#سیاست_زنونه
👌 بعضی از خانومها خیلی با سیاست
کارشونو پیش میبرن
☝️ یکی از ویژگی این خانم ها لحن و ادبیاتیه که دارن!!!
انقدر حساب شده و دقیق حرف میزنن و اظهار نظر می کنن
که همه یه حساب ویژه ای روشون باز میکنن
✅ این خانم ها وقتی لباسشون کهنه میشه
اینجوری میگن:
😍 گلم، لباسام تکراری شده! دلم میخواد
برای عشقم لباس جدید بپوشم!!! ❌ و یه سری از خانم های بی سیاست اینجوری میگن:
☹️ همه لباسام رنگ و رو رفته و پاره شده،
تو هم که اصلا اهمیت نمیدی، خجالت باید بکشی!!! ❓
واقعا کدومش بهتر جواب میگیره
و شوهرش رو عاشق تر می کنه؟؟؟
```````
🌿🌾🍁⚘🌱
#خانوما_بدونن
🏷در مقابل شوهر خود با حالت افسرده و اخمو حاضر نشوید❌
🏷او را در موقع ورود به خانه با لبخند و شاد وخندان (و ترجیحا با بوسه) استقبال کنید و البته موفع رقتن هم با لبخند بدرقه اش کنید.از خوابتون بزنید و نگذارید مرد بدون صبحانه و بدرقه و لبخند و بوسه برود... کاری کنید مرد روحش بطرف شما و خانه پر بکشد ...
🏷 مرد را از خانه فراری نکنید. خانه باید مأمن ومسکن و ملجأ مرد باشد. یعنی محل احساس امنیت و آرامش و آسایش و پناه مرد...البته برنده باز هم شمایید اگرخانه اینطورباشد مرد فدایی شما می شود.... برخی دریغ از لبخند دارن شما نداشته باشید .. زنها که مظهر "قلب" هستند باید لطافت و محبت و عشق را به خانه و جامعه پمپاژ کنند اینطوری قلب مرد را تسخیر می کنند (البته برخی زن و مردها بجای این کار ساده دنبال تسخیر مرد یا زنی هستند که مال اونا نیست.....).
```````
🌿🌾🍁🌱🌱
هیجان ازدواج در وفاداری است
اگر این ایده به هیجانت نیاورد
دلیلی ندارد که ازدواج کنی
```````
🍀☘🌾🍁⚘🌾🌾
بارداری به معنای عدم رابطه ی جنسی در این دوران نیست
رابطه جنسی در خلال بارداری مانعی ندارد و مجاز است
اگر بعد از ارگاسم در ناحیه شکم درد داشتید شاید به این دلیل است که جریان خون در ناحیه ی لگن افزایش یافته و گرگرفتگی ایجاد می کند این گر گرفتگی هیچ خطری برای جنین ندارد
```````
🍀☘🌾🍁⚘🌾
#روانشناسی
چه زمانی باید یک رابطه را تمام کرد؟
💔وقتی رابطه باعث شود به جای زندگی در زمان حال در گذشته ها زندگی کنی!
💔وقتی رابطه بیشتر برایت رنج آور است تا لذت بخش!.
💔وقتی از تو خواسته می شود خودت را تغییر دهی!
💔وقتی از طرف مقابلت می خواهی برای خوشایند تو تغییر کند!
💔هنگامی که کارهایش را توجیه می کنی!
💔وقتی به تو صدمه های روحی، جسمی یا بیانی می زند!
💔وقتی موردی ناپسند در مدت زمانی کوتاه بارها اتفاق می افتد!
💔وقتی می بینی طرف مقابلت هیچ تلاشی برای ادامه ی ارتباط نمی کند!
💔وقتی ارزش ها و عقاید اصلیتان متفاوت است!
💔وقتی که به امید بهبود شرایط، رابطه را ادامه می دهیم!
💔وقتی هیچ کدام از طرفین احساس قبلی را نسبت به هم ندارند!
💔وقتی بده بستان یک طرفه است. یک طرف فقط می دهد و طرف مقابل فقط می گیرد.
