#گروکشی
یک خانم آگاه هرگز رابطه جنسی را با دیگر مسائل زندگی در هم نمی آمیزد!
و برای تامین خواسته هایش هرگز از رابطه جنسی به عنوان اسلحه استفاده نمی کند.
`````````````
😅🌿🌾⚘🌱
#سخنی_از_جنس_طلا
پیامبر رحمت (صلی الله علیه و آله) :
هیچ بنده ای مومن نیست تا اینکه آنچه از هر خوبی که برای خودش بخواهد، برای دیگری نیز بخواهد.
👱♀خانوم میخوای همسرت نازت رو بکشه؟
تو هم غرورش رو نشکن
👱آقا میخوای خانومت احترام بگذاره؟
تو هم بهش محبت کن
`````````````
🌿🌾🍁⚘🌱🍒🍁
#12کارممنوعه زوج ها در مشاجرات
جوری رفتار نکنید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
نگذارید مشکلتان مدت زیادی حل نشده بماند
یکدنده نباشید و عذرخواهی همسرتان را بپذیرید
در مورد دعوایتان به دیگران چیزی نگویید و در شبکههای اجتماعی آن را جار نزنید
بعدها دوباره این دعواها را پیش نکشید
نگویید که منظوری نداشتهاید
برای دعوایتان بهانه نتراشید
رابطه جنسی را به عنوان جبران دعوایتان استفاده نکنید
بابت دعوایی که داشتهاید خودتان را سرزنش نکنید
بعد از دعوا قهر نکنید
از کلمات آزار دهنده استفاده نکنید
روی علت دعوا خیلی متمرکز نشوید
```````````````````
☘🌿🍁🍒⚘🌾
کسی را به خلوتت راه بده، که برای بودن و ماندنش نیازی نباشد دست به قد و قوارهات بزنی. نیازی نباشد برای راضی نگه داشتنش، رنگ مورد علاقهات، تفریحت، راه رفتنت، پوشیدنت، و خندیدنت را عوض کنی، و بشوی آدمی که هیچوقت نبودهای. کسی را به خلوت دلت راه بده، که تو را با همین چهره و باطن بخواهد. با همین لبخند، با همین طرز راه رفتن، با همین لحن صحبت کردن و نوع زندگی. کسی را بخواه که تو را دوست داشته باشد🌿🌾🍁⚘🌱🌾🌾🌱🍁
چگونه با خانم ها رفتار کنیم
به حرفهایش گوش دهید
با او صحبت کنید
به قول هایتان عمل کنید
یک هدیه یا گل برایش بخرید
مناسبت ها را فراموش نکنید
به ظاهر و تغییرات او توجه نشان بدهید
`````````````
🍀☘🌿🍁🍒🌱🌱
داشتن #رابطه_جنسی کنترل مثانه در زنان را بهبود میبخشد.
برای اینکه خانمها دارای کنترل ادرار خوبی باشند، نیاز به داشتن یک کف لگن قوی هستند.
حدود ۳۰ درصد خانمها از درجاتی از بیاختیاری ادراری رنج میبرند. داشتن یک رابطه زناشویی خوب، باعث استحکام عضلات کف لگن و بهبود کنترل ادرار در زنان میشود.
```````
☘🌿🌾🍁⚘🌱🌾
تاوقتی که همسرمان را آزاد نگذاریم نمیتوانیم مدعی شویم که به او اعتماد داریم
شک بی مورد ممنوع!
بدانید هرمخفیکاری حتما نشانه خیانت به شما نیست و میتواند دلایل مختلفی داشته باشد
`````````````
☘🌿🌾🍁⚘🌱
🔵 اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد میکنید با همسرتان بر خورد میکردید، اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید
👈 اگر هر روز شارژش میکردید
👈 اگر باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید.
👈 اگر پایِ صحبتهایش مینشستید.
👈 اگر پیغامهایش را دریافت میکردید.
👈 اگر پول خرجش میکردید.
👈 اگر براش زیور آلاتِ تزئینی میخرید. اگر دورش یک محافظ محکم میکشیدید.
👈 اگر در نبودش احساسِ کمبود میکردید.
👈 اگر حاضر نبودید کسی نزدیکش شود.
👈 اگر حتی مطالبِ خصوصیتان را به حافظه اش میسپردید.
👈 اگر همیشه و همهجا همراهتان بود. حتی در اوج تنهایی
👈 اگر همیشه همراهِ اولتان بود
✅ با داشتن یک همسر خوب و مهربان هیچکس تنها نیست!
`
☘🌿🌾🍁⚘🌾
❌هرگز از همسرتان جدا نخوابید:
💓
✍حقیقت دارد که زوجها وقتی در کنار هم هستند، راحتتر به خواب میروند. بنابراین تحت هیچ شرایطی، حتی اگر با هم در حالت قهر هم بودید، جدا از همسرتان نخوابید.
