🔴 تربیت فرزندان
انضباط باید نرم و ملایم و به آرامی ایجاد شود. ایجاد انضباط با زور و اهرم فشار، سبب احساس ناامنی، ترس، تسلیم پذیری، طغیان، دروغگویی، چاپلوسی و وسواس خواهد شد.
🔴 کودکانی که با فشار والدین به انضباط وادار میشوند به طور معمول سرکش و مسأله آفرین خواهند بود و در برابر بزرگسالان مقاومت میکنند و به جهت فشارهای دوران کودکی، از آنان انتقام میگیرند.
🔴از دیدگاه روانشناسی امروز، انضباط زوری پاسخ «موقت» میدهد؛ ولی در آینده مشکلات جدی را پدید خواهد آورد.
این گونه کودکان در غیاب والدین قوانین را میشکنند؛ پس محدودیتها را باید به نرمی و با مهربانی و عطوفت به کودکان بیاموزید تا با ایمان و از روی اعتقاد، بدانها عمل کنند.
‼️در صورتی که عامل واداشتن کودک به پذیرش محدودیت ها و تن دادن به قانون ، اقتدار والدین یا اقتدار گروه ، مربی و اجتماع باشد، به طور معمول زیر بار نمیرود و اگر هم به جهت اهرم فشار به آن تن دهد، با برداشته شدن فشار، قانون را نقض خواهد کرد؛ اما اگر محدودیت برای کودک، مطلوبیت فردی داشته باشد، حتی در غیاب والدین و بدون اهرم فشار نیز به آن عمل خواهد کرد.
زندگينامه حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام در يك نگاه
نام مبارك : على عليه السلام
نام پدر : عمران و عبد مناف، و ابوطالب كنيه آن جناب بود بخاطر پسر بزرگش كه طالب نام داشت
نام مادر : (فاطمه) بنت اسد
لقب شريف : مرتضى، اميرمؤمنان، مولى الموحّدين، سيد الوصيين،خليفة الله
كنيه : ابوالحسن، ابوتراب
تاريخ تولد : روز جمعه 13 رجب سى سال پس از عام الفيل
محل تولد : شهر مكه در خانه كعبه
مدت امامت : 30 سال
مدت عمر : 63 سال
تاريخ شهادت : شب 21 ماه رمضان سال چهلم هجرى
سبب شهادت : ضربت عبد الرحمن بن ملجم مرادى (لعنة اللَّه عليه)
محل شهادت : شهر كوفه، در خانه خود
محل دفن : نجف اشرف
تعداد فرزندان : 12 پسر و 16 دختر
مختصرى از زندگينامه حضرت على بن ابيطالب عليه السلام
ولادت
مشهور آن است كه آن حضرت در روز جمعه 13 رجب، سال 30 از عام الفيل، تقريباً 21 سال قبل از هجرت در خانه كعبه بدنيا آمدند پدر اميرالمؤمنين، نامش عبد مناف بود و چون پسر بزرگش طالب نام داشت لذا او را بنام ابوطالب مى خواندند و در تاريخ اسلام هيچ گاه او را به عبد مناف نخوانده اند، عبدالمطلب كه پدر ابوطالب است با پدر رسول خدا برادر بودند، مادر حضرت على فاطمه بنت اسد است، در روايت است كه روزى فاطمه بنت اسد كه آبستن به اميرالمؤمنين بود. درد زائيدن گرفت، خود را به خانه خدا كعبه رسانيد وگفت: پروردگارا.... به حق اين فرزندى كه در شكم من است و با من سخن مى گويد، و به سخنانش مأنوس شدهام و يقين دارم كه او يكى از آيات با عظمت تو است، تو را قسم مىدهم كه ولادت و زائيدن مرا آسان كنى.
چون فاطمه از اين دعا فارغ شد ديوار خانه خدا شكافته شد و فاطمه داخل شد و شكاف بهم پيوست اهل شهر اين قصه را براى همديگر نقل مى كردند تا روز چهارم كه از همان شكاف، در حالى كه فاطمه فرزند خود را در بغل داشت خارج شد و در اين چند روز از غذاها و ميوههاى بهشتى تناول مىكرد.