`````````````
☘☘🌾🍁⚘🌾
#سیاست
❎ اگر حالتون بده و همسرتون دوس داره باهاش برین مهمونی مثلاً خونه مادر شوهرتون ؛ جزء بدترین راه ها اینه که بگین :
- نمیام و تو تنهایی برو!
❌این بدترین راه حل ممکنه ؛ ولی یه راه حل خوب اینه که بعد از آه و ناله و ناز البته به اندازه کافی بگین :
_ من حالم اصلا خوب نیست، اما چون خیلی دوس داری به خاطر تو میام ؛ ولی اونجا حواست بیشتر بهم باشه و اگر دیدی خوب نیستم زودتر بر گردیم. ( یا بر حسب موقعیتتون یه جمله ای تو همین مایه ها)
🔵اینجوری هم اینکه حواسش بیشتر بهتون هست و هم متوجه میشه که برای خاطر اون ارزش قائلین که به خاطرش با حال مریض حاضرین برید
☘🌾🍁⚘🌱🌱
#سیاست_های_زنانه
ناز و ادا و داشتن ظرافت کلامی و رفتاری بزرگترین سیاستِ😏👍☺️
شمرده شمرده حرف بزنید ، تون صداتون آروم باشه
لات و الواتی و زمخت و کوچه بازرای حرف نزنید😱🙈
مرد مقایسه میکنه زنشو با زنای دیگه
💞 تو زنی ، زن یعنی خدای ظرافت
خدای زیبایی ، خدای هر چیز خوبی که فکر کنید
شما زن ها قدر خودتان را رو نمی دانید
وقتی یه زن دیگه میتونه با رفتار و ناز و اداش عقل و هوش رو از سر یه مرد بپرونه چرا شما نتونی ⁉️
واقعا تو ذهنتون مرور کنید چرا نمیتونی پر از #عشوه باشی ...
برای شوهرت بی حیا باش / حیا باید در کلام و رفتار برای احترام باشد/اما در ارتباط زناشویی شرم و حیا جایگاهی ندارد/ عشق بورز / لمسش کن تا اونو مال خودت کني
```````
☘🌿🌾🍒🌱🌱
#سیاست_های_زنانه
ناز و ادا و داشتن ظرافت کلامی و رفتاری بزرگترین سیاستِ😏👍☺️
شمرده شمرده حرف بزنید ، تون صداتون آروم باشه
لات و الواتی و زمخت و کوچه بازرای حرف نزنید😱🙈
مرد مقایسه میکنه زنشو با زنای دیگه
💞 تو زنی ، زن یعنی خدای ظرافت
خدای زیبایی ، خدای هر چیز خوبی که فکر کنید
شما زن ها قدر خودتان را رو نمی دانید
وقتی یه زن دیگه میتونه با رفتار و ناز و اداش عقل و هوش رو از سر یه مرد بپرونه چرا شما نتونی ⁉️
واقعا تو ذهنتون مرور کنید چرا نمیتونی پر از #عشوه باشی ...
برای شوهرت بی حیا باش / حیا باید در کلام و رفتار برای احترام باشد/اما در ارتباط زناشویی شرم و حیا جایگاهی ندارد/ عشق بورز / لمسش کن تا اونو مال خودت کني
```````
☘🌿🍁⚘🌱🍁🍁
لوند باش
زنانگی یعنی در مقابل مردانگی اش خنثی نباشیم!
محبت کردن فقط به گفتن دوست دارم ها نیست. ️محبت یعنی اون میوه بخره و تو براش ذوق کنی و اون بذاره تو دستت و تو ازش تشکر کنی ...
ذوق کنی بپری هوا تك تك پلاستيكارو باز کنی نگاه کنی و آخ جون بگی ...🙋♀
🍎 اگه ميوه باشه همون لحظه بشوری و بیاری با هم بخورید ...
و گاهي اوقات هم، دستشو بگیری تو دستت و سرتو روی شونه اش بذاری، زحمت كشيده تشكر کنی ...