یکی از چیزهایی که زوجها در رابطهشان نیاز دارند، حمایت است. آنها نیاز به همسری پشتیبان دارند؛ بنابراین ببینید همسرتان به چه کمک و پشتیبانی نیاز دارد و همان را به او عرضه کنید
☘🌿🍁🍁🌾
جملات منفی = از بین رفتن رابطه
بهتره در برخورد با او از کلمات و جملات، سنجيده استفاده کنی. کلمات تاثير شگفت انگيزی دارن
مثلاً اگه به جای گفتن اينکه "چه غذای بی نمکی پخته ای"، بگی "غذا خيلی خوشمزه اس، فقط يه کم بی نمک شده" چيزی از شما کم نميشه
جملات منفی فقط ارتباط شما رو از بين ميبره و باعث ناراحتی ميشه
```````
☘🌿🌾🍁⚘🌱
راز دار باشید❗️
🏷راز دار باشید حتی اگر با هم دعوایتان شد.
دعوای زن و شوهر مثل بسیاری از اختلاف نظرها و تفاوت سلیقه و دیدگاه ها امری بدیهی و طبیعی است اما بسیار غیر طبیعی و مذموم است که تمامی دوستان و اقوام و همسایه ها از این دعواهای زناشویی باخبر شوند!
نسبت به مسایل و مشکلات خود، رازدار باشید و فراموش نکنید که به زودی با هم آشتی خواهید کرد آن وقت همسر شما با حرف هایی که، پشت سرش زده اید و یا حتی جلوی رویش، موقعیت بدی در بین فامیل، دوستان و آشنایان پیدا میکند و خود شما نیز به خاطر آن که، آن قدر بدگویی کرده اید شرمنده می شوید
☘🌿🌾🍁⚘🌱
وقت گذاشتن برای رابطه از نکات مهم در زندگی مشترک میباشد
💞 گاهی برای صحبت کردن با هم به کافه بروید و از مسائل روزمره خود صحبت کنید و خواسته ها و ن
یازهای یکدیگر را بیان کنید
☘🌿🌾🍒⚘🌱
❣ آقایان اگر میخواهید همسرتان
شیفته شما شود
دنبال بهانه برای تعریف کردن از او باشید ،
از ظاهرش،
از جملاتش،
از نگاهش،
از دست پختش،
از رفتارش و...
```````
☘🌿🌾🍁🌱🌱
یااباصالح المهدی ادرکنی..فدائیان رهبریم:
🔴 #دستوری_حرف_زدن_ممنوع
💠 خانمها دقت کنید یکی از قالبهای #کلامی که برای مردان خوشایند نیست و #اقتدار آنها را خدشهدار میکند دستوری و تحکّمی حرف زدن است.
💠 بهترین کار این است جملات امری یا دستوری خود را به #مشورت و نظر خواهی تبدیل کنید و یا اینکه با قالب خواهش و طلب کمک با او صحبت کنید!
💠 مثلا بجای اینکه به مردتان بگویید: "کمد رو #بذار این طرف اتاق!" بگویید: "نظرت چیه کمد رو #بذاریم اینجا؟"، "#خواهشاً اگر میتونی کمد رو برام بذار اینور اتاق"، "میشه #کمکم کنی کمد رو بذاریم اینور اتاق"، و جملات دیگری که از دستوری بودن و تحکّمی حرف زدن، فاصله دارد.
💠 اقتدار مردتان را حفظ کرده و محبوبیّت خود را با اینگونه زیبا صحبت کردن بیشتر کنید.
🌺
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
🔴 #زیر_ذرهبین_گرفتن_زن
💠 گاهی مرد باید ساعتی با #دقت تمام، همسرش را هنگام #خانهداری، کار در آشپزخانه و یا بچّهداری زیر #ذرهبین بگیرد تا ببیند چه ریزهکاریها و ظرایفی را هنرمندانه انجام داده و چه زحماتی را متحمّل میشود.
💠 این کار میتواند در #قدردانی از زن و داشتن توقّعات منصفانه از وی و نیز #درک او کمک شایانی به مرد کند.
💠 لذا در #تشکر از او اعلام کنید که گاهی با #دقت، کارهای تو را زیر نظر دارم و متوجه میشوم که واقعاً #زحمت زیادی در منزل میکشی.
💠 این روش، زن را بسیار #دلگرم کرده و برای آینده و سختیهای زندگی به او انرژی داده و #عاشقانه به تلاش خود در ساختن زندگی ادامه میدهد.
🌺
🌹
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
✍پيامبر بزرگوار اسلام(صلياللهعليهوآلهوسلم) :
ای على: خدمت به خانواده، كفاره گناهان كبيره و خاموش كننده خشم خداوند و مهريه حورالعين و زياد كننده حسنات و درجات است.ای علی خدمت نمیکند کسی به خانواده اش مگر صدیق یا شهید یا کسی که خدا خیر دنیا و آخرت را برای او می خواهد.
📚 جامع الاحاديث الشيعه ج ۲۲
✍پيامبر اکرم (صلياللهعليهوآلهوسلم) ميفرمايند:
بهترين زنان شما آن زني است كه براي شوهرش آرايش و زينت ميكند، اما از بيگانگان خود را ميپوشاند."
📚 بحارالانوار، ج ۱۰۳، ص ۲۳۵
🌺
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🔴 #مخفی_کردن_از_شوهر_ممنوع
💠 برخی کارها بشدت از #محبوبیت شما در نزد شوهر میکاهد.
مثل مخفیکاری و #پنهان کردن برخی امور در زندگی از شوهر...
💠 وقتی شوهر از امور پنهان، مطلع شود او را #ناراحت میکند چرا که او فکر میکند او را حساب نکردهاید و نظرش برایتان مهم نبوده است.