اميرالمؤمنين على عليه السلام مى فرمايد: وَ لَقَدْ صَلَّيْتُ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه وآله وسلم قَبْلَ النَّاسِ بِسَبْعِ سِنيِنَ وَ أَنَا اَوَّلُ مَنْ صَلَّى مَعَهُ( در حالى كه هفت سال بيشتر نداشتم قبل از همه مردم با پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله وسلم نماز خواندم و من اولين فردى بودم كه با آن حضرت نماز خواندم) عمر با بركت آن حضرت 63 سال بود 10 سال قبل از بعثت و 23 در حضور رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم و 30 سال بعد از آن حضرت زندگى كرد و مدت خلافت ظاهرى آن حضرت 4 سال و 10 ماه بود و بيشتر به جنگيدن با ناكثين (پيمان شكنان) و قاسطين (ظالمان) و مارقين (خوارج) گذارنيد.
ايمان آوردن يهودى
روزى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در راهى مى گذشت، يك نفر يهودى كه از يهوديان خَيْبَر بود با آن حضرت همراه شد (در حالى كه امام عليه السلام را نمى شناخت)، در بين راه به درّهاى كه بر اثر سيل، آب زيادى در آن جمع شده بود رسيدند، مرد يهودى جمله اى گفت و بر روى آب به راه افتاد و مقدارى كه رفت، على عليه السلام را صدا زد و گفت: اگر آنچه را من مى دانم تو نيز مى دانستى از آب مانند من عبور مى كردى
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: قدرى توقّف كن، سپس اشارهاى فرمود، فوراً آب منجمد گرديد و سفت شد و روى آن به راه افتاد مرد يهودى كه چنين ديد خود را بر قدم هاى آن حضرت انداخت و عرض كرد: اى جوانمرد، چه چيزى گفتى كه آب را به سنگ تبديل كردى؟ امام عليه السلام فرمودند: تو چه چيزى گفتى كه بر روى آب عبور كردى؟ عرض كرد: أَنَا دَعَوْتُ اللَّهَ بِاسْمِهِ الْأَعْظَمِ( من خدا را به اسم اعظم او خواندم) اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود: اسم اعظم خدا چيست؟ عرض كرد: (على )كه اسم وصى و جانشين حضرت محمد صلى الله عليه وآله وسلم است اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: من وصى و جانشين حضرت محمدم صلى الله عليه وآله وسلم مرد يهودى( پس از شنیدن این مطلب و دیدن معجزه آن حضرت در طول مسیر ) به حقّانيت آن حضرت اعتراف كرد و اسلام آورد
کتاب احادیث الطلاب ص 350
🔰چرا امام علی (ع) امیرالمومنین نامیده شد؟ و چرا به خود پیامبر (ص) امیرالمومنین نمی گویند؟
✍️پاسخ
در روایات عنوان امیرالمؤمنین از القاب خاص علی(ع) شمرده شده است،[۳] امیرمؤمنان در این روایات معنای ویژه ای دارد كه آن معنا متضمن خلافت بلافصل است؛
با توجه به این معنا تنها شامل امام علی(ع) می شود، چون جز او كسی لایق این مقام نیست.
در برخی از روایات بیان شده كه حتی در زمان پیامبر(ص)، نیز توسط پیامبر(ص) از حضرت علی(ع) به امیرمؤمنان یاد شده است.[۴]
به همین خاطر، این لقب برای دیگران و حتی امامان معصوم(ع) اطلاق نشده است.
شخصی از امام صادق(ع) پرسید: آیا روا است كه به امام زمان(ع) به عنوان "سلام بر تو، ای امیرمؤمنان" سلام یاد كرد؟
امام فرمود: نه، زیرا خداوند تنها علی(ع) را به این لقب نامیده است. نه قبل او كسی به این لقب نامیده شده و نه پس از او. آن شخص پرسید: پس چگونه بر قائم آل محمد (ع) می بایست سلام كرد؟ فرمود: میگویید: السلام علیك یا بقیة الله".[۵]
اختصاص لقب امیرالمؤمنین به امام علی(ع) تنها با معنای متضمن خلافت بلافصل قابل توجیه است؛ یعنی بعد از پیامبر(ص) باید او امیر و حاكم مسلمانان بوده و مردم باید به این مهم آشنا شوند. شاید بر همین اساس باشد كه پیامبر(ص) فرمود: "اگر مردم می دانستند در چه زمانی علی(ع) به این لقب ملقب گردید، هرگز منكر فضایل او نمی شدند، زیرا علی در زمانی كه آدم بین روح و جسد بود، ملقب به این لقب شد؛ زمانی كه خداوند فرمود: آیا من پروردگار شما نبودم؟ گفتند: بلی. فرمود: من پروردگار شمایم و محمد پیامبر شما است و علی امیر شما است".[۶]
اما این كه به پیامبر اسلام(ص) امیرمؤمنان گفته نمی شد، بدان جهت بود كه عنوان "امیرالمؤمنین" به معنای خلیفه بلافصل و جانشین آن حضرت است.