```````
☘🌿🌾⚘🌱🌱
سیاست_های_زنانه
♨️مردا خیلی دوست دارن تو جمع از همه بالاتر باشن و یه جورایی حرف حرف اونا باشه برا همین اگه میخوای شوهرتو تشنه خودت نگه داری حتما جلوی جمع خیلی خیلی به همسرت احترام بزار😉
🔹اگر کاری میخوای انجام بدی نظرشو بپرس وقتی حرف میزنه حرفاشو تائید کن👌😊
🔸از توانائیهاش جلو بقیه تعریف کن(البته تعریف جلوی خانواده شوهر ممنوع) وقتی خواسته ایی ازت داره حتی اگر برات سخته انجام بده نزن تو ذوقش و باهاش مخالفت نکن چون وقتی مخالفت میکنی اقتدارش شکسته میشه و حتی اگر تو جمع چیزی نگه بعدا در رفتارش تاثیر خواهد گذاشت😶
🔹 طوری جلوی دیگران با همسرت رفتار کن که ارزششو ببری بالا اینکار باعث میشه که همسرت احساس قدرت کنه، حس ارزشمندی بهش دست بده و متقابلا اون هم به شما احترام بزاره 😃
🔸زنی که همسرشو مورد احترام قرار میده و بزرگش میکنه خودش تو قلب شوهرش بزرگ و عزیز میشه.
```````
☘🌿🌾🍁🌱🌱
🌟
مادرشوهر هم مانند مادر گاهی زبانش تلخ است ولی حساسیت روی حرف های او بیشتر است تا مادر خود. اگر شما در برابر نیش و کنایه قرار گرفتید آرامش خود را کاملاً حفظ کنید لبخندی بزنید اگر کمی روحیه طنز هم داشته باشید به خوبی می توانید این موضوع را مدیریت کنید مطمئن باشید با این برخورد شما حساسیت آنها هم کمتر خواهد شد
```````
☘🌿🌾🍒⚘🌱
چرا قهر ؟
زنانی که زیاد قهر میکنند، عموما انتقادناپذیر و زودرنج هستند و اعتماد به نفس کمی دارند و از عزت نفس بالایی برخوردار نیستند.
️آنها هنگام رویارویی با مشکلات یا اختلاف عقیده با دیگران،احساس ترس و حقارت میکنند و به ناچار برای دفاع از خود و اجتناب از استرس و اضطراب، راهی جز قهر نمییابند
درحقیقت، زن با قهر و محل نگذاشتن به دیگری به نوعی از مساله فرار میکند که این خود نشانه ی ترس و ضعف شخصیتی اوست.
```````
🍀☘🌾🍁🌱🌾⚘
مردان زنان وسواسی را که دائم غر میزنند
هر چیزی را نمی خورند
و دائم در حال دوا و درمانند
دوست ندارند
⇦ زنی می خواهند که راحت و طبیعی زندگی می کند.
```````
☘🌾🍁🌱🌾🌾
✨
#چطور_با_وجودفرزندان_میتونم_با_همسرم
خلوت کنم⁉️
👈اینكه فرزندان شما بدانند مادر و پدرشان گاهی نیاز دارند باهم تنها باشند، نهتنها بد نیست بلكه حس خوبی برایشان به همراه دارد. این درصورتی است كه از ابتدا اینگونه عادتشان دهید و این خلوت كردن صرفا بهمعنای رابطه زناشویی نباشد.
👈ممكن است شما قبل از خواب كتاب بخوانید یا همسرتان روزنامه بخواند و در موردش باهم حرف بزنید. شاید بخواهید در مورد مسائل محل كار یا فرزندانتان باهم گفتوگو كنید و یا هر چیز دیگر اما همه این كارها را در اتاقخوابتان و در كنار هم، بدون حضور بچهها انجام دهید.
👈وقتی این رفتارها عادی باشد و بعضی اوقات در اتاقتان بسته باشد، دیگر حساسیت برانگیز نخواهد بود؛ مثلا همسر شما روی تخت دراز كشیده و شما میخواهید نماز بخوانید، میتوانید این كار را در اتاقخواب انجام دهید و در را نیمه باز بگذارید كه بچهها ببینند شما ترجیح میدهید كنار همسرتان باشید و چشمشان به بودن شما در یك فضای مستقل عادت كند.