💠 با اینکار، شوهرتان نسبت به کارهای آینده شما #بدبین میشود. به #صداقت شما در برخی کارها شک میکند و عامل بسیاری از بگومگوها و #مشاجرات میگردد.
🌺
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
🔴 #آسمان_عزّت_و_محبوبیت
💠 پذیرش #اشتباه یکی از راهکارهای پایداری بنیان خانواده است.
💠 شما میتوانید با گوش دادن به صحبتهای همسرتان او را #آرام کنید و با #پذیرفتن اشتباه خود و گفتن جمله ""ببخشید"" بار دیگر #عشق را به زندگیتان هدیه دهید.
💠 معنای پذیرش اشتباه این است که شما خواهان ادامه #رابطه_گرم با همسرتان هستید و برای حل مشکل، فرد #منطقی و بدون تعصب میباشید.
💠 علاوه بر اینکه پا گذاشتن روی هوای نفس و کوتاه آمدن، #سکوی پرشی به سمت آسمانِ #محبوبیت و عزّت است.
🌺
🌹
🌹🌺🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
🌺از همان ابتدا جلوی آغاز دعوا را بگیرید!
🔸آغاز نکــردن مجادله و پرهـــیز از ورود به این جنگِ بی بَرنده، از مهمترین و کارسازترین راهکارهای ایمن ماندن از این بلای خانوادگی است.
🔸نباید کاری که با عقل می دانیم خطرناک و زیانبار است، را آغاز کنیم. به ویژه که می دانیم اگر آن را آغاز کنیم، معلوم نیست که بتوانیم متوقفش نماییــــم.
🔸ممکن است یکی از همسران بگوید: قبول؛ من آغاز نمی کنم اما همـــسرم آغازگـــر است. ما می گوییم: باشد؛ اگر او آغــاز کرد تو وارد معرکه نشو و جدال را ادامه نده.
🔸مجادله و دعــوا دست کم به دو نفر نیاز دارد. اگر تو وارد این گود دعوا نشوی، ادامه آن محال است.
🌹
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🔴 #گفتگوی_بدون_ویروس
💠 زن و شوهرهایی که در طول روز باهم گفتگو میکنند #رابطه گرمتر و صمیمانهتری دارند.
💠 ضمن اینکه شناختشان از #افکار و روحیات یکدیگر بیشتر شده و در مواجهه با مشکلات و سختیها، #اتّحاد بیشتری برای حلّ مشکل یکدیگر خواهند داشت.
💠 همسران باید تلاش کنند هر روز #بهانهای برای گفتگو پیدا کنند. بهانهای مثل کارهای روزمره خود، موضوعات دینی، امور اقتصادی منزل، تربیت فرزند، حلّ مشکل دیگران و دهها موضوع دیگر.
💠 حتما دقت کنید گفتگوی صمیمانه شما با ویروسهای خطرناکی چون #غیبت دیگران، تهمت، سوءظن و دیگر صفات زشت اخلاقی، آلوده نگردد چرا که #ضربات روحی سهمگینی بر شما وارد میکند.
🌹
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
🔴 #صدوبیستوپنج_روز_دیگر
💠 گاهی میتوانید با
یک #ابتکار و ایده جالب، یک روز عادی را برای همسرتان تبدیل به یک روز فوقالعاده و به #یاد_ماندنی کنید.
💠 مثلا به او پیامک بفرستید و بگویید: "میدونستی ۱۲۵ روز دیگه چه روزیه؟ بهترین روز زندگیمه، روزی که اگر هر روز سجده شکر بهجا بیارم بازم کمه ۱۲۵ روز دیگه روزیه که با یه #فرشته ازدواج کردم" و با همین بهانه او را دعوت به شام کنید و یا برایش #کادوی سادهای بگیرید.
💠 شاید اینکار برای همسرتان از تبریک روز ازدواج، بیشتر #لذت داشته باشد. و بهانه خوبی برای شروع یک رابطه گرم و ابراز عشق و محبت #جدید در زندگی مشترک میگردد.
💠 خانمها از رفتارهای شیرین، ابتکاری و غافلگیرانه همسرشان فراوان #خوشحال و شارژ میشوند.
🌺
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
عاقبت به خیری(۲)
اهمیت عاقبت به خیری
◀️عاقبت به خیری به قدری مهم است که در کمتر زیارتنامه و دعای مشهوری از آن یادنشده است. برای نمونه در زیارت عاشورا از خدا می خواهیم: «اللّهم اجعل محیای محیا محمّدٍ و آل محمّد و مماتی ممات محمّدٍ و آل محمّد؛ بار خدایا زندگی من را (همچون) زندگی محمّد و آل محمّد، و مرگ مرا (همچون) مرگ محمّد و آل محمّد (که با عاقبت به خیری از دنیا رفتند) قرار بده.»
◀️همچنین پیشوایان و بزرگان دینی نیز همواره دغدغه عاقبت به خیری داشته اند. برای نمونه:
1⃣ علی(ع) با آن همه عظمت، دغدغه عاقبت به خیری داشت. پیامبر(ص) بعد از سخنرانی موسوم به خطبه شعبانیه فرمود: یا علی! گویا می بینم که برای پروردگارت نماز می خوانی در حالی که شقی ترین انسان و شقی تر از پی کننده ناقه ثمود، ضربتی بر پیشانی تو وارد می سازد که بر اثر آن محاسنت (با خون) خضاب می شود!