طبیعی است كه به خود حضرت، امیرمؤمنان گفته نشود.
پی نوشت
[۳]. معارف و معاریف، ج۲، ص ۴۴۸؛ دایرةالمعارف تشیع، ج۲، ص ۵۲۲.
[۴]. بحارالانوار، ج۳۵، ص ۳۷، ارشاد مفید، ص ۴۲.
[۵]. كافی، ج۱، ص ۴۱۱؛ بحارالانوار، ج۲۴، ص ۲۱۱؛ مظهر ولایت، ص ۴۱.
[۶]. ینابیع الموده، ۲، ص ۶۳؛ بحارالانوار، ج۹،ص ۲۵۶؛ مظهر ولایت، ص ۴۰.
محبت علی(ع)آدمی را وارد بهشت مى كند
مرحوم شيخ صدوق از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: روزى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در ميان جمعى ازاصحاب بودند كه ناگهان چهار نفر سياه پوست جنازه سياه پوستى را بر دوش حمل مى كردند و در حالى كه او را در كفن پيچيده بودند او را به سوى قبرش حمل مى كردند.
رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم چون اين صحنه را ديد فرمودند: جنازه را به نزد من آوريد، وقتى كه جنازه را آوردند و در مقابل آن حضرت به زمين گذاشتند و صورتش را باز كردند، آن حضرت فرمودند: اَيُّكُمْ يَعْرِفُ هذا (كداميك از شما اين شخص را مى شناسد)
چون اميرالمؤمنين عليه السلام او را ديد فرمود: أَنَا يا رَسُولَ اللَّهِ (من او را مى شناسم)، او رِياحْ نام دارد و غلام آل نجّار است سپس امامعليه السلام فرمودند: به خدا قسم، هر گاه او مرا مى ديد ( گرچه بارى را هم بر دوش داشت لحظاتى مىايستاد و) تواضع مى كرد و از ديدن من خوشحال مى شد و مى گفت: يا عَلِىُّ اِنّى اُحِبُّكَ (اى على عليه السلام من تو را دوست دارم)
پيامبراسلام صلى الله عليه وآله وسلم چون اين جملات را از امامعليه السلام شنيد فرمودند:يا عَلِىُّ لا يُحِبُّكَ اِلاَّ مُؤْمِنٌ وَ لا يُبْغِضُكَ اِلاَّ كافِرٌ يا على جز مؤمن كسى تو را دوست نمى دارد و جز منافق كسى با تو دشمن نيست. فَأَمَرَ بِغُسْلِهِ، وَ كَفَّنَهُ فى ثَوْبٍ مِنْ ثِيابِهِ آن حضرت دستور داد كه جنازه رياح را غسل دادند (و بخاطر اميرالمؤمنين عليه السلام) او را در لباسى از لباسهاى خودش كفن كرد و به همراه مسلمانان تا كنار قبرش تشييع كرد و بر جنازه او نماز خواند، و مردم زمزمههاى شديدى را از آسمان مى شنيدند.
سپس رسول خدا فرمودند اين زمزمهها بخاطر اين است كه اَنَّهُ قَدْ شَيَّعَهُ سَبْعُونَ اَلْفَ قِبيلَةٍ مِنَ المَلائِكَةِ، كُلُّ قَبِيلَةٍ سَبْعُونَ اَلْفَ مَلَكٍ، وَ اللَّهِ ما نالَ ذَلِكَ اِلاَّ بِمَحَبَّتِكَ يا عَلِىُّ (70 هزار از گروه فرشتگان او را مشايعت كردند كه هر گروه 70 هزار نفر بودند و به خدا قسم جز به محبت و دوستى تو اى على عليه السلام به اين درجه و مرتبه نرسيد)
سپس رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم داخل قبر رياح شد و با دست خود او را در ميان قبر نهاد و لحظهاى از او روى برگردانيد و خاكها را روى قبر ريخت،
اصحاب عرض كردند: اى رسول خدا ديديم شما لحظهاى از او روى برگرداندى، سپس قبر را با خاك پوشاندى، علتش چه بود؟
پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم فرمودند: اين شخص ( چون دوستدار على عليه السلام بود) به همين خاطر از اولياء خدا و از فرمانبرداران خداوند محسوب شد و چون تشنه از دنيا رفته بود، همسران بهشتى او، يعنى حورالعين با عجله برايش از بهشت آب آوردند و او چون غيرتمند بود، دوست نداشتم با نگاه كردن به همسرانش او را محزون سازم، لحظهاى از او روى برگرداندم تا آب آشاميد.