👈این اتفاق زمانی میافتد كه شما برای باهم بودنتان برنامه داشته باشید و خلوتتان برای خودتان مهم باشد. اول از همه باید خودتان به این خلوت دونفره پایبند باشید تا بچهها و دیگران به آن احترام بگذارند.
`````````````
☘👪🍁🌱🌾
*⭕کج سلیقگی در تربیت مذهبی کودکان*
*🔻اگر تجربه كرده باشيد، افرادى هستند كه فنّ تربيت را نمى دانند؛ نمى دانند در تربيت، تمام قوايى كه در وجود انسان هست حكمت و مصلحتى دارند.*
*🔻اگر در ما غرايز شهوانى هست، لغو و عبث نيست. ما بايد اين غرايز شهوانى را در حد احتياج طبيعى اشباع كنيم؛ يك حدى دارند، يك حقى دارند، يك حظّى دارند، حظّ اينها را به اندازه خودشان بايد بدهيم.*
*🔻حالا يك آدمهاى كج سليقه اى پيدا مى شوند كه به خودشان يا به بچه شان كه تحت كفالت تربيتشان است، فشار مى آورند.*
*بچه احتياج به بازى دارد و خود اين احتياج به بازى يكى از حكمتهاى پروردگار است. يك مقدار انرژى در وجود كودك ذخيره است كه او فقط به وسيله بازى مى تواند اين انرژى را دفع كند. بچه غريزه اى دارد براى بازى كردن*
*🔻حالا انسان اشخاصى را مى بيند كه مى گويند مى خواهم بچه ام را تربيت كنم.*
*خوب، چطور مى خواهى تربيت كنى؟ نمى گذارد بچه پنج شش ساله برود با بچه ها بازى كند، هر مجلسى كه خودش مى رود بچه را هم مى برد براى اينكه تربيت بشود، جلوى خنده او را مى گيرد، جلوى خوراك او را مى گيرد.*
*🔻يا يك افرادى پيدا مى شوند (ما ديده ايم) كه چون خود او مُعَمّم است، يك عبا و عمامه و نعلين تهيه مى كند، بچه هشت ساله را عمامه سرش مى گذارد، عبا به دوشش مى اندازد و همراه خودش اين طرف و آن طرف مى برد.*
*🔻بچه بزرگ مى شود در حالى كه احتياجات طبيعى وجودش برآورده نشده است، همواره به او گفته اند خدا، قيامت، آتش جهنم.*
*🔻تا در سنين بيست و چند سالگى، اين قواى ذخيره شده، اين شهوتها و تمايلات اشباع نشده يكمرتبه زنجير را پاره مى كند.*
*اين بچه اى كه شما مى ديديد در اثر تلقين پدر در دوازده سالگى نمازش بيست دقيقه طول مى كشيد، نماز شب مى خواند، دعا مى خواند، يكمرتبه مى بينيد در بيست و پنج سالگى يك فاسق و فاجرى از آب درمى آيد كه آن سرش ناپيداست. چرا؟*
*🔻براى اينكه شما به بهانه مقامات عاليه روح، ساير غرايز او را سركوب كرده ايد. البته در غريزه بچه خدا بوده است، قيامت و عبادت بوده است،*
*اما شما اين غريزه خدا و عبادت و اينها را در حالى در اين بچه تقويت كرده ايد كه جلوى ساير غرايز او را گرفته ايد، ساير غرايز او را حبس كرده ايد، عصبانى و ناراحت كرده ايد، به زندان انداخته ايد، حق و حظّ آنها را نداده ايد، سهم آنها را نداده ايد؛*
*🔻دنبال فرصتى مى گردند. در يك فرصتى كه برايشان پيش مى آيد، در يك وقت كه بچه فيلمى را تماشا كند يا در مجلسى با يك زن جوان آشنا بشود، همان كافى است كه اين نيروهاى ذخيره شده سركوب شده،*
*يكمرتبه زنجيرها را پاره كند و بكلى تمام آن ساختمانى را كه پدر در وجود او به غلط ساخته است ويران سازد. درست مثل باروتى كه منفجر بشود، منفجر مى شود.*
*▪️مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (آزادى معنوى)، ج23، ص: 540-539- با تلخیص و ویرایش
7️⃣2️⃣ فرنگیس
تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوهزین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. میخواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آنجا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیماولیلا از اینکه من به آنجا رفته بودم، خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گردوخاک بلند شد.