امیرالمؤمنین عرض کرد: یا رسول اللّه و ذلک فی سلامةٍ من دینی؟ فقال: فی سلامةٍ من دینک؛ امیرمؤمنان، گفت: ای رسول خدا این (شهادت) در حال سالم بودن دینم(و مسلمان بودنم) است، فرمود: (بلی) در حال سلامت دینت خواهد بود.»
امام نپرسید چه کسی، چگونه، کجا، کی و برای چه او را می کشد، فقط پرسید آیا مسلمان از دنیا می روم ؟ و این اهمیت عاقبت به خیری را می رساند.
دقیقا برای همین است که وقتی فرقش با ضربت شمشیر شکافته شد، فرمود: فزت و رب الکعبه؛ به خدای کعبه رستگار شدم!
مراد از رستگاری همان عاقبت به خیری است و اینکه در حال ایمان از دنیا رفته است.
2⃣ گریه سلمان فارسی
سلمان فارسی از نظر ایمان و نزد رسول خدا جایگاه والایی داشت به گونه ای که پیامبر فرمود: سلمان منا اهل البیت؛ سلمان از ما اهل بیت است. با این حال گزارش شده که وی در لحظات آخر عمرش اشک می ریخت که مبادا بر سنّت پیغمبر نباشد.
3⃣ امام خمینی(ره)
مرحوم اشراقی داماد امام راحل(ره) نقل می کند که روزی امام از من پرسید: اگر خداوند یک دعای شما را مستجاب کند، از خدا چه می خواهی؟ گفتم: علم زیاد همراه با عمل. سپس من از امام پرسیدم: شما از خداوند چه می خواهید؟ فرمود: عاقبت به خیری.
ادامه دارد...
ور کردن این پول برایش سخت است، اما به خاطر اینکه دل من نشکند، هر طور شده، پولش را جور کرده بود. پول کرایهام را به فرمان داد و پولی هم داد دست داییام. مادرم هم غذایی درست کرد و داد دستم. پدرم خوشحال بود که مرا به زیارت میفرستد. خوبِ خوب یادم هست که چشمهایش پر از اشک شده بود. میدانستم خودش هم دوست دارد بیاید زیارت. گوشۀ سربندش را جلوی چشمهایش گرفته بود و هایهای اشک میریخت.
از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم. بالا و پایین میپریدم و مدام میرفتم پیش این و آن و میگفتم: «من هم میآیم زیارت!»
وقتی قرار شد حرکت کنیم، دویدم پشت جیپ و کنار بقیه نشستم. قرار بود ماشین یک عده را ببرد و برگردد بقیه را هم بیاورد. پدرم سفارشم را به همه کرده بود. با خوشحالی از پنجرۀ پشت ماشین او را نگاه میکردم و برایش دست تکان میدادم. پای دیوار ایستاده بود و رفتن ما را نگاه میکرد. راه که افتادیم، همه صلوات فرستادند. راستی راستی که از خوشحالی داشتم پرواز میکردم.
توی راه فقط شادی میکردم. زیاد بودیم. ته جیپ، کیپ تا کیپ هم نشسته بودیم و به هم فشار میآوردیم. گنبد زیارتگاه که از دور پیدا شد، همه بیاختیار صلوات فرستادند.
چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گلهای صورتی داشت. و چشمهای پُرآب و قشنگ. دور تا دور چم و قدمگاه هم کوه بود. قدمگاه کنار چشمه بود. تا از ماشین پیاده شدیم، خودمان را به آب چشمه زدیم. یک رودخانه کوچک بود که ته آن سنگهای قشنگی داشت و آبش زلال بود؛ مثل اشک چشم.
وسایل را از ماشین پایین آوردیم و توی سایۀ درختها نشستیم. آنجا درخت نخل هم زیاد داشت. خیلی بلند بودند. هوا خنک بود. انگار به بهشت آمده بودیم. باورم نمیشد جایی اینقدر قشنگ نزدیک ما بوده باشد.
زنها وقتی وسایل را روی زمین چیدند، جمع شدیم و رفتیم زیارت. زیارتگاه گنبد قشنگی داشت. برای اولین بار بود جایی برای زیارت میرفتم. زنها به ما میگفتند توی قدمگاه نباید بازیگوشی کنیم. باید حرمت اینجا را نگه داریم و...
زنداییام گوهر گفت: «حاجتتان را بخواهید. امام حاجت شما را برآورده میکند.»
هزار تا آرزو داشتم. هول شدم کدامشان را اول بگویم! شروع کردم به آرزو کردن. تندتند میگفتم و با انگشتهایم یکییکی میشمردم تا چیزی از یادم نرود. اول برای پدرم دعا کردم. هی میگفتم: «خدایا، همۀ آرزوهای باوگهام را برآورده کن!»
بعد رفتم سراغ آرزوهای مادرم و دیگران. آرزوهایم زیاد بود.
توی قدمگاه آینهکاری بود. هی این ور و آن ور میرفتم و عکس خودم را توی آینهها میدیدم و خوشم میآمد. زندایی گوهر که دید دارم بازیگوشی میکنم، آرام گفت: «فرنگ، بیا اینجا، میخواهم چیزی نشانت بدهم.»
