سرکارخانم دشتی @
مهتاب کوچولو .mp3
5.49M
قصه گو : همکار گرامی سرکار خانم ضیائی