آمبولانسی به سمت آوهزین میآمد. بهسرعت میآمد و میدانستیم حتمی خبری دارد. از جا بلند شدیم و با دلهره به آمبولانس نگاه کردیم که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی رسید
ایستاد و رانندهاش پیاده شد. گردوخاک همه جا را گرفت.
مرد راننده، سر و صورتش خاکی بود. به نظر میآمد قیافهاش درهم و دمغ است. وقتی قیافهاش را دیدم، نفس در سینهام حبس شد. جلو دویدم و سلام و علیک کردم. مرد فقط سری تکان داد. دایی دیگرم حشمت جلو آمد و گفت: «بگو چه شده، مرد؟ تو بیخود این طرفها نیامدهای؟ بگو زودتر و خلاصمان کن.»
راننده آمبولانس با ناراحتی گفت: «خبر بدی دارم!»
وقتی این را شنیدم، پاهایم سست شد. همه با دلهره به راننده نگاه میکردیم. راننده ادامه داد: «شنیدم یک عده از شما رفته بودند دنبال جوانهای ده...»
مرد سکوت کرد. داییحشمتم تندی گفت: «ها، رفته بودند. همه منتظرشان هستیم، ولی هنوز خبری ازشان نرسیده.»
مرد چشم دوخت توی تخم چشمهای داییحشمت و این بار آرامتر از قبل ادامه داد: «همۀ آنها که رفته بودند... به ماشینشان که به طرف خسروی میرفته، بمب خورده و همگی توی ماشین شهید شده اند
هنوز حرفش تمام نشده بود که شیون و واویلا برپا شد. دنیا دور سرم چرخید. مردم حالشان از من هم بدتر بود. خاک ده به آسمان بلند شد. هر کس مشتی خاک برداشته بود و به سر میریخت. زنها با صدای بلند فریاد میزدند: «هی وا... هی وا...»
مردها دستهاشان را جلوی صورتها گرفته بودند و یکییکی روی زمین مینشستند. زنها روبهروی هم ایستاد بودیم و توی صورتمان میزدیم و شیون میکردیم : «هی وا... هی وا...»
هشت نفر از ده ما رفته بودند و حالا توی آن تنگ غروب، شیون بود و واویلا. شیونی به راه افتاد که سابقه نداشت. مردها و زنها صورتهاشان را میخراشیدند. موها را میکندند و دوردستها حلقه میکردند. از صورت همۀ زنها خون به راه افتاده بود. صورت بچهها هم خیس اشک بود. تمام مردم روستا، کنار چشمه، مثل ابر بهار گریه میکردند.
شانههای پدرم را گرفتم و کنار دیوار خانه نشاندم. دستهای مادرم را گرفتم و گفتم مادر به قربانت... مادر به فدای قلب مجروحت... خالوی عزیزم...»
صورتم را چنگ میانداختم. به سینه میکوبیدم و حسین حسین میگفتم. انگار شب عاشورا بود.
مردهای روستا کمکم به خود آمدند و بلند شدند. کدخدا رو به بقیه کرد و گفت: «باید برویم و جنازههاشان را بیاوریم.»
کدخدا اسمش مشهدی الهی مرجانی بود. مردم روستا خیلی قبولش داشتند. از صبح تا شب صدای قرآن خواندنش از خانه بلند بود. همیشه سعی میکرد با وضو باشد. برادرش هم بین مردهایی بود که رفته بودند.
یکی از مردهای ده گفت: «هر کس برود، کشته میشود...»
هنوز حرف از دهانش خارج نشده بود که داییام حشمت، با ناراحتی بر سرش فریاد کشید: «اگر همهمان را هم بکشند، باید جنازههاشان را برگردانیم.»