جلو رفتم. روی قسمتی از دیوار، یک سکه چسبانده بودند. پرسیدم: «این چیه؟»
گفت: «اگر آرزویی داری، این سکه را به دیوار بچسبان. اگر نیفتاد، آرزویت برآورده میشود.»
سکه را چسباندم. نیفتاد! از خوشحالی داشتم پر در میآوردم. فکر کردم همۀ آرزوهایم برآورده میشود. بعد دخترداییهایم یکییکی سکههاشان را روی دیوار چسباندند. وقتی سکهای میچسبید، همه خوشحال میشدیم.
تا از قدمگاه بیرون آمدیم، با داد و جیغ و فریاد پریدیم توی چم. همدیگر را خیس میکردیم و با سنگ، قورباغهها را میزدیم. آنجا یک عالمه قورباغه داشت که صدای قورقورشان بلند بود.
خوشحال بودم. چم امام حسن جای زیبایی بود. هیچ وقت اینطور جایی را ندیده بودم.
بعد زنداییام گفت چنگیر جمع کنیم. چنگیر چیزی شبیه صدف بود؛ در میان شنهای ته آب. زنداییهایم میگفتند: «توی آب چنگ بیندازید، اگر چنگیر دستتان آمد، حتماً آرزویتان برآورده میشود.»
آستین لباس کردیام را بالا زدم و توی آب رفتم. چشمهایم را بستم و چنگ انداختم. چیزی شبیه چنگیر توی دستم آمد. مشتم را طرف زنداییام دراز کردم و نشانش دادم. پرسیدم: «چنگیر همین است؟» گفت: «نه! دوباره دستت را توی آب بکن و بگو پری پری دالگمی... پری پری دالگمی... فرشته کمک میکند چنگیر به دستت بیاید.»
چنگ توی آب انداختم و گفتم: «پری پری دالگمی.» دستم را که جلوی زنداییام باز کردم، گفت: «خودش است!»
به بچهها نشان دادم و گفتم ببینید من چقدر چنگیر جمع کردم! باورشان نمیشد این همه داشته باشم. دستم پر از چنگیر بود. مرتب میخواندم: «پری پری دالگمی.» بچهها میخندیدند و میگفتند: «قبول نیست، دست فرنگیس بزرگ است، دست ما کوچک است.»
ادامه دارد
[۱۱/۱۷، ۱۲:۳۳] +98 912 451 3053: 📗📒📘📗📒📘
فرنگیس
( خاطرات فرنگیس حیدری پور)
فصل اول
3️⃣ قسمت سوم
میخندیدم و با شادی جواب میدادم: «خب، میخواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چقدر جمع کردهام!»
با بچهها توی چشمه شروع به هلپرکی کردیم. داییام مرتب سفارش میکرد که مواظب باشیم. من هی میگفتم: «خالو، تماشا کن!»
دوست داشتم داییام ما را نگاه کند و ببیند چقدر خوشحالی
گینخان دوباره با پدرم دعوا کرد و با هم گلاویز شدند. پدرم کمی غُرغُر
کرد و بعد به اتاق دیگر رفت.
مادرم برای پدرم آب و غذا برد و مدتی با او حرف زد. مادرم گفته بود به خدا اینجاخوشبختتر میشود.
نذر کردهام اگر فرنگیس برگردد، به اولین نفری که به خواستگاریاش بیاید، نه نگویم. هر کس که میخواهد باشد، فقط ایرانی باشد و نزدیک خودمان.
شب پدرم آرامتر شده بود. مردم روستا به خانهمان آمدند و دور پدرم نشستند. هر کس چیزی میگفت. همه میخواستند او را آرام کنند.
صبح گرگینخان چای و نانش را که خورد، رو به مادر و پدرم کرد و گفت: «بچههایم منتظر هستند. خیلی وقت است نبودم. من میروم، شما هم مواظب خودتان و فرنگیس باشید.»
پدرم در حالی که سرش را پایین انداخته بود، افسار اسب گرگینخان را گرفت و آرام گفت: «به خدا، خودم هم راضی نبودم. ممنون که فرنگیس را برگرداندی. هر چه به من بگویی، حق است. من گناهکارم. چه کار خوبی کردی که با من دعوا کردی و فرنگیس را برگرداندی. خدا خیرت بدهد که مرا زدی.»
بعد به گریه افتاد. گرگینخان که گریۀ پدرم را دید، او را بغل کرد و سرش را به سر چسباند و گفت: «ببخش اگر جسارت کردم. تو پسرعموی عزیز منی.»
همۀ مردمی که برای بدرقۀ گرگینخان آمده بودند، به گریه افتادند. بعد به پدرم گفت: «مرد، فرنگیس دختر ماست. باید توی مملکت خودش باشد. خودت مواظبش باش.»
گرگینخان سوار اسبش شد، از ما خداحافظی کرد و رفت. همه برایش دست تکان دادند. ما بچهها دنبالش دویدیم. نزدیک جاده ایستاد تا به او رسیدم. همانطور که روی اسب نشسته بود، گفت: فرنگیس، خدا نگهدارت. مواظب خودت باش!»
روی جاده ایستادم تا از ما دور شد. گرگینخان رفت و من او را مانند فرشتهای میدیدم که از غم نجاتم داد. سوار بر اسبی که مثل باد میرفت.
پایان فصل اول
📗📒📘📗📒📘📗
فصل دوم
0️⃣1️⃣ قسمت دهم
اشنایی با روستا و اداب و رسوم و زندگی فرنگیس در کودکی
🔹🔹🔹🔹🔹
از گیلانغرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصرشیرین بروی، به روستای گورسفید میرسی. گورسفید، خاک سفیدی دارد. شاید به همین خاطر به آن گورسفید میگویند. از کنار گورسفید، وارد یک جادۀ فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوهزین میرسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم.
دورتادور روستای من، کوه و تپه است. پر است از دشتهای بزرگ و درختان بلوط. سال 1340 در این روستا به دنیا آمدم.
زنی کُرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیدهام و کوه و سنگ و درخت بلوط.
در گیلانغرب، طایفه و ایلهای زیادی زندگی میکنند. هر خانوادهای، به یکی از این طایفهها تعلق دارد. آنجا، هر کس بخواهد خودش را معرفی کند، باید اسم طایفهاش را هم بیاورد تا مردم او را بهتر بشناسند. ایل کلهر 32 طایفه دارد. مادرم اهل سیهچله، از مناطق و طایفههای گیلانغرب است و پدرم از طایفه علیرضاوندی. این دو، از طایفههای کلهر هستند
مادرم میگفت کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو. هور هم یعنی خورشید. یعنی مثل خورشید و آهو. آهو میتواند خوب از سنگها و صخرهها بالا برود. کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا میروند. برای همین، از قدیم به آنها کلهر میگویند.
مادرم گاهی به شوخی میگوید: «در کودکی خیلی آرام بودی، ولی یکدفعه پرُ شر و شور شدی. حالا مثل یک گرگ شدهای تو، فرنگیس!»
در منطقۀ گرمسیر، بودن چشمه در روستا نعمت است.ما این نعمت را داشتیم. چشمۀ آوهزین، روشنی خانۀ مردم بود. چشمه باعث شده بود درختها و سبزهها در مسیر آن رشد کنند. ما بچهها چشمه را دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازیمان بود. توی آن آبتنی میکردیم و میخندیدیم و همدیگر را خیس میکردیم.
همۀ اهل ده، مثل یک خانواده بودیم. من و تویی نداشتیم. انگار یک خانوادۀ پرجمعیت بودیم؛ مثل خواهر و برادر. بعضی از مردم روستا دارا بودند، بعضی فقیر. اما مردم فقیر بیشتر بودند. آنهایی که دارا
بودند، زمین زیادی داشتند. ما که فقیر بودیم، برای آنها کار میکردیم. فقیر بودن را از لباس و وسایل خانه و قوت بخور و نمیر خانوادهها میشد فهمید. گاهی وقتها، وقتی دود اجاق خانهای بلند میشد، دلم غش میرفت. مادرم سریع نان و دوغ یا ماستی بهمان میداد تا یادمان برود همسایهمان چه میپزد و چه میخورد.
منطقۀ ما گرم است و تابستانهای سختی دارد. مردم کشاورزی میکنند یا دامداری و کارگری. آن وقتها، تفریح مردم این بود
ان شبها دور هم جمع شوند و شب را کنار هم بگذرانند و کنار یک گُله آتش، یا توی تاریکی، با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. مردها که دور هم جمع میشدند، چای میخوردند و متل میگفتند.
خانههای آوهزین را از خشت و گل ساخته بودند. خودمان نان میپختیم و غذا درست میکردیم. روزها کار میکردیم و هر وقت شب میشد، مردم غذایی میخوردند و در کنار یک چراغ گردسوز یا فانوس مینشستند.
ماسه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برا
درهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچهها شناسنامه میگرفتند. گاهی بچهها پنج ساله میشدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامهای خواهرها و برادرهایم با سن واقعیشان فرق دارد. اما تا آنجایی که میدانم، رحیم متولد 1338 است، ابراهیم 1342
، جمعه 1346، لیلا 1347، ستار 1349، جبار و سیما هم که دوقلو بودند، سال 1353.
آن وقتها گاهی عموها یا داییها برای بچهها شناسنامه میگرفتند و وقتی هم داییام رفت برای من شناسنامه بگیرد فامیل خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند اما نام فامیل سیما و جبار نام فامیل پدرم است یعنی سلیممنش.
من فرزند دوم این خانوادۀ پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود کسی خواهر و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آنها بودم و همۀ کارهاشان را انجام میدادم. خب، بچۀ بزرگ بودم و باید جور همهشان را میکشیدم.
پدرم را دوست داشتم. از همۀ بچهها، بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من میگفت: «تو هاوپشت منی»
مرا مثل برادر خودش میدانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی میپوشید و دستمالی به سر میبست. ریشههای دستمال روی
چشمهایش میافتاد. همیشه به پدرم میگفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگتر. عادت کرده بودم اینطور صدایش کنم. وقتی او هم به من میگفت هاوپشت، باورم میشد که مثل برادرش هستم.
پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان میداد. هر وقت نگاهش میکردم، لذت میبردم. همیشه بلوز سفید میپوشید و انگار نور از صورتش میبارید. تیغ به صورتش نمیزد. میگفت حرام است. گاهی وقتها که ریشش را کوتاهمیکرد، دست زیر چانهام میگذاشتم و روبهرویش مینشستم. آینۀ کوچکی توی دستش میگرفت و قیچی را آرامآرام دور ریشش میچرخاند و من با دهان باز به او نگاه میکردم. خوشم میآمد من و پدرم روبهروی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه میکرد، میگفت: «براگمی...»
آنقدر این کلمه را دوست داشتم که دلم میخواست هزار بار آن را به من بگوید📗📘📒📗📘📒
فصل دوم
1⃣1⃣قسمت یازدهم
ان موقع ها هر کدام از بچهها که دعوا میکردند یا میخواستند زور بگویند، مرا همراه خودشان میبردند! رفتار وحرکاتم خشن و پسرانه بود. دل نترسی داشتم. راستش، وقتی میدیدم بچهها از چیزی میترسند، خندهام میگرفت.
کنار خانۀ ما قبرستان بود. گاهی کنار قبرستان بازی میکردیم. بچهها میترسیدند، اما من نمیترسیدم. آنها را به قبرستان میبردم و ساعتها همانجا مینشستیم. چیزهایی را که از بزرگترها شنیده بودم، برایشان تعریف میکردم
بچه ها که میترسیدند، مسخرهشان میکردم.
دوستانم اکثراً عروسک داشتند و ویلگانه بازی میکردند. هر بچهای یک عروسک دستساز با خودش آورده بود و مشغول بازی بود. اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم میخواست یکی هم من داشته باشم. با حسرت به بچهها نگاه میکردم که یکیشان گفت: «بیا کمکت کنیم و برایت عروسک بسازیم.»
با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو میتوانی؟» خندید و گفت: «بله که بلدم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.»
به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.»
با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوبها بلندتر و محکمتر بود که شد تنهاش و قسمت باریکتر و کوتاهتر، شد دو تا دستهایش
نخ را چند دور پیچیدم تا محکم شود. از تکهپارچههایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلوله پارچه درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای اینکه خوشگلتر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخر سر، یک سربند هم سرش گذاشتم. وقتی عروسکم درست شد، خیلی خوشحال شدم. من هم یک عروسک داشتم!
عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچهها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید
اسمش را را چی میگذاری؟»
نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!»
همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکیشان با خنده پرسید: «دختر؟!»
گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.»
نمیدانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچهها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است.»
وقتی به عروسکم نگاه میکردم، احساس خوبی داشتم. برایش شعر هم میخواندم:
ویلگانه گی رنگینم
نازنین شیرینم...
وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود. شبها کنار خودم میخواباندمش.
☘🌿🌾🍁🍁🌱🌱⚘🌿🍒⚘🌴
2⃣1⃣ قسمت دوازدهم
زمستانها توی خانۀ خودمان بودیم، اما وقتی بهار میشد، سیاهچاد
ر میزدیم. زندگی زیر سیاهچادر را دوست داشتم؛ چون دیگر دیوار دور و برمان نبود و همۀ دشت خانهمان میشد. از اینکه آزاد و رها توی دشت بچرخم و بازی کنم، لذت میبردم
بهار را زیر سیاهچادر زندگی میکردیم. زیر سیاهچادر، بیشتر میتوانستیم مواظب گوسفندها باشیم. گاهی تا پنجاه تا گوسفند داشتیم. سیاهچادر را کنار خانههامان، روی بلندی درست میکردیم.
برای زدن سیاهچادر، اول زمین را صاف میکردیم و سنگ و کلوخ آن را برمیداشتیم. بعد دور تا دور آن را به صورت جوی کوچکی میکندیم تا اگر باران آمد، آب داخل سیاهچادر نیاید و از آن جوی باریک، رو به پایین برود. چهار طرف زمین را چند تا میخ میزدیم. طنابها را از یک طرف به میخها و از طرف دیگر به قلابهای سیاهچادر وصل میکردیم. چند ستون زیر سیاهچادر میزدیم و سیاهچادر را بالا میبردیم.
وقتی سیاهچادر بلند میشد و میایستاد، زیر لب صلوات میدادیم. سیاهچادر مثل آدمی میشد که سرپا ایستاده و وقتی نگاهش میکردم، فکر میکردم زنده است.
دور سیاه چادر را چهار میخ میزدیم. رختخوابها و وسایل را به دقت داخل سیاهچادر میچیدیم. رختخوابهامان بوی خوبی میدادند؛ بوی تازگی.
رختخوابها را توی موج کُردی میگذاشتیم. موج کردی، رنگ رنگ بود. مادرم دستۀ موجها را خوب میکشید و سعی میکرد رختخوابها را مرتب بچیند. رختخوابها نظم داشتند و هر شب که باز میشدند، صبح زود مادرم آنها را با همان نظم سر جاشان میچید. البته بعضی رختخوابها خیلی کم باز میشدند. این رختخوابها مال میهمانهایی بودند که ما همیشه به آنها حسودیمان میشد. این رختخوابها نو و قشنگ و رنگرنگی بودند.
رخت خوابهای خودمان، رنگ و رو و نرمی رختخوابهای میهمان را نداشتند.
بعضی شبها، بچههای فامیل زیر سیاهچادر ما میآمدند و با هم میخوابیدیم. هی سرمان را زیر لحاف میکردیم و میخندیدیم. مادرم دائم میگفت: «بخوابید دخترها. چی به هم میگویید اینقدر؟ بس کنید دیگر.»
باز میخندیدیم و گوش نمیدادیم. خندیدنمان دست خودمان نبود. حتی اگر سوسکی روی زمین راه میرفت، به آن میخندیدیم. بعد برای اینکه ساکت شویم
مادرم میگفت: «نکند حرف شوهر کردن میزنید.»
دیگر نفسمان بند میآمد و از حرص حرفی که بهمان زده، نمیخندیدیم.
«کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی تمیز میکردند و برق میانداختند و داخلش آب میریختند. توی کنه، آب سرد میماند. از اینکه دهنم را به دهانۀ کنه بچسبانم و آب بخورم، کیف میکردم. مادرم میگفت: «دهانت را به کنه نچسبان. بلا بگیری دختر، بریز توی لیوان
گوسفندها که میآمدند، شیرشان را میدوشیدیم و ماست و پنیر و روغن درست میکردیم. زبر و زرنگ بودم و توی دوشیدن شیر گوسفندها، همیشه اول بودم. با اینکه کوچک بودم، اما مادرم اجازه میداد هم شیر بدوشم، هم آن را صاف کنم و هم ماست درست کنم. بچههای همسن و سالم، مثل من بلد نبودند. بعضی وقتها هم گوسفندها را به چرا میبردم. وقتی گوسفندها میچریدند، من کلی گیاه کوهی جمع میکردم.نان پختن را دوست داشتم.
ادامه دارد
🎙حجت الاسلام و المسلمین قرائتی:
♻️یك كسى يك سيب برداشت و گفت من با اين سيب آبروى امام صادق(ع) را میريزم.
♻️گفتند: چه كار میکنى؟ گفت: من میگويم اى امام صادق! این رزق من هست يا نه؟ اگر گفت رزقت هست، لگد میکنم. اگر گفت رزقت نيست، میخورم. هرچه امام گفت من ضدش را انجام میدهم. آن وقت آبروى امام میريزد و امام رسوا میشود. گفتند: باشد.
♻️سيب را برد پهلوى امام صادق و گفت: آقا اين رزق من هست يا نه؟
♻️امام(ع) به سيب نگاه كرد و يك خورده هم به قيافه ايشان نگاه كرد. نگاه به سيب، نگاه به قيافه؛بعد فرمود: اگر از گلويت پايين رفت، معلوم میشود كه رزقت بوده است.
♻️اين در فكر بود كه چه كار كند؟
❇️ يعنى گاهى وقت ها حرص میزند و پول هم جمع میکند، اما از گلويش پايين نمیرود. رزقش نيست.
❇️رزق اين نيست كه آدم دارد. داشته ها رزق نيست؛ كاميابى ها رزق است.
❇️خيلى ها دارند و كامياب نيستند، خيلى ها ندارند و كامياب هستند.
❇️و لذا شما بگو: خدايا يك همسر خوب به من بده! نگو خدايا پولم بده، كه همسر خوب پيدا بشود. خب به خدا بر میخورد.
❇️چون خيلى ها هستند بدون پول همسر خوب گيرشان مى آيد، خيلى ها بهترين جهیزيه را درست میکنند، بهترين خانه ها را هم میسازند، همسر خوب گيرشان نمی آيد.
❇️حديث داريم كه براى خدا تكليف روشن نكنيد،
كه خدايا پولم بده كه بروم مكه!
❇️به توچه؟ بگو: «اللَّهُمَّ ارْزُقْنِى حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرَام» خدايا حج میخواهم بروم. خيلى ها بى پول مكه رفتند و خيلى پولدارها مكه نرفتند.
حديث داريم: چيزى را كه از خدا میخواهيد، واسطه اش را از خدا نخواهيد.
❇️بگو خدايا به من خوشى بده! نگو خانه ام بده كه خوش باشم. چون خانه را به تو میدهد و هر روز يك گوشه اش خراب میشود، و يا همسايه بد گيرت ميايد.
❇️ما بايد بندگى كنيم، خدا خدايى كند.
گير ما يك چيز است و آن اينكه بندگى خودمان را فراموش میکنيم، و خدايى را ياد خدا میدهيم.
❇️میگوييم ببين! حواست را جمع كن، هرچه من میگويم گوش بده، اگر میخواهى خداى خوبى باشى ! همچين كن، بعد همچين كن، بعد همچين كن ...
بندگى خودمان را فراموش میکنيم، خدايى کردن را ياد خدا میدهيم.
❇️خدا میگويد: اين را ببين! بندگى خودش را بلد نيست، دارد خدايى را ياد من میدهد.
❇️حديث داريم كه ابزار را از خدا نخواهيد.
حاجت خود را از خدا بخواهيد!! خدايا يك همسر به من بده كه دوستش داشته باشم. نگو: خدايا خوشگل ترين دخترها زن من باشد. يك وقت میبينى خوشگل ترين دخترها زنت شد، اما صد عيب دارد. يا حوادثى پيش مى آيد كه با اينكه زيباست، زندگى ات شيرين نيست.