کتاب احادیث الطلاب ص 351
✍🏻 عمّار بن یاسر میگوید: من در برخی از جنگ های امیر المؤمنین علیه السلام شركت داشتم و روزی از دشتی می گذشتیم كه مورچه های بسیاری در آن بود.
❓من عرض كردم: ای #امیرالمومنین! به نظر شما كسی از مخلوقات هست كه تعداد این مورچه ها را بداند؟
❗️امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: آری، ای عمار! من مردی را می شناسم كه تعداد این مورچه ها را می داند و او می تواند نر و ماده آنها را تشخیص دهد.
❓عرض كردم: ای مولای من! آن شخص كیست؟
❓سپس علی علیه السلام فرمود: ای عمار! آیا در سوره یاسین نخوانده ای كه: «وَكُلَّ شَیْءٍ أحْصَیْنَاهُ فِی إِمَامٍ مُبِینٍ»؟
‼️گفتم: آری، ای مولای من! آنگاه، علی علیه السلام فرمود: من همان #امام_مبین هستم.
📚 فضائل از ابن شاذان / ص94
✴️ #پنجشنبه 👈28 بهمن/ دلو 1400
👈15 رجب 1443 👈17 فوریه 2022
🕋 مناسبت های دینی و اسلامی .
🏴 وفات پیام آور کربلا حضرت زینب کبری سلام الله علیها " 62 هجری ".
🕋 تغییر قبله مسلمین از بیت المقدس به کعبه معظمه " 2 هجری ".
⏹خروج پیامبر علیه السلام و اصحاب از شعب ابی طالب و پایان محاصره و تحریم رسول خدا " صلی الله علیه و اله "
🏴 شهادت امام صادق علیه السلام به روایتی " 148 هجری " .
🔘 استحباب زیارت ابا عبدالله امام حسین علیه السلام و مشاهده مشرفه و خواندن دعا و اعمال ام داوود.
🎇 امور دینی و اسلامی.
❇️ روز خوش یمن و خوب برای امور زیر است:
✅ داد و ستد و تجارت.
✅ مسافرت.
✅ خواستگاری عقد و ازدواج.
✅ دیدار اشراف و بزرگان و قضات درخواست از آنها.
✅ شکار و صید و دام گذاری .
✅ لباس نو پوشیدن.
✅ و آغاز نگارش و نویسندگی خوب است.
🤒 مریض امروز زود خوب می شود.
👶 زایمان خوب نیست.
🆔دوستانی که از حرز امام جواد علیه السلام سوال می کنند # این👇کانال، مورد #تایید است.
https://eitaa.com/jennat/22304
https://eitaa.com/jennat/22304
🚘 مسافرت :خوب و مفید و سود دارد.
🔭احکام نجوم.
🌗 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است :
✳️ امور زراعی و کشاورزی.
✳️ داد و ستد و تجارت.
✳️ خرید منزل و ملک.
✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن .
✳️ خرید باغ و زمین زراعی.
✳️ و اشتغال به امور تجارت نیک است.
💑 امشب : امشب، فرزند پس از وقت فضیلت نماز عشاء خطیبی بسیار نطاق و بیانی فصیح و رسا دارد.ان شاءالله
💇♂💇 اصلاح سر و صورت :
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری ، باعث سرور و شادی می شود.
💉💉حجامت فصد خون دادن .
#خون_دادن یا #حجامت و فصد باعث قولنج می شود.
🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب جمعه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 16 سوره مبارکه "نحل " است.
و علامات و بالنجم هم یهتدون....
و مفهوم آن این است که برای خواب بیننده حالتی غیر از آن حالتی که داشت روی دهد و ازجانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد.ان شاءالله و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد .
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 ⚘زندگیتون مهدوی و زینبی⚘ 🌸
*زیباترین سیرکی که نرفتم!*
چارلی چاپلین میگوید : وقتي که نوجوان بودم، يک شب با پدرم در صف خريد بليط سيرک ايستاده بوديم. جلوي ما يک خانواده پرجمعيت ايستاده بودند. به نظر مي رسيد وضع مالي خوبي نداشته باشند. شش بچه مودب که همگي زير دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عين حال تميـز پوشيده بودنـد، دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همديگر را گرفته بودند و با هيجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازي هايي که قرار بود ببينند، صحبت مي کردند.