عدهای از عزیزانمان توی جبهه بودند و ما از آنها بیخبر بودیم. عدهای از پارههای تنمان کشته شده بودند و قرار بود عدۀ دیگری بروند تا جنازههاشان را بیاورند
خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارش شده بودیم. روستای ما یکباره داغدار شده بود. انگار دشمن آمده بود تا فقط آوهزین و گورسفید را نابود کند.
خواب به چشم کسی نمیآمد. شب، مردم ده جمع شده بودند کنار هم. هیچ کس آن شب غذا نخورد. همه در رفت و آمد بودند. وسیلۀ زیادی نبود. فقط گاهی ماشینهای عبوری بودند، یا تراکتور. مردم نمیدانستند باید چه کار کنند. مردها دوباره شور گرفتند. گروه اول که رفته بودند بجنگند، گروه دوم که همه کشته شده بودند و حالا گروه
سوم هم میخواست برود.
بعضی از مردها میگفتند: «تا حالا جنازهها دست دشمن افتاده، چون دشمن پیشروی کرده، چطور میشود جنازهها را آورد؟ بگذاریم شاید نیروهای خودی، جنازهها را آوردند.»
اما داییام حشمت و چند نفر دیگر میگفتند باید برویم دنبال جنازهها، یا مثل آنها میمیریم یا با جنازۀ آنها برمیگردیم. داییام میگفت: «میروم و جنازهها را میآورم. برای ما ننگ است جنازۀ عزیزانمان روی زمین بماند و دشمن به ما بخندد. برای ما بد است. خواب شب، خجالتی روز است.»
8️⃣2️⃣ فرنگیس
حرفهای کدخدا و داییحشمت اثر خودش را کرد. چند مرد، با یک تراکتور راه افتادند. پشت سرشان، صدای صلوات و دعای مردم توی دل شب بلند شد. دل داغدارمان دوباره منتظر
شد.
همۀ مردم، کنار خانهها به انتظار نشستند. همه جا تاریک بود. یک مدت سروصدای بچهها بلند بود، اما کمکم صدای آنها هم خوابید. بچهها همانجا روی زمین و کنار دیوارها به خواب رفتند. در میان سکوت بازهم
گاهگاهی، صدای روله روله و شیون و واویلا بلند میشد و انگار مردم دوباره یادشان افتاده باشد که چه بلایی سرشان آمده، همه شروع به شیون و زاری میکردند.
خاطرات داییام محمدخان، رانندۀ روستا فرمان، همان کسی که اولین بار با او به چم امام حسن رفتیم، و بقیه، یک لحظه رهایم نمیکرد. از یک طرف، شیون و عزاداری میکردیم و از طرفی باید خانه را برای مراسم آماده میکردیم. از طرفی هم انتظار میکشیدیم. پدرم اشک میریخت و به من نگاه میکرد. مادرم حال خوبی نداشت. مثل سایه شده بود. به یک گوشه خیره میشد، اشک میریخت و زیر لب اسم برادرش محمدخان را صدا میزد.
وسایل مراسم را آماده کردیم. چند تا از زنها، توی دل تاریکی مور8 میخواندند. در وصف عزیزانمان، با صدای غمگین ناله میکردند و شعر میخواندند. آسمانِ آن شب آنقدر سیاه و غمگین بود که هیچ وقت آن را اینطوری ندیده بودم. کنار چم نشستم. به آرامی شیون میکردم. یاد داییام محمدخان و دعوای آخرمان اذیتم می کرد
. انگار میدانست قرار است کشته شود و میخواست من زنده بمانم. هی خالو، هی خالو...
پدرم توی تاریکی دست روی شانهام گذاشت و بلندم کرد. نگذاشت به حال خودم باشم. برگشتم خانه که از دور تراکتور پیدا شد و شیون و واویلا هوا رفت. کِل میکشیدیم و فریاد میزدیم. انگار میخواستیم به دشمن بگوییم ببینید، عزیزانمان را آوردیم. ببینید، نگذاشتیم عزیزانمان روی خاک بمانند.
ادامه دارد...