وقتي به باجه بليط فروشي رسيدند، متصدي باجه از پدر خانواده پرسيد: چند عدد بليط مي خواهيد؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بليط براي بچه ها و دو بليط براي بزرگسالان. متصدي باجه، قيمت بليط ها را اعلام کرد.
پدر به باجه نزديکتر شد و به آرامي از فروشنده بليط پرسيد: ببخشيد، گفتيد چه قدر؟!متصدي باجه دوباره قيمت بليط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغيير کرد و نگاهي به همسرش انداخت. بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرک بودند.
معلوم بود که مرد پول کافي نداشت و نميدانست چه بکند و به بچه هايي که با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد. ناگهان پدرم دست در جيبش برد و يک اسکناس بيست دلاري بيرون آورد و روي زمين انداخت. سپس خم شد و پول را از زمين برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازير مي شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شريفي بود ولي درآن لحظه براي اينکه پيش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از اين که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سيرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شديم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار کردم.
( *و آن زيباترين سيرکي بود که به عمرم نرفته بودم* )
4⃣6⃣فرنگیس
پسر جوانم... پسر عزیزم...»
شانههای زنداییام را مالیدم. میدانستم اسم ماهی که بیاید، یادش میآید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. میدانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش میافتد...
سعی میکردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچهها بزنم. آن روز هم که به آوهزین رفتم، سیما و جبار را به خانهام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. اینطوری خیالم راحتتر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند.
شب بود. آب نداشتیم. به بچهها گفتم میروم از چاه آب بیاورم، الآن برمیگردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.»
چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.»
از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت میدویدم و فریاد میزدم: «کجایی، سیما؟»
همه جا تاریک بود. با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود.
میدانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، میداند که به سمت چشمه رفتهام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید
چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.»
تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانیام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.»
توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا میزدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرامآرام میرود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش و گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی میمیرم؟ نگفتی ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟»
از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آنقدر ترسیده بودم که احساس میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را میبندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!»
نق میزد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم
ان شب آنقدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد.فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم.
5⃣6⃣ فرنگیس
مرداد 1363 بود. ساعت شش صبح بود که صدای در آمد. در را باز کردم و دیدم پسرعمویم است. پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «چیزی نیست. جبار کمی زخمی شده.»
رنگش پریده بود. فهمیدم اتفاق بدی افتاده. گریه کردم و گفتم: «حتماً جبار مرده. راستش را بگو
قسم خورد و گفت: «نه، به خدا نمرده. فقط زخمی شده. بیا برویم و ببینش. او را بردهاند کرمانشاه.»
با عجله لباسهایم را پوشیدم. همراه پسرعمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. توی راه آنقدر پسرعمویم را قسم دادم تا راستش را گفت. تعریف کرد: «پدرت به جبار گفته برو و گوسفندها را ببر تا آب بخورند و آنها را برگردان.»
جبار که آن وقتها ده سالش بیشتر نبود، گوسفندها را برده بوده تا آب بخورند. از آن طرف، یکدفعه صدای فریاد بلند شده
ومردم فریاد زده بودند که خرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت خرمن پدرم بوده. وقتی رفته بودند خرمن را نگاه کنند، میبینند جبار سر تا پا خونی است؛ مخصوصاً دستهایش. لیلا، جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمیتوانسته حرف بزند. لیلا، روسریاش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه.
با نگرانی پرسیدم: «الآن کجاست؟ باز هم مین بوده؟»
پسرعمویم سرش را تکان داد و گفت. اره مین بوده. توی دستش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده.»
به سینهام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان، همهاش دعا میکردم. از خدا میخواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نذر و نیاز میکردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچهها میسوخت.
وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از ماشین پیاده شدم. ابراهیم و رحیم را دیدم که جلوی بیمارستان ایستادهاند و گریه میکنند حالشان خیلی بد بود. وقتی آنها را با آن حال دیدم، من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بیحس شده بود و نمیتوانستم جلو بروم. از دور شیون کردم. صورت کندم. فریاد زدم: «براگم، براگم...»
برادرهایم که گریههای مرا دیدند، روی زمین نشستند و هایهای گریه کردند. بعد دو تایی جلو آمدند، دستم را گرفتند و دلداریام دادند. مرتب میگفتند: «چیزی نیست، نگران نباش.»
وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم، فهمیدم دستش قطع شده است.
دست چپش از آرنج قطع شده بود. دندانهایش شکسته بود. تمام بدنش پر از ترکش بود. ترکشهای سیاه توی بدنش، دلم را به درد میآورد.
6⃣6⃣فرنگیس
جبار بیهوش بود. پرستارها مرتب میآمدند و میرفتند. پرستاری نزدیک آمد و با ناراحتی گفت: «خواهرم، ناراحت نباش. وقتی عمل بشود و خوب که شد، میشود برایش دست مصنوعی گذاشت.»
پرستار که اینها را گفت، قلبم از جا کنده شد. کنار تخت جبار زانو زدم و دست دیگرش را که سالم بود، بوسیدم و گریه کردم. سرم را به تخت جبار چسباندم و دعا کردم: «خدایا، جبار به هوش بیاید. خدایا، کمکمان کن.»
سه شب و سه روز جبار به هوش نیامد. ناراحت بودم و با خودم میگفتم زنده ماندنش چه فایده دارد. بدون دست، بدون دندان، با این همه زخم در بدن...
پرستارها میآمدند و دلداریمان میدادند. مرتب ناله میکردم و میگفتم: « درد دستت به جانم. درد مظلومیتت به جانم. فدای تکهتکه گوشت تنت که زخمی است. فدای دندانهایت که سفیدیشان با سرخی خونت قاطی شده.»
وقتی برایش میخواندم و ناله میکردم، برادرهایم از خشم چشمهاشان کاسۀ خون میشد. به آنها میگفتم: «اگر انتقام برادرتان را نگیرید، صدام به ما خواهد خندید.»
برادرهایم قول دادند به محض اینکه برگردند، سعی میکنند همۀ مینها را جمع کنند.
سه شب و سه روز جلوی بیمارستان طالقانی منتظر نشستم. نگهبانان بیرونم
میکردند، میرفتم دم در، کنار دیوار مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه میکردم. بعد آنقدر به نگهبان التماس میکردم تا دوباره راهم دهد.
بالاخره دست برادرم را عمل کردند. دستش قطع شد. وقتی به هوش آمد و چشمهایش را باز کرد، اول به دستهایش نگاه انداخت. قربان و صدقهاش رفتم و گفتم: «خدا را شکر که زندهای!»
سعی کردم دلداریاش بدهم. با مظلومیت به زخمهای بدنش نگاه میکرد و چیزی نمی گفت
حال جبار که بهتر شد، کنار تختش نشستم. با لحن بچگانهاش پرسید: «کی از بیمارستان میرویم؟»
به زور لبخندی زدم وگفتم هر موقع حالت بهتر شد به ده خودمان برمیگردیم
برادرم انجا قسم خورد تا جان در بدن دارم مین ها را پیدا میکنم و انجا را از مین پاک می کنم
ادامه دارد...
*لشکر ایرانی تبار آمریکا و انگلیس‼️*
*شاید تعجب کنید‼️*
*اما واقعیت دارد.*
*امریکا و انگلیس در ایران لشکری هزاران نفری دارد.‼️*
*این لشکر بصورت مجازی توسط شبکه ماهوارهای و فضای مجازی تغذیه شده و آموزش میبینند👁️🗨️👀👀👁️*
*جالب است بدانید این لشکر حقوق و پولی نمیگیرند.‼️*
و
*همین که در یک جمع و یا رسانههای بیگانه مورد تمجید قرار گرفته یا روشنفکر نامیده شوند راضی و خوشحال هستند.*‼️
*ماموریت این لشکر سختترین و دشوارترین کار ممکن است*
*⚔️«جنگ با خود»*
*⛔تعجب نکنید‼️*
*این لشکر هر روز با *بزرگنمایی مشکلات کشور* و *بازنشر شایعات*
و
*کوچک نمایی پیشرفتهای کشور*، به *جنگ روانی با وطن خود*‼️ رفتهاند.
بله
🌱⚘🌱⚘🌱⚘⚘⚘
*🔱از هیتلر پرسیدند، *پستترین انسانها کیستند؟*
گفت: *پستترین انسانها کسانی هستند که در تصرف کشورهایشان با من که بیگانه بودم همکاری کردند،*
*چون وطن مادر است و آنها زمینهسازی کردند تا من حتی بر مادرشان مسلط شوم*‼️
